شاهنامه (تصحیح ژول مل)/آهنگ مازندران کردن کی کاوس
ظاهر
کی کاؤس
پادشاهی او صد و پنجاه سال بود
آهنگ مازندران کردن کی کاؤس
| درخت برومند چون شد بلند | گرایدون که آید برو بر گزند | |||||
| شود برگ پژمرده وبیخ سست | سرش سوی پستی گراید نخست | |||||
| چو از جایگه بگسلد پای خویش | بشاخی نو آئین دهد جای خویش | |||||
| مراورا سپارد گل وبرگ وباغ | بهاری چو کردار روشن چراغ | |||||
| اگر شاخ بد خیزد از بیخ نیک | تو با بیخ تندی میآغاز لیک | ۵ | ||||
| پدر چون بفرزند ماند جهان | کند آشکارا برو بر نهان | |||||
| گر او بفگند فرّ ونام پدر | تو بیگانه خوانش مخوانش پسر | |||||
| اگر گم کند راه آموزگار | سزد کو جفا بیند از روزگار | |||||
| چنین است رسم سرای کهن | سرش هیچ پیدا نه بینی زبن | |||||
| چو رسم بدش باز یابد کسی | سزد گر بگیتی نماند بسی | ۱۰ | ||||
| زگفتار فرزانهٔ مرد پیر | سخن بشنو ویک بیک یاد گیر | |||||
| چو بگرفت کاؤس گاه پدر | مر اورا جهان بنده شد سر بسر | |||||
| زهرگونهٔ گنج آگنده دید | جهان سر بسر پیش خود بنده دید | |||||
| همان طوق وهم تخت وهم گوشوار | همان تاج زرّین زبرجد نگار | |||||
| همان تازی اسپان آگنده یال | بگیتی ندانست کسرا همال | ۱۵ | ||||
| چنان بد که در گلشن زرنگار | همی خورد روزی می خوشگوار | |||||
| یکی تخت زرّین بلورینش پای | نشسته برو بر جهان کدخدای | |||||
| ابا پهلوانان ایران بهم | همی رای زد شاه بر بیش وکم | |||||
| چنین گفت کاندر جهان شاه کیست | گذشته زمن در خور گاه کیست | |||||
| مرار زیبد اندر جهان برتری | نیارد زمن جست کس داوری | ۲۰ | ||||
| همیخورد باده همیگفت شاه | ازو خیره ماند سران سپاه | |||||
| چو رامشگری دیو زی پرده دار | بیآمد که خواهد بر شاه باز | |||||
| چنین گفت کز شهر مازندران | یکی خوش نوازم زرامشگران | |||||
| اگر در خورم بندگی شاه را | کشاید بر تخت خود راه را | |||||
| برفت از در پرده سالار بار | بیآمد خرامان بر شهریار | ۲۵ | ||||
| بگفتش که رامشگری بر درست | ابا بربط ونغز رامشگرست | |||||
| بفرمود تا پیش او تاختند | بر رود سازانش بنشاختند | |||||
| ببربط چو بایست بر ساخت رود | برآورد مازندرانی سرود | |||||
| که مازندران شهر ما یاد باد | همیشه بر وبومش آباد باد | |||||
| که در بوستانش همیشه گلست | بکوه اندرون بابه وسنبلست | ۳۰ | ||||
| هوا خوشگوار وزمین پر نگار | نه گرم ونه سرد وهمیشه بهار | |||||
| نوازنده بلبل بباغ اندرون | گرازنده آهو براغ اندرون | |||||
| همیشه نیآساید از جست وجوی | همه ساله هر جای رنگست وبوی | |||||
| گلابست گوئی بجویش روان | همی شاد گردد زبویش روان | |||||
| دی وبهمن وآذر وفرودین | همیشه پر از لاله بینی زمین | ۳۵ | ||||
| همه سالار خندان لب جویبار | بهر جای باز شکاری بکار | |||||
| سراسر همه کشور آراسته | زدینار ودیبا واز خواسته | |||||
| بتان پرستنده با تاج زر | همان نامداران زرّین کمر | |||||
| کسی کاندر آن بوم آباد نیست | بکام از دل وجان خود شاد نیست | |||||
| چو کاؤس بشنید ازو این سخن | یکی تازه اندیشه افگند بن | ۴۰ | ||||
| دل ورزم جویش ببست اندر آن | که لشکر کشد سوی مازندران | |||||
| چنین گفت با سرفرازان رزم | که ما دل نهادیم یکسر ببزم | |||||
| اگر کاهی پیشه گیرد دلیر | نگردد از آسودن وگاه سیر | |||||
| من از جم وضحّاک واز کیقباد | فزونیم ببخت وبفرّ ونژاد | |||||
| فزون بایدم نیز از ایشان هنر | جهانجوی باید سر تاجور | |||||
| چنان چون بگوش بزرگان رسید | از ایشان کس این رای فرّخ ندید | ۴۵ | ||||
| همه زرد گشتند وپر چین بروی | کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی | |||||
| کسی راست پاسخ نیارست کرد | غمی شد دل و لب پر از باد سرد | |||||
| چو طوس وچو گودرز چو کشواد وگیو | چو خرّاد وگرگین وبهرام نیو | |||||
| به آواز گفتند ما کهتریم | زمین جز بفرمان تو نسپریم | |||||
| وز آنپس یکی انجمن ساختند | زگفتار او دل بپرداختند | ۵۰ | ||||
| نشستند وگفتند با یکدگر | که از بخت مارا چه آمد بسر | |||||
| اگر شهریار این سخنها که گفت | بمی خوردن اندر نخواهد نهفت | |||||
| زما واز ایران برآمد هلاک | نماند ازین بوم وبر آب وخاک | |||||
| که جمشید با تاج و انگشتری | بفرمان او دیو ومرغ وپری | |||||
| زمازندران یاد هرگز نکرد | نجست از دلیران دیوان نبرد | ۵۵ | ||||
| فریدون پر دانش وپر فسون | مر این آرزو را نبد رهنمون | |||||
| اگر شایدی بردن این بد بسر | بمردی ونام وبگنج وهنر | |||||
| منوچهر کردی بدین پیش دست | نکردی بدین همّت خویش پست | |||||
| یکی چاره باید نمودن بدین | که این بد بگردد از ایران زمین | |||||
| چنین گفت پس طوس با مهتران | که این رزم دیده دلاور سران | ۶۰ | ||||
| مرین بندرا چاره اکنون یکیست | بسازیم واین کار دشوار نیست | |||||
| هیونی تگاور بر زال سام | بباید فرستاد ودادن پیام | |||||
| که گر گل بسر داری اکنون مشوی | یکی تیز کن رای وبنمای روی | |||||
| مگر او کشاید یکی پندمند | سخن در دل شهریار بلند | |||||
| بگوید که این اهرمن داد یاد | در دیو هرگز نباید کشاد | ۶۵ | ||||
| مگر زالش آرد ازین گفت باز | وگر نه سرآمد نشیب وفراز | |||||
| سخنها زهر گونهٔ ساختند | هیونی تگاور برون تاختند | |||||
| دونده همی تاخت تا نیمروز | چو آمد بر زال گیتی فروز | |||||
| چنین داد از نامداران پیام | که ای نامور با گهر پور سام | |||||
| یکی کار پیش آمد اکنون شکفت | که از دانش اندازه نتوان گرفت | ۷۰ | ||||
| برین کار اگر تو نبندی کمر | نه تن ماند ایدر نه بوم ونه بر | |||||
| یکی شاه را بر دل اندیشه خاست | بپیچیدش آهرمن از راه راست | |||||
| برنج نیاگانش از باستان | نخواهد همی بود همداستان | |||||
| یکی گنج بی رنج بگزایدش | همی گاه مازندران بایدش | |||||
| اگر هیچ سر خاری از آمدن | سپهبد بزودی بخواهد بدن | ۷۵ | ||||
| همه رنج تو داد خواهد بباد | که بردی از آغاز با کیقباد | |||||
| تو با رستم شیر ناخورده شیر | میانرا ببستی چو شیر دلیر | |||||
| کنون این همه باد شد پیش اوی | بپیچند جان بد اندیش اوی | |||||
| چو بشنید دستان بپیچید سخت | که شد زرد برگ کیانی درخت | |||||
| همی گفت کاؤس خود کامه مرد | نه گرم آزموده زگیتی نه سرد | ۸۰ | ||||
| کسی کو بود در جهان پیش گاه | برو بگذرد سال وخورشید وماه | |||||
| گمانید که از تیغ او در جهان | بلرزد بیک سر کهان ومهان | |||||
| نباید شکفت ار بمن نگرود | شود خسته وپید من نشنود | |||||
| گر این رنج آسان کنم بر دلم | از اندیشهٔ شاه دل بگسلم | |||||
| نه از من پسندد جهان آفرین | نه شاه ونه گردان ایران زمین | ۸۵ | ||||
| شود گویمش هرچه آید زپند | زمن گر پذیرد شود سودمند | |||||
| وگر تیز گردد کشودست راه | تهمتن هم اندر بود با سپاه | |||||
| پر اندیشه بود آن شب دیر باز | چو خورشید بنمود تاج از فراز | |||||
| کمر بست وبنهاد سر سوی شاه | بزرگان برفتند با او براه | |||||
| پیام شد بطوس وبگودرز وگیو | ببهرام وگرگین وگردان نیو | ۹۰ | ||||
| که دستان بنزدیک ایران رسید | درفش همایونش آمد پدید | |||||
| پذیره شدندش سران سپاه | سری کو کشد پهلوانی کلاه | |||||
| چو دستان سام اندر آمد بتنگ | پیاده شدندش همه بی درنگ | |||||
| برو سرکشان آفرین خواندند | سوی شهر با او همی راندند | |||||
| بدو گفت طوس ای گو سرفراز | کشیدی چنین رنج راه دراز | ۹۵ | ||||
| زبهر بزرگان ایران زمین | بر آسایش این رنج کردی گزین | |||||
| همه سر بسر نیکخواه تو ایم | ستوده بفرّ کلاه تو ایم | |||||
| ابا نامداران چنین گفت زال | که هر کس که اورا بفرسود سال | |||||
| همه پند پیرانش آید بیاد | از آن پس دهد چرخ گردانش داد | |||||
| نشاید که گیریم ازو پند باز | که از پند ما نیست خود بی نیاز | ۱۰۰ | ||||
| زپند خود گر بگردد سرش | پشیمانی ورنج باشد برش | |||||
| به آواز گفتند ما با تو ایم | زتو بگذرد پند کس نشنویم | |||||
| همهٔ یکسره پیش شاه آمدند | بر نامور تاج وگاه آمدند | |||||