شاهنامه (تصحیح ژول مل)/آمدن رستم به نخچیرگاه
ظاهر
آمدن رستم به نخچیرگاه
| زگفتار دهقان یکی داستان | بپیوندم از گفتهٔ باستان | |||||
| زموبد بدین گونه برداشت یاد | که رستم برآراست از بامداد | |||||
| عمی بد دلش ساز نخچیر کرد | کمر بست وترکش پر از تیر کرد | |||||
| برفت وبرخش اندر آورد پای | برانگیخت آن پیل پیکر زجای | ۲۵ | ||||
| سوی مرز توران بنهاد روی | چوشیری که باشد دژم جنگجوی | |||||
| چو نزدیک شهر سمنگان رسید | بیابان سراسر پر از گور دید | |||||
| بر افروخت چون گل رخ تاج بخش | بخندید واز جای برخاست رخش | |||||
| بتیر وکمان وبگرز وکمند | بیفگند بر دشت نخچیر چند | |||||
| زخاشاک واز خار وشاخ درخت | یکی آتشی برفروزید سخت | ۳۰ | ||||
| چو آتش پراگنده شدی پیلتن | درختی بجست از در باب زن | |||||
| یکی نرّه گوری بزد بر درخت | که در چنگ او پرّ مرغی نسخت | |||||
| چو بریان شد از هم بکند وبخورد | زمغز استخوانش برآورد گرد | |||||
| بخفت وبر آسود از روزگار | چمان وچران رخش در مرغزار | |||||
| سواران ترکان تنی هفت هشت | در آن دشت نخچیرگه بر گذشت | ۳۵ | ||||
| پی رخش دیدند بر مرغزار | که میگشت گرد لب جویبار | |||||
| چو بر دشت مر اسپ را یافتند | سوی بند کردنش بشتافتند | |||||
| سواران زهر سو برو تاختند | کمندی کمانی بر انداختند | |||||
| چو رخش آن کمند سواران بدید | بکردار شیر ژیان بر دمید | |||||
| دو تنرا بزخم لکد کرد پست | یکیرا سر از تن بدندان گسست | ۴۰ | ||||
| سه تن کشته شد زآن سواران چند | نیآمد سر رخشی جنگی ببند | |||||
| پس آنگه فگندند هر سو کمند | که تا کردن رخش جنگی ببند | |||||
| گرفتند و بردند پویان بشهر | همی هر کس از رخش جستند بهر | |||||
| چو بیدار شد رستم از خواب خوش | بکار آمدش بارهٔ دست کش | |||||
| بر آن مرغزار اندرون بنگرید | زههر سو همی بارگی را ندید | ۴۵ | ||||
| غمی گشت چون بارگی را نیافت | سراسیمه سوی سمنگان شتافت | |||||
| همی گفت که اکنون پیاده نوان | کجا پریم از ننگ تیره روان | |||||
| ابا ترکش وگرز بسته میان | چننن ترگ وشمشیر وببر بیان | |||||
| بیابان چگونه گذاره کنم | ابا جنگ جویتن چه چاره کنم | |||||
| گه گویند ترکان کاسپش که بود | تهمتن چنین خفته گشت وبمرد | ۵۰ | ||||
| کنون رفت باید ببیچارگی | بغم دل نهادن بیکبارگی | |||||
| کنون بست باید سلچ وکمر | بجائی نشانش ببایم مگر | |||||
| برفت اینچنین دل پر از درد ورنج | تن اندر بلا ودل اندر شکنج | |||||