شاهنامه (تصحیح ژول مل)/آشتی خواستن پشنگ از کیقباد
ظاهر
آشتی خواستن پشنگ از کیقباد
| سپهدار توران دو دیده پر آب | شکفتی فرومانده زافراسیاب | |||||
| که چندین سخنهاش یاد آمدست | روانش همی سوی داد آمدست | ۱۴۰ | ||||
| یکی مرد بینا دلی برگزید | به ایران فرستاد چون آن سزید | |||||
| یکی نامه بنوشت ارتنگ وار | برو کرده صد گونه رنگ ونگار | |||||
| بنام خداوند خورشید وماه | که او داد بر آفرین دستگاه | |||||
| وزو بر روان فریدون درود | کزو گشت این تخم ما تار وپود | |||||
| کنون بشنو این نامور کیقباد | سخن گویم از رای شاهی وداد | ۱۴۵ | ||||
| گر از تور بر ایرج نیک بخت | بد آمد پدید از پی تاج وتخت | |||||
| برآن بر نمی راند باید سخن | نه باید که پرخاش ماند به بن | |||||
| گر این کینه از ایرج آمد پدید | منوچهر سر تا سر آن کین کشید | |||||
| بر آن هم که گرد آفریدون نخست | کجا راستی را ببخشش بجست | |||||
| سزد گر بمانیم ما هم بر آن | نگردیم از آئین وراه سران | ۱۵۰ | ||||
| زخرگاه تا ماورا النهّر بر | که جیحون میانست اندر گذشت | |||||
| بر وبوم ما بود هنگام شاه | نکرد اندر آن مرز ایرج نگاه | |||||
| همان بخش ایرج بد ایران زمین | که از آفریدون بدش آفرین | |||||
| از آن گر بگردیم وجنگ آوریم | جهان بر دل خویش تنگ آوریم | |||||
| بود زخم شمشیر وخشم خدا | نیابیم بهره بهر دو سرای | ۱۵۵ | ||||
| دگر همچنان چون فریدون گرد | بسلم وبتور وبه ایرج سپرد | |||||
| به بخشیم از آن پس نجوئیم کین | که چندین بلا خود نیرزد زمین | |||||
| سر ژندهٔ زال چون برف گشت | زخون یلان خاک شنگرف گشت | |||||
| سرنجام هم جز ببالای خویش | نباید کس بهره از جای خویش | |||||
| بمانیم روز پسین زیر خاک | سراپای کریاس وجای مغاک | ۱۶۰ | ||||
| دگر آزمندیست اندروه ورنج | شدن تنگ دل زین سرای سپنج | |||||
| مگر رام گردد بدین کیقباد | سر مرد بخرد نگردد زداد | |||||
| کس از ما نبینند جیحون بخواب | وز ایران نیآیند ازین سوی آب | |||||
| مگر با درود وپیام وسلام | دو کشور شود زین سخن شادکام | |||||
| چو نامه بمهر اندر آورد شاه | فرستاد نزدیک ایران سپاه | ۱۶۵ | ||||
| هم از گوهر وتاج و هم تخت زر | هم از خوبرویان زرّین کمر | |||||
| از اسپان تازی بزرّین ستام | هم از تیغ هندی به سیمین نیام | |||||
| بیآمد فرستاده نزد قباد | هم آنگاه پیغام ونامه بداد | |||||
| چو شاه جهاندار نامه بخواند | بپاسخ سخنها فراوان براند | |||||
| که از ما نبد پیش دستی نخست | از افراسیاب آمد این کین درست | ۱۷۰ | ||||
| زتور اندر آمد نخستین ستم | که شاهی چو ایرج شد از تخت کم | |||||
| بدین روزگار اندر افراسیاب | بیآمد به ایران وبگذاشت آب | |||||
| شنیدی که با شاه نوذر چه کرد | دل دام ودد شد پر از داغ ودرد | |||||
| زکینه به اغریرث پر خرد | نه آن کرد کز مردمی بر خورد | |||||
| زکردار بد گر پشیمان شوید | بنوئی زسر باز پیمان شوید | ۱۷۵ | ||||
| مرا نیست از کینه آزار ورنج | بسیچیده ام در سرای سپنج | |||||
| شمارا سپارم از آن روی آب | مگر باید آرامش افراسیاب | |||||
| بنوئی یکی باز پیمان نوشت | بباغ بزرگی درختش بکشت | |||||
| فرستاده آمد بسان پلنگ | رسانید نامه بنزد پشنگ | |||||
| بنه بر نهاد وسپهرا براند | همی گرد بر آسمان بر فشاند | ۱۸۰ | ||||
| زجیحون گذر کرد ماننده باد | وز آن آگهی شد بر کی قباد | |||||
| از آن گشت شادان دل شهریار | که دشمن شد از پیش بی کارزار | |||||
| بدو گفت رستم که ای شهریار | مجوی آشتی درگه کارزار | |||||
| نبود آشتی پیش از آوردشان | بدین زور گرز من آوردشان | |||||
| چنین گفت با نامور کیقباد | که چیزی ندیدم نکوتر زداد | ۱۸۵ | ||||
| نبیر فریدون فرّخ پشنگ | بسیری همی سر پیچد زجنگ | |||||
| سزد گر هر آنکس که دارد خرد | بکژّی وناراستی ننگرد | |||||
| ززابلستان تا بدریای سند | نوشتیم عهدی ترا بر پرند | |||||
| تو شو تخت با افسرر نیمروز | همی دار ومی باش گیتی فروز | |||||
| وز آن روی کابل بمهراب ده | سراسر سنانت بزهر آب ده | ۱۹۰ | ||||
| کجا پادشاهیست بی جنگ نیست | وگر چند روی زمین تنگ نیست | |||||
| بسی خلعت آراست شاه رمه | بزال وبرستم بداد آن همه | |||||
| سرش را بیآراست با تاج زر | همان گردگاهش بزرّین کمر | |||||
| زیک روی گیتی مرورا سپرد | ببوسید روی زمین مرد گرد | |||||
| وز آن پس چنین گفت فرّخ قباد | که بی زال تخت بزرگی مباد | ۱۹۵ | ||||
| بیک موی دستان نیرزد جهان | که او ماندمان یادگار مهان | |||||
| نهادند مهد از بر پنج پیل | زپیروزه رخشانتر از آب نیل | |||||
| بگسترد زربفت بر مهد زر | یکی گنج کش کس ندانست مر | |||||
| یکی جامة شهریاری بزر | زیاقوت وپیروزه تاج وکمر | |||||
| فرستاد نزدیک دستان سام | که خلعت مرا زین فزون بود کام | ۲۰۰ | ||||
| اگر باشدم زندگانی دراز | ترا من کنم در جهان بی نیاز | |||||
| همان قارن گرد و کشواد را | چو خرّاد وبرزین وپولاد را | |||||
| برافگند خلعت چنانچون سزید | کسی را که خلعت سزاوار دید | |||||
| زدیبا ودینار وتیغ وتبر | کرا بود در خور کلاه وکمر | |||||