شاهنامه (تصحیح ترنر ماکان)/گفتار اندر زادن منوچهر

از ویکی‌نبشته

گفتار اندر زادن منوچهر

  چو برگشت یک چند چرخ کبود بسر بر شگفتی نگر چون نمود  
  یکی پور زاد آن هنرمند ماه چگونه سزاوار تخت و کلاه  
  چو از مادر مهربان شد جدا سبک تاختندش برِ پادشا  
  برنده بدو گفت ای تاجور یکی شاد کن دل بایرج نگر  
  جهان بخش را لب پر از خنده گشت تو گفتی مگر ایرجش زند گشت  
  نهاد آن گرانمایه را در کنار نیایش همی کرد بر کردگار  
  که ای کاجکی دیده بودی مرا که یزدان رخ او نمودی مرا  
  ز بس کز جهان افرین کرد یاد به بخشود و دید و بدو باز داد  
  فریدون چو روشن جهانرا بدید به چهر نو آمد سبک بنگرید  
  بگفتا که این روز فرخنده باد دل بدسگالان ما کنده باد  
  می روشی آورد و پر مایه جام مر او را نهادش منوچهر نام  
  چنین گفت کز پاک مام و پدر یکی شاخ شایسته امد ببر  
  چنان پروریدش که باد و هوا برو بر گذشتن ندیدی روا  
  پرستندهٔ کش ببر داشتی زمین را به پی هیچ نگذاشتی  
  بپای اندرش مشک سارا بدی روان بر سرش چتر دیبا بدی  
  چنین تا بر آمد برین سالیان نیامدش زاختر زمانی زیان  
  هنرها که بد پادشا را بکار بیاموختش نامور شهریار  
  چو چشم و دل پادشه باز شد سپه نیز با وی هم آواز شد  
  نیا تخت زرین و گرز گران بدو داد و پیروزه تاج سران  
  کلید در گنج‌های گهر همان تخت زرین و تیغ و کمر  
  سراپردهٔ د یبه از رنک رنک بدو اندرون خیمه‌های پلنک  
  چه اسپان تازی بزرّین ستام چه شمشیر هندی بزرین نیام  
  چه از جوشن و ترگ رومی زره گشادند مر بندها را گره  
  کمان‌های چاچی و تیر خدنک سپرهای چینی و ژوپین جنگ  
  برین گونه آراسته گنجها بگرد آمده بر بسی رنجها  
  سراسر سزای منوچهر دید دل خویشتن زو پر از مهر دید  
  کلید در گنج آراسته بگنجور او داد با خواسته  
  همه پهلوانان لشکرش را همه نامداران کشورش را  
  بفرمود تا پیش او آمدند همه با دلی کینه‌جو آمدند  
  بشاهی برو آفرین خواندند زبرجد بتاجش برافشاندند  
  به جشنی نوآئین و روز بزرگ شده در جهان میش انباز گرگ  
  سپهدار چون قارن کاوکان سپه کش چو شیروی و چون آوکان  
  چو گرشاسب گردنکش تیغ زن چو سام نریمان یل انجم  
  قباد و چو کشواد زرّین کلاه بسی نامداران گیتی پناه  
  چو شد ساخته کار لشکر همه برآمد سر شهریار از رمه  
  بسلم و بتور آمد این آگهی که شد روش آن تاج شاهنشهی  
  دل هر دو بیداد شد پر نهیب که اختر همیرفت سوی نشیب  
  نشستند هر دو پر اندیشگان شده تیره روز جفا پیشکان  
  یکایک بدان رایشان شد درست کزان روی شان چار بایست جست  
  که سوی فریدون فرستند کس پیوزش کجا چاره این بود و بس  
  بجستند ازان انجمن هر دو آن یکی پاک دل مرد چیره زبان  
  بدان مرد باهوش و با رای و شرم بگفتند با لا به بسیار گرم  
  چو دیدنده ول نشیب از فراز در گنج خاور کشادند باز  
  ز گنج و گهر تاج زر خواستند همه پشت پیلان بیاراستند  
  بگردون ما بر چه مشک و عبیر چه دینار و دببا و خزّ و حریر  
  ابا پیل گردنکش و رنگ و بوی ز خاور بایران نهادند روی  
  هر آنکس که بُد بر در شهریار یکایک فرستادشان یادگار  
  چو پردخته شد شان دل از خواسته فرستاده آمد بر آراسته