شاهنامه (تصحیح ژول مل)/به زن دادن پیران دختر خود را به سیاوش
ظاهر
بزن دادن پیران دختر خودرا بسیاوش
سیاوش یکی روز وپیران بهم | نشستند وگفتند هر بیش وکم | |||||
بدو گفت پیران کزین بوم وبر | چنانی که باشد کسی بر گذر | ۱۵۰۰ | ||||
ازین مهربانی که بر تست شاه | بدام تو خسپد به آرامگاه | |||||
چنان دان که خرّم بهارش توئی | نگارش توئی غم گسارش توئی | |||||
بزرگی وفرزند کاؤس شاه | سر از بس هنرها رسیده بماه | |||||
پدر پیر گشت وتو برنا دلی | نگر تا زتاج کئی نگسلی | |||||
به ایران وتوران توئی شهریار | زشاهان یکی پر هنر یادگار | ۱۵۰۵ | ||||
نه بینمت پیوستهٔ خون کسی | کجا داردی مهر بر تو بسی | |||||
زتوران سزاوار وهمباز تو | نیابی کسی نیز دمساز تو | |||||
برادر نداری نه خواهر نه زن | چو شاخ گلی بر کنار چمن | |||||
یکی زن نگه کن سزاوار خویش | از ایران بنه درد وتیمار خویش | |||||
پس از مرگ کاؤس ایران تراست | همان تاج وتخت دلیران تراست | ۱۵۱۰ | ||||
پس پردهٔ شهریار جهان | سه ماهست با زیور اندر نهان | |||||
که گر ماهرا دیده بودی براه | از ایشان نه برداشتی دیده ماه | |||||
سه اندر شبستان گرسیوزند | که از مام واز باب با پرورزند | |||||
نبیر فریدون وفرزند شاه | که هم زیب دارند وهم تاج وگاه | |||||
پس پرده من چهارند خرد | چو یابد ترا بنده یابم شمرد | ۱۵۱۵ | ||||
از ایشان جریره است مهتر بسال | که از خوبرویان ندارد همال | |||||
اگر رای باشد ترا بنده است | به پیش تو اندر پرستنده است | |||||
سیاوش بدو گفت دارم سپاس | مرا همچو فرزند خود می شناس | |||||
زخوبان جریره مرا در خورست | که پیوندم از جان ودل بهترست | |||||
مرا او بود نازش جان وتن | نخواهم جز او کس ازین انجمن | ۱۵۲۰ | ||||
سپاسی نهادی ازین بر سرم | که تا زنده ام حقّ آن نسپرم | |||||
چو پیران زپیش سیاوش برفت | بنزدیک گلشهر تازید تفت | |||||
بدو گفت کار جریره بساز | بفرّ سیاوخش گردن فراز | |||||
چگونه نباشیم امروز شاد | که داماد ما شد نبیر قباد | |||||
بیآورد گلشهر دخترشرا | نهاد از بر تارک افسرشرا | ۱۵۲۵ | ||||
بدیبا ودینار وزرّ ودرم | برنگ وببوی وبه پیش وبه کم | |||||
بیآراست اورا چو خرّم بهار | فرستاد نزدیکئ شهریار | |||||
مر اورا بپیوست با شاه نو | فرستاد اورا سوی گاه نو | |||||
ندانست کس گنج اورا شمار | همان تخت زرّین گوهر نگار | |||||
سیاوش چو روی جریره بدید | خوش آمدش وخندید وشادی گزید | ۱۵۳۰ | ||||
همی بود با او شب وروز شاد | نیآمد زکاؤس بر دلش یاد | |||||
برین نیز چندی بگردید چرخ | سیاوخش را بود از آن کار برخ | |||||
ورا هر زمان پیش افراسیاب | فزونتر بدی حشمت وجاه وآب |