شاهنامه (تصحیح ترنر ماکان)/پیغام گزاردن فرستاده سلم و تور بفریدون

از ویکی‌نبشته

پیغام گزاردن فرستاده سلم و تور بفریدون

  فریدون بدو پهن بگشاد گوش چو بشنید مغزش برآمد بجوش  
  فرستاده را گفت کای هوشیار ترا خود نبایست پوزش بکار  
  که من چشم خود هم چنین داشتم همین بر دل خویش بگماشتم  
  بگو آن دو ناپاک بیهوده را دو آهرمنِ مغز پالوده را  
  انوشه که کردید گوهر پدید درود از شما خود بدینسان سزید  
  ز پند من ار مغزتان شد تهی چرا از خردتان نماند آگهی  
  ندارید شرم و نه ترس از خدای شما را همانا خرد نیست و رای  
  مرا پیشتر قیرگون بود موی چو سرو سهی قد و چون ماه روی  
  سپهری که پشت مرا کرد کوز نشد پست گردان بجایست نوز  
  شما را خماند همان روزگار نماند خماننده هم پایدار  
  بدان برترین نام یزدان پاک برخشنده خورشید و تاریک خاک  
  به تخت و کلاه و بناهید و ماه که من بد نکردم شما را نگاه  
  یکی انجمن کردم از بخردان ستاره شناسان و هم موبدان  
  بسی روزگاران شداست اندرین که کردیم بر داد بخش زمین  
  همه راستی خواستم زین سخن ز کژی نه سر بود پیدا نه بن  
  همه ترس یزدان بد اندر نهان همه راستی خواستم زین جهان  
  چو آباد دادند گیتی به من نجستم پراگندن انجمن  
  مگر همچنان گفتم آباد تخت سپارم بسه دیدهٔ نیک بخت  
  شما را کنون گر دل از راه من بکژی و تاری کشید اهرمن  
  به بینید تا کردگار بلند چنین از شما کرد خواهد پسند  
  یکی داستان گویم ار بشنوید همان بر که کارید خود بدروید  
  چنین گفت با ما سخن رهنمای جز این است جاوید ما را سرای  
  به تخت خرد بر نشست آزتان چرا شد چنین دیو انبازتان  
  بترسم که در جنگ این اژدها روان یابد از کالبدتان رها  
  مرا خود ز گیتی گهِ رفتن است نه هنگام تیزی و آشفتن است  
  ولیکن چنین گوید آن سال‌خورد که بودش سه فرزند آزاد مرد  
  که چون آز گردد ز دلها تهی همان خاک و هم گنج شاهنشهی  
  کسی کو برادر فرو شد بخاک سزد گر نخوانندش از آب پاک  
  جهان چون شما دید و بیند بسی نخواهد شدن رام با هر کسی  
  کنون هر چه دانید کز کردگار بود رستگاری بروز شمار  
  بجوئید و آن توشهٔ ره کنید بکوشید تا رنج کوته کنید  
  فرستاده بشنید گفتار اوی زمین را ببوسید و برکاشت روی  
  ز پیش فریدون چنان بازگشت تو گفتی که با باد انباز گشت