شاهنامه (تصحیح ژول مل)/آمدن سیاوش به نزد سودابه
ظاهر
آمدن سیاوش بنزد سودابه
یکی مرد بد نام او هیربند | زدوده دل ومغز وجانش زبد | ۲۰۰ | ||||
که بتخانه را هیچ نگذاشتی | کلید در پرده او داشتی | |||||
سپهدار ایران بفرزانه گفت | که چون برکشد تیغ هو از نهفت | |||||
تو پیش سیاوش همی رو بهوش | مگر تا چه فرماید آنرا بکوش | |||||
بسودابه فرمای تا پیش اوی | نثار آرد وگوهر ومشک وبوی | |||||
پرستندگان نیز با خواهران | زبرجد فشانند با زعفران | ۲۰۵ | ||||
چو خورشید بر زد سر از کوهسار | سیاوش بیآمد بر شهریار | |||||
برو آفرین کرد وبردش نماز | سخن گفت باوی سپهبد براز | |||||
چو پردخته شد هیربد را بخواند | سخنهای بایسته چندی براند | |||||
سیاوخش را گفت با او برو | بیآرای دلرا بدیدار نو | |||||
برفتند یکجای هر دو بهم | روان شادمان وتهی دل زغم | ۲۱۰ | ||||
چو برادشت پرده زدر هیربد | سیاوش هی بود ترسان زبد | |||||
شبستان همه پیش باز آمدند | پر از شادی وبزم ساز آمدند | |||||
همه خانه بود از کران تا کران | پر از مشک ودینار وپر زعفران | |||||
درم زیر پایش همی ریختند | عقیق وزبرجد برآمیختند | |||||
زمین بود در زیر دیبای چین | پر از درّ خوشاب روی زمین | ۲۱۵ | ||||
می ورود وآواز رامشگران | همه بر سران افسر از گوهران | |||||
شبستان بهشتی بد آراسته | پر از خوبرویان وپر خواسته | |||||
سیاوش چو نزدیک ایوان رسید | یکی تخت زرّین رخشنده دید | |||||
بروبر زپیروزه کرده نگار | بدیبا بیآراسته شاهوار | |||||
برآن تخت سودابهٔ ماهروی | بسان بهشتی پر از رنگ وبوی | ۲۲۰ | ||||
نشسته چو تابان سهیل یمن | سر زلف وجعدش شکن بر شکن | |||||
یکی تاج بر سر نهاده بلند | فروهشته تا پای مشکین کمند | |||||
پرستار نعلین زرّین بدست | بپای ایستاده سر افگند پست | |||||
سیاوش چو از پیش پرده برفت | فرود آمد از تخت سودابه تفت | |||||
بیآمد خرامان وبردش نماز | ببر در گرفتش زمانی دراز | ۲۲۵ | ||||
همی چشم ورویش ببوسید دیر | نیآمد زدیدار نو شاه سیر | |||||
همی گفت صد ره زیزدان سپاس | نیایش کنم روز ودر شب سه پاس | |||||
که کسرا بسان تو فرزند نیست | همان شاه را نیز پیوند نیست | |||||
سیاوش بدانست کآن مهر چیست | چنان دوستی نه از ره ایزدیست | |||||
بنزدیک خواهر خرامید زود | که آنجایگه کار ناساز بود | ۲۳۰ | ||||
برو خواهر آفرین خواندند | بکرسی زرّینش بنشاندند | |||||
چو با خواهران بد زمان دراز | خرامید وآمد بر تخت باز | |||||
شبستان همه پر شد از گفتگوی | که اینت سر وتاج فرهنگجوی | |||||
تو گوئی بمردم نماند همی | روانش خرد بر فشاند همی | |||||
سیاوش به پیش پدر شد بگفت | که رفتم بپرده سرای نهفت | ۲۳۵ | ||||
همه نیکوئی در جهان بهر تست | زیزدان بهانه نبایدت جست | |||||
زخم وفریدون وهوشنگ شاه | فزونی بشمشیر وگنج وسپاه | |||||
زگفتار او شاد شد شهریار | بیآراست ایوان چو باغ بهار | |||||
می وبربط ونای برساختند | دل از بودنیها بپرداختند | |||||
چو شب گشت پیدا وروز گشت تار | شد اندرشبستان کی نامدار | ۲۴۰ | ||||
پژوهنده سودابه را شاه گفت | که این رازت از من نباید نهفت | |||||
زفرهنگ ورای سیاوس بگوی | زبالا ودیدا وگفتار اوی | |||||
پسند تو آمد خردمند هست | از آوازهٔ دو دیدن بهست | |||||
بدو گفت سودابه همتای شاه | ندیدند بر گاه خورشید وماه | |||||
چو فرزند تو کیست اندر جهان | چرا گفت باید سخن در نهان | ۲۴۵ | ||||
بدو گفت شاه از بمردی رسد | نباید که بیند ورا چشم بد | |||||
بدو گفت سودابه گر گفت من | پذیری ورایت شود جفت من | |||||
که از تخم خویشش یکی زن دهی | نه از نامداران برزن دهی | |||||
که فرزند باشد ورا در جهان | بسان سیاوش میان مهان | |||||
مرا دخترانند مانند تو | زتخم تو وپاک پیوند تو | ۲۵۰ | ||||
گر از تخت کی آرش وکی پشین | بخواهد زشادی کنند آفرین | |||||
بدو گفت کین خود بکام منست | بزرگی و فرجام و نام منست | |||||
سیاوش بشبگیر شد نزد شاه | همی آفرین خواند بر تاج و گاه | |||||
پدر با پسر راز گفتن گرفت | ز بیگانه مردم نهفتن گرفت | |||||
بدو گفت که از کردگار جهان | یکی آرزو دارم اندر نهان | ۲۵۵ | ||||
که ماند ز تو نام تو یادگار | ز پشت تو آید یکی شهریار | |||||
چنان کز تو من گشتهام نازه روی | تو دل برکشائی بدیدار اوی | |||||
چنین یافتم زاختر ترا نشان | ز گفت ستاره شمر موبدان | |||||
که از پشت تو شهریاری بود | که اندر جهان یادگاری بود | |||||
کنون از بزرگان زنی بر گزین | نگه کن پس پرده کی پشین | ۲۶۰ | ||||
بخان کی آرش همان نیز هست | ز هر سو بیآرای و بکشای دست | |||||
بدو گفت من شاهرا بندهام | بفرمان و رایش سر افگندهام | |||||
هر آن کس که او برگزیند رواست | جهاندار بر بندگان پادشاست | |||||
نباید که سودابه این بشنود | دگر گونه گوید بدین نگرود | |||||
بسودابه زین گونه گفتار نیست | مرا در شبستان او کار نیست | ۲۶۵ | ||||
ز گفت سیاوش بخندید شاه | نه آگه بد از آب در زیر کاه | |||||
گزین تو باید بدو گفت زن | ازو هیچ مندیش و از انجمن | |||||
که گفتار او مهربانی بود | بجان تو بر پاسبانی بود | |||||
سیاوش ز گفتار او شاد شد | نهانش از اندیشه آزاد شد | |||||
بشاه جهان بر ستایش گرفت | نوان پیش تختش نیایش گرفت | ۲۷۰ | ||||
نهانی ز سودابهٔ چارهگر | همی بود پیچان و خسته جگر | |||||
بدانست که آن نیز گفتار اوست | همی زو بدرّید بر تنش پوست |