شاهنامه (تصحیح ترنر ماکان)/بیان احوال فردوسی
بیان احوال فردوسی گویند که مولد حکیم فردوسی موضعی بود از مواضع طوس شاداب نام پدر او مولانا فخرالدین احمد مولانا فرخ الفردوسی و نام او منصور و کنیت ابوالقاسم چون متولد شد پدرش بخواب دید که منصور بر بامی که بلند بود بر شد و روی بجانب قبله کرد و نعره زد و از هر جانب آوازی شنید بامداد از شیخ نجیب الدین معبر که از مشاهیر معبرانست و تعبیر مجتبیٰ منسوب بدوست کیفیت این خواب پرسید شیخ نجیبالدین گفت که تعبیر آواز آوازه ایست و این پسر تو سخن گوئی شود که آوازه او بچهار رکن عالم رسد و آن جواب که از هرطرف شنیدی علامت آنست که در همه اطراف و اکناف سخن او را بقبول تلقی استقبال نمایند فیالجمله چون فردوسی بسن تعلم رسید بتحصیل مشغول شد و در انواع کمال و دانش از اقران و امثال بسر آمد بر مطالعه کتب مواظبتی تمام داشتی و اوقات خود بدان مصروف گردانیدی و منزل و مقام او در کنار جوئی بود که آب از رود طوس بدان جوی درآمدی و به آب روان انسی داشت و بهر وقت از جهته سیل که بند آب شهر را می برد آب ازان جوی منقطع شدی و احوال فردوسی بغایت مشوش گشنی همه روزه آرزو میداشت و میگفت بزرک سعادتی باشد اگر میسر شود که بند آب شهر که بخاشاک و خاک میبندند بسنگ و آهک و اجر مستحکم گردد چنانکه آنرا سیل منهدم نتوان کرد و بر خود فرض کرده بود که هر چه در تصرف در آورد و الله سبحانهُ تعالیٰ او را روزی گرداند دران کار صرف کند و چنین گویند که دران ایام شنیده بود که دقیقی شاعر بنظم کتاب شاه نامه مشغول بُود و بدست غلامی از غلامان خود کشته شد و سلطان محمود[۱] بنظم این کتاب میلی تمام داشت و فردوسی بسیار مستعد بود و اندیشه نظم آن در خاطر داشت و در ضمیر میگذرانید و با خود میگفت شاید که این کار بتوانم کرد و مقصود من ازین میسر شود و بعزم مصمم متوجه این امر شد و لیکن تاریخ ملوک عجم تمام نداشت روزی با دوستی از دوستان خود که محمد لشکری نام داشت درین معنی مشورت کرد آن عزیز اُو را درین معنی ترغیب و تحریص داد و استحسان بسیار نمود و گفت این تاریخ تمام پیش من موجود است و اگر تو در خاطر داری بجد تمام دران اشتغال می باید نمود پس فردوسی بی تردد خواست که بگفتن آن مشغول شود این نیت در ضمیر گذرانید و از شیخ محمد معشوق طوسی علیه الرحمة که از جملهٔ اولیاء الله بود استمداد همت کرد و شیغ فرمود که میان به بند و زبان بکشای که بمقصود خواهی رسید فردوسی خُرّم خا طر گشت و دانست که هر تیری از شست آن بزرگوار رفت بهدف مراد رسید پس ابتدای آن کرد و از جنگ ضحاک و فریدون فرخ بعضی بنظم آورده همه کس را بشنودن آن رغبت شده و دران وقت والی طوس ابومنصور بود از جمله موالی سلطان باستحضار فردوسی بروایت این نظم اشارت کرد و چون آن حکایات بشنید بغایت مطبوع و پسندیده یافت او را نوازش بسیار فرمود و گفت سعی نمای و التزام کفایت جمع مؤنات او کرد فردوسی بدان مشغول گشت عن قضاء الله ابومنصور را وفات رسید وهنی بدان کار راه یافت و مرثیه ابومنصور در مفتح شاهنامه بعد از ذکر محمد لشکری مذکور[۲] بعد ازان سلطان ارسلان خان را بحکومت و ایالت طوس فرستاد دران اوقات نام فردوسی پیش سلطان گذشته بود و هم دران ایام حکم[۳] سلطان بنام ارسلانخان در باب طلب فردوسی بطوس رسید ارسلان فردوسی را بخواند و کیفیت احوال بدو باز نمود فردوسی استعفا کرد و در تقاعد بمعذرت توسل جست مفید نیامد بآخر حکایت شیخ معشوق او را بخاطر بگذشت تردد از باطن دور کرده متوجه گشت چون بهرات رسید به سبب خبری که از جانب غزنی بدو رسید وَهْنِی دران عزیمت پیدا شد و صُورت حال چنان تقریر کنند که چون فردوسی بغزنی رسید بدیعالدین دبیر که منشی حضرت و صاحب دیوان رسالت بود با عنصری و رودکی گفت در اشاره نظم این کتاب بفردوسی فایده تصور نمیتوان کرد چرا که سلطان اکنون بیقین دانست که این خدمت مقدور مُلازمان آستانه او نیست و این معنی موجب تنقیص مقدار آن طایفه است و یمکن که چون فردوسی نیز برسد چنانچه حق آن باشد که از عهده بیرون نتواند آمده خجالت مضاعف شود و ایشان گفتند با سلطان نمیتوان گفت که فردوسی را از راه بازگرداند اما تدبیری باید کرد که فردوسی نیاید و عذر میفرستد عنصری و رودکی قاصدی فرستادند که با فردوسی بگوئی که اعتقاد ما در حق خود میشناسی که بچه مرتبه است و نظر برانکه نسبت بآن عزیز بهبودی متعلق شود این اندیشه رفته بود اما اکنون چنان معلوم میشود که غیر تفرقهٔ خاطر و تنغیص اوقات شریف چیزی عاید نخواهد شد چه ازان مدت که بآمدن آنعزیز امر حضرت صادر شده دیگر یاد آن نفرمودند و در مجلس ذکر آن نگذشته اکنون در اول امر چگونگی آن باز نموده شد تا در آخر دولتخواهان بتقصیر منسوب نگردند چون این سخنان بفردوسی رسید متردد گشت و خواست که بازگردد باز اندیشه کرد که شاید این سخنها بغرض باشد چند روز در سرای ابوبکر وراق متواری شد تا درین اثنا بدیعالدین دبیر را با عنصری و رودکی مخالفتی پیدا شد باز گردانیدن نردوسی را اسناد باو کردند او متوهم شد و بزودی کس فرستاد تا با فردوسی بگوید که هر حکایت که ازین باب باو رسانیدهاند کذب و باطل بوده و از حسد رودکی و عنصری بوده اکنون اگر بسخن بایشان برابر میآید در آمدن مسارعت نماید فردوسی در جواب بدیعالدین مکتوبی بنوشت و این ابیات درانجا درج کرد نظم
و از هراة روان گشت و بغزنی رسید و بعضی[۴] گویند که فردوسی را از عامل طوس ظلمی رسیده بود و بتظلم بغزنی آمد و دران ایام سلطان محمود از تواریخ ملوک عجم هفت داستان اختیار کرده بود و بهفت شاعر داده که هریک داستانی ازان بنظم آورند و شعر هر کدام که خوبتر باشد تمام کتاب بعهده او کنند و نام شعرا اینست اول عنصری دوم فرخی سیوم زینی چهارم عسجدی پنجم منجنگ چنگ زن ششم خرمی هفتم ترمدی و یسکر ابوحنیفه اسکاف و عنصریرا داستان سهراب افتاده بود و شعرای سبعه که همه سیارات سپهر سخن وری بودند بامتثال امر سلطان مشغول شدند در اثنای این حال فردوسی بغزنی رسید و بکنار باغی فرود آمد و کسی بشهر فرستاد تا بعضی از دوستان را از رسیدن او اعلام کند و وضوی ساخت که دوکانه از برای یگانه بگذارد اتفاقا شعرای غزنی عنصری و فرخی و عسجدی هر یک با غلامی خوب صورت از حریفان گریخته صحبت خلوت داشتند دران باغ چون فردوسی از نماز فارغ شد خواست که زمانی نزدیک ایشان رود چون متوجه ایشان شد با خود گفتند که این زاهد خشک وقت عیش ما منغص خواهد کرد واجب الدفع است یکی گفت با او بد مستی بنیاد کنیم عنصری ازان منع کرد گفت نشاید که بد مستی کنیم و با همه کس دلیری نتوانیم[۵] دیگری گفت هریکی مصراعی بگویم و ازو التماس رابع کنم در قافیه مشکل اگر بگوید صحبت را شاید وگرنه عذری باشد عنصری گفت این بقاعده است چون برسید او را تلقی نمودند و صورت حال تقریر کردند او در جواب گفت اگر توانم بگویم و الا زحمت به برم عنصری گفت رباعی ✽ چون عارض تو ماه نباشد روشن ✽فرخی گفت✽ مانند رخت گل نبود در گلشن ✽عسجدی گفت✽ مژگانت گذر همی کند در جوشن ✽فردوسی گفت✽ مانند سنان گیو در جنگ پشن ✽ ایشان جنگ گیو و پشن پرسیدند فردوسی تقریر کرد چنانکه مجموع فضل او را مسلم داشتند بموانست و مصاحبت و مباحثت با این طایفه یار شد و شعرا او را امتحانات میکردند و فردوسی در قسم بدیهه بغایت چابک بود نظم
چون شعراء غزنی ارتقاء و مدارج فنون هنر معلوم کردند راه مجالست سلطان و طرق معرفت او با حجاب آستان مسدود کردند از قضای حق سبحانه ندیمی سلطان داشته که او را ماهک گفتندی در ان باغ به فردوسی رسید و با او زمانی بسخن درآمد و ندیم او را فصیح و دانشمند یافت مهر او در دل گرفت و بر سبیل ضیافت او را بخانه خود برد بعد از طعام احوال پرسید که از کجائی و چه مقصود داری فردوسی حال خود بتمام باز گفت از ظلمی که برو رفته بود و آمدن بشهر و حکایت شاعران و طعنه زدن ایشان با ندیم گفت ندیم نیز حکایت کتاب سیرالملوک و مجلس شاعران و نظم کردن آن بدو گفت فردوسی را بغایت خوش آمد و خرم گشت و گفت مرا نیز در نظم گفتی طبعی هست شاید که مرا در محل قصه بعرض سلطان رسانی ندیم گفت همچنین کنم اما روز دیگر فردوسی را در محلی نشانید و خود بملازمت سلطان رفت و بدین سخن یک هفته گذشت و مجال نمیدید که سخن فردوسی بعرض رساند چون ندیم بر کمال فضل او اطلاع یافت هرشب که از حضرت سلطان چون ماه بمنزل خود راجع شدی تا بامداد با ابوالقاسم اکلیل عیش و طرب از سر ننهنادی فرد
و ابوالقاسم از ماهک التماس نمود که او را ذرهوار در مطلع خورشید سلطان فرخ سریر جلوه دهد تا بدست یاری زمین بوسی بادشاه پایهٔ همت بدست رفعت و چهار بالش حصول امنیة نهد بیت
ماهک گفت امروز شعراء ثریا وار در مجلس سلطان مجتمع بُودند و نجوم اوصاف سیرالملوک که از مطالع ضمایر هریک طلوع کرده بوده سرانگشت عرض بدان حضرت نمودند و مجلس بدان منتهی شد که عنصری داستان رستم و سهراب نظم کرده بود و بسبب دو پیکر یعنی دو بیت که از سپهر طبع وقاد او درخشنده شد فرمان سلطان چنان نفاذ یافت که بنای اتمام این کتاب بسخن او نهد پس ابوالقاسم پرسید که آن دو بیت کدام است ماهک گفت چون رستم بر سهراب ظفر یافت سهراب را اندیشه آن بود که او را زینهار دادم او نیز مرا زینهار دهد چون رستم خنجر بر کشید و امان بسهراب نداد سهراب در زیر خنجر گفت قطعه
سلطان را این دو بیت مستحسن افتاد پس ابوالقاسم باندک زمان داستان رستم و اسفند یار نظم کرد چنانکه ماهک وقف نبرد ابتدایش آن بود
شبی با ماهک گفت سیرالملوک را پیشتر نظم دادهاند و صنعت سخن وری آنرا احساس محکم نهاده ماهک گفت ممکن نباشد ابوالقاسم گفت داستانی ازان کتاب پیش من هست که جوهر منظوم مطبوع آن از کلام عنصری گران بهاتر و پیکر آن محجوبه افکار از صورت مخدره خاطر او زیباتر است نظم
پس ابوالقاسم داستان بماهک داد و بملازمت سلطان رسانید
از ماهک سوال فرمود که این بدر درخشان از بروج افکار کدام روشن رای طلوع کرده و این کواکب ثواقب انلات فصاحت بمطالع این دیار که آورده ماهک گفت شخمی بواسطهٔ کثرت ظلم و تعدی ظلمه از مسقط راس خود روی بدرگاه سلطان جهان پناه نهاده و بحکم سابقهٔ تقدیر بنده را با او اساس موانست و مصاحبت موکد افتاد و چون این قصه معلوم کرد گفت این کتاب را نظم داده اند و داستان رستم و اسفندیار به بنده داد و بمطالعهٔ شریف رسانیدم سلطان باحضار او مثال فرمود که ازو استفسار رود که اگر این کتاب بتمامی نظم داشته باشد احتیاج یتحمل ترتیب آن نیفتد ابوالقاسم را بمجلس سلطان حاضر گردانیدند و سلطان از حقیقت نظم این کتاب و داستان استکشاف نمود ابوالقاسم برخاست و بعد از اقامت وظایف دعای سلطان تقریر کرد که مردی غریبم و از ولایت طوس از ضرب سهام ایام و ظلم اهل وطن بظل عدل نواب سلطان پناهیدهام و در سایهٔ رافت و مرحمت بادشاه اسلام از آسیب دهر نافرجام آرمیدهام چون این قصه معلوم کردم این داستان بنظم آوردهام سلطان را خوش آمد و احوال طوس و اهالی آنجا ازو پرسید درین اثنا استفسار نموده که طوس را که بنا کرده است فردوسی گفت که طوس پسر نوذر منوچهر کرده است و سبب آن بیان کرده که در هنگامی که کیخسرو طوس نوذر را بتوران فرستاد که با افراسیاب رزم کند و با طوس گفته بود که زنهار که از راه کلات نگذری که برادرم فرود نامی از دختر پیران و یسه در انجاست و جوانی سودائی مزاجست مبادا اندیشه رای جنگ آورد بهمان کیفیت که در شاهنامه مذکور است تقریر کرد و چون طوس بسر حد توران رسید بسخن شاه کار نکرد و براه کلات رفت و میان ایشان جنگ قایم گشت و سرانجام فرود کشته شده کیخسرو ازین حکایت و حرکت ذمیمه بر طوس غضب کرد چه او را فرستاده بود که خون پدرش باز خواهد او برادرش نیز بکشت القصه چون طوس او توران معاودت کرد نتوانست که نزدیک کیخسرو رود قصبهٔ آنجا را شهر ساخت و بنام خود موسوم کرد تا آن شهر باقی باشد نام او بجای بود چون این سخن بسمع سلطان رسید وقوف فردوسی بر کماهی احوال ملوک عجم معلوم کرد فرمان داد تا شعراء سبعه حاضر گردانیدند و سوی ابوالقاسم اشارت کرد که این مرد شاعر است و این داستان بنظم آورده بزرگان و شاعران بغایت متحیر شدند پس سلطان او را خلعت داد و چون عنصری که مقدم شاعران بود لطافت شعر فردوسی مشاهده نمود و سابقا دران روز پیشتر با او بمعرفت در آمده بود عنصر بنیتش متزلزل کشت و بنیاد ارکان طینتش متضعضع آمد و گفت نشاید که درین روزگار کسی چنین سخن تواند گفت فکیف بهتر ازین کسی را یارا نیست مثنوی
نظم
درین حال سلطان دو بیت التماس فرمود در وصف خط ایاز شعراء باتفاق اشارت بابوالقاسم کردند پس فردوسی در بدیهه گفت بیت
سلطان را بغایت خوش آمد و از فرط بهجت فرمود لله درک یا فردوسی که مجلس ما را چون فردوس منور ساختی بس آنگاه او را بانواع نوازش تربیت اختصاص داده و بصیقل عنایت بادشاهانه زنگ جفای ایام از آئینه ضمیر او بزدود و نظم سیرالملوک بدو مقرر کرد پس بفرمود تا در پهلوئ قصر سلطان جای خواب از برای فردوسی بیاراستند و بموجب التماس او تمام آلات حرب و صورت پهلوانان و جانوران از اسپ و فیل و شتر و پلنگ و غیره چهار طرف دیوار مصوران تصویر کردند و صورت دیگر بادشاهان ایران و توران و جمیع بزرگان برابر یکدیگر باسلاح جنگ مصور نمودند و در انجا بگفتن شاهنامه مشغول گشت و بغیر یک غلام و دیگر ایاز خاص کسی دیگر را نزد او راه نبود و سلطان فرمودی که بارها این داستان شنیدهام اما نظم فردوسی چیزی دیگر است و عبارت او اثری دیگر دارد در رزم و بزم و غیره و از سخن او فصاحت و مفاخرت و دلیری و تهور و مروت و عیش و طرب میانگیزد و در مقام ضعف و کسر حسرت و تحزن و رقت و نجین می آورد و در همه حال تسکین طبع و تسلی خاطر مهموم میکند پس خواجه حسن میمندی را فرمود که هر هزار بیت که نظم آورد هزار مثقال طلا بدو بدهند و فردوسی بجد تمام و غایت سعی و اهتمام در گفتن شاهنامه مشغول گشت و خواجه حسن هر هزار بیت که فردوسی تمام میکرد هزار مثقال زر بدو دادی و او قبول نمیکرد جهت آنکه نیت آن داشت که بیک دفعه بستاند تا انچه ذکرش پیش رفته بر بنای بند آب شهر طوس صرف کند و چنین گویند ارکان دولت سلطان از شهر و نواحی با فردوسی انواع خلق و محبت و کرم نمودند و فردوسی در مدح ایشان سخن گفتی و حسن میمندی از این سبب با فردوسی مظنه داشتی و غباری در میان ایشان شده بودی و بهیچ نوع چنانچه فرموده سلطان بود خواجه با او بجا نیاوردی تا بحدی که فردوسی گفت که حضرت حق عز شانه در ازل چنان تقدیر فرموده بود که این کتاب بر زبان من تمام شود و مرا در مال سلطان طمعی نیست و بجاه و تقرب حسن میمندی احتیاجی ندارم و میگفت مثنوی
و گویند خواجه حسن میمندی در طبع خوارج بُود و فردوسی که تشیع بطبیعة داشت او را عدم الوجود میدانست و هر چند احبّا و اوِدّا فردوسی را بر موافقت و ترک مخالفت وزیر تحریص میکردند او اجتناب و اعتراض زیاده نمود و میگفت نظم
و منهیّان و نمامان منقولات او بخواجه حسن میرساندند و خواجه منتظر فرصت می بود تا مکافاتی نماید به آخرالامر انچه توانست بجای آورد چنانچه بموضع خود شرح داده آید حکایت آن بود که جمع حساد طعن فردوسی میکردند و او را بفلسفه و اعتزال و رفض و هر عیبی دیگر که توانستند نسبت کردند از جهت این بیت
او را معتزلی گفتند یعنی ظاهر این بیت دلالت میکند که رویت ممکن نیست همچنانکه مذهب اعتزال است و بواسطهٔ این ابیات
گفتند او فلسفی است چه این سخن بآن دلالت میکند که هرچه در جهان واقع میشود همه از تاثیر فلک است چون درد و درمان و کمال و نقصان و امثال آن و این مذهب فلسفه است که اسناد حوادث بافلاک میکنند و ازین ابیات
گفتند این بیتها دلالت میکند که حرکات افلاک و اوضاع علویات بر هین طریقه همیشه خواهد بود و تغیر بآن راه نخواهد یافت و این مذهب دهریانست و ابیات که دلالت برفض میکند خود بسیار است نظم
بدین سبب گفتند رافضی است و قصد ارباب غرض درین استدلالات ظاهر است و محال است که یک شخص هم فلسفی و هم دهری و هم معتزلی و هم رافصی باشد چه قائل بقدم عالم را ببغض و حب علی و عمر رضی الله عنهما هیچ کاری نبود و مرحج علی عیه السلام بر غیر او بقدم عالم قائل نباشد و اسناد حوادث بتقدیر کند نه بافلاک و انجم و این اختلافات که در شعرا یافته اند از قضایای شعری است محمول بر حقیقت نیست و نیز از اسباب تغیر مزاج سلطان طول مدت بود که میل بشعر و سماع کم شد و نیز نکته غریب واقع بود و در ابتدا ذهن فردوسی بآن نرسید و سلطان را درباره او نفرت پیدا شد و ایاز که با فردوسی طریقه پدر و فرزندی داشت با او گفت اما اختیار از دست رفته بود و فایده نداشت و آن نکته آنست که فردوسی در حکایات ذکر آباء و اجداد سلاطین بسیار مبالغه کردی چنانکه از شاه کیخسرو گوید نظم
و همچنین از اسفندیار در وقت مفاخرت با رستم گوید
و ازین قبیل در شاهنامه بسیار است و در بعضی مواضع در سخن گفتن نکوهش کم اصلان نیز کرده و با مزاج سلطان محمود مفاخرت نسبت بغایة ناموافق افتاد و نیز سبب تنفر مزاج سلطان آن بود که دران مدت که فردوسی بکتاب شاهنامه مشغول بود هر داستان که بنظم آوردی سخن او بهر اطراف می بردند و از اکابر هرکسی که از اهل کرم بودی صلات بفردوسی میفرستادند و او اعتماد بر وعدهٔ سلطان کرده بُود ازان هیچ ذخیره نمی نهاد چنانچه کسی داستان اسفندیار و رستم پیش فخرالدولهٔ دیلمی برد پانصد دینار طلا کرم فرمود و جهت فردوسی هزار دینار فرستاد و پیغام بدو کرد که اگر برین جانب گزاری کنی وظایف اعزاز و اکرام بتقدیم افتد که بدان مزیدی متصور نباشد این سخن در غزنی شهرت یافت و بسمع سلطان رسید و از موجبات ملال خاطر سلطان شد امر کلی این قضیه بود که دران زمان سلطان را با دیلمیان عداوتی عظیم بود و از فردوسی خاطر آزرده شده و حسن میمندی فردوسی را نزد سلطان برافضی نسبت کرد و سلطان را باور افتاد و موجب آن بود که اکثر ملوک دیلمی معتزلی و رافضی بودند و از غرائب امور خواب دیدن فردوسی رستم را و آن چنان واقع شد که در مجلس سلطان ذکر سخن پرداختن فردوسی میگذشت جمعی که غرض و حسد داشتند گفتند سخن او نکته و لطیفه نیست و از صنایع شعری خود بیکبارگی عاریست فاما چون میل طبایع باصل این حکایت است طبایع را باستماع آن رغبت می افتد و جمعی دیگر که نسبة با فردوسی اعتقادی داشتند گفتند قیمت این از سخن آرائی فردوسی است و بحث و مناظرهٔ ایشان بتطویل رسید پس در حضور سلطان بفردوسی مقرر داشتند که یک حکایت همین روز نظم کند و بعرض رساند تا مقیاسی باشد که حسن تصرف فردوسی چه مقدار زیادت بر اصل سخن است قصهٔ جنگ رستم با اشکبوس کشانی اختیار کردند و اصل آن قصه زیادت ازان نیست که کاموس کشانی اشکبوس را به نبرد خواستی ایرانیان فرستاد رهام از طرف ایرانیان با او هم نبرد شد و بآخر سوی کوه گریخت طوس آشفته گشت و خواست که بنفس خود با او بکارزار رود رستم گفت تو سپهداری چگونه خود بکین خواستن مشغول گردی سپه را بجای بدار تا من جنگ او را کفایت کنم چنانکه گفته شعر
بعد ازان پیاده پیش اشکبوس رفت و تیری بر اسپ اشکبوس زد چون اسپ بیفتاد پیاده گشت و تیری بجانب رستم انداخت رستم رد کرد و تیری بر سینهٔ اشکبوس زد و او را هلاک کرد پس فردوسی همان روز این حکایت بنظم آورد همچنانکه در شاهنامه است و بعرض رسانید و الحق درین مقام داد سخنوری داده این طور شرح و بسط مقدور هیچ ذهن و طبیعت نیست و روشن است که بغیر از لطافت درین ابیات غرا چه مقدار صیت و دبدبهٔ او است و ندیمان و مستعدان مجلس متحیر شدند و آفرین و تحسین بسیار کردند و چند ابیات که در صفت تیر انداختن و شصت کشودن رستم گفته
سلطان چند نوبت بر زبان راند و گفت هرچه از کابلستان و زابلستان برستم میرسید این چند بیت بآن میارزد دران مجلس در وصف شجاعت رستم و دلاوری و جهان گیری او سخن بسیار گذشت چون شب شد فردوسی رستم را بخواب دید در دروازهٔ مکناباد که رستم پیاده میآمد خود بر سر و جوشن در بر بهیتی هر چه مهیبتر کمانی در دست مطلقا بهمان کیفیت که او را در جنگ اشکبوس ستایش کرده بود فردوسی در پیش او رفت و سلام کرد رستم بلطف و نوازش جواب او داد و او را بنواخت و در روی او بخندید بعد ازان بگریست و گفت حق گزاری تو میخواهم بکنم و قدرت آن ندارم اما وقتی طوقی از گردن دشمنی بیرون کردم و نخواستم که تصرف کنم سرنیزه بدانجا نهادم و در زمین فرود بردم اکنون تو برو و آنرا بردار و بخاک تودهٔ اشارت کرد و تیر در کمان پیوست و بدانجا افگند بامداد فردوسی متذکر شد با خود گفت اگر با کسی گویم حمل بر مالیخولیا و سودا نمایند با هیچ آفریده نگفت ولیکن در ضمیر او میگذشت که رویا صادقه اتفاقا بسیار واقع میشود تا مدتی برین گذر کرد تا وقتی که سلطان را در کنار مکناباد عبور افتاد و فردوسی ملازم بود و آن خواب گذشته با ایاز گفت ولیکن گفت با هیچکس اظهار مکن تا حمل بر ضعف ذهن و ادراک ما نکند ایاز گفت در صفائی باطن تو شکی نیست غالب آنست که این صورت واقع است و از مبداء فیاض بر نفس ناطقهٔ تو ظاهر گشته القصه چون مواکب سلطان بیرون دروازه منزل ساختند فردوسی آن نودهٔ خاک که در خواب دیده بود بعین الیقین میدید پس بوسیلهٔ این سخن با ایاز گفت تا با سلطان عرض کرد که چون ورود منزل همایون درین موضع اتفاق میافتد اگر اجازت فرمایند باسم حضرت مقامی ساخته شود سلطان را مستحسن افتاد ایاز فرمود تا بجد تمام بکار مشغول گشتند و خاک برداشتن ازان توده آغاز کردند بعد ازان چند طوق بزرک از زر سرخ یافتند چون طوقها پیدا شده نزد سلطان بردند و حکایت خواب فردوسی باز گفتند سلطان تعجب نمود و باز معتقد او گشت فرمود که این طوقهای زرّین بفردوسی بخشیدم چون پیش فردوسی بودند با وجود افلاسی که داشت گفت این بر جمیع شعرا بخش باید کرد پس همچنان که فردوسی گفت قسمت نمودند و یکدینار خود تصرف نکرد و این ابیات خواجه علی آنجا ثبت کرد در حسب حال اهل روت مثنوی
چون فردوسی شاهنامه را بشصت هزار بیت تمام کرد و از سلطان استجازت عرض نمود سلطان فرمود که بیاورند فردوسی شاهنامه را بایاز داده تا پیش برد چون بعرض رسید عظیم مستحسن افتاد خواجه حسن را فرمود که پیل واری زر سرخ بدو دهند که از ابتدای ظهور صناعت شعر تا اکنون کسی بدین طرز و اسلوب سخن خوب نگفته و هیچ جوهرلآلی کلام موزون بدین طرز نسفة نظم
خواجه حسن قبیحالفعال گفت هر چند پیل واری زر در میزان احسان بادشاه به پریشه نسنجد و شخص همت سلطان در فضای پهناور کیهان نگنجد اما چون بر رای حکمت آرای عالیٰ مخفی نیست که شادی مفرط چون غم بی اندازه هادم اساس حیاتست اکنون نعوذ بالله این صله که بادشاه بدو فرمود بدو رسد بلاشک منفضی هلاک او خواهد بود مثنوی
و دیگر گفت ای سلطان عالم پناه حیف باشد که روستائی شاعر را شصت هزار مثقال طلا بدهند اگر صلاح بندگان باشد او را شصت هزار مثقال نقره کفایتست سلطان فرمود که ابقاء بهجهٔ او بر کمال بهجت مرجع و حواشی ضمیر برقم تخلید او موشح است خواجه حسن شصت هزار مثقال نقره در صرهٔ چند کرد و ایاز همراه کرد پیش فردوس فرستاد او در حمام بود چون بیرون آمد ایاز سلام کرد و صرهها پیش او گذرانید فردوسی بغایت خوشدل شد بتصور آنکه زرسرخ است چون نگاه کرد نقره بود غمگین گشت و با ایاز گفت که سلطان نه چنین فرموده بود ایاز حکایت بادشاه و خواجه حسن چنانچه عرض رفت من اوله الی الاخر بیان کرد فردوسی چون این سخن شنین بست هزار مثقال نقره بحمامی داد و بست هزار بایاز و بست هزار بفقاعی داد که بمرور حمام نشسته بود و یک پیاله شربت بستد و بنوشید و به آیاز گفت که بعرض سلطان رساند تا آن حضرت بداند که این نامور رنجی که درین کار کشیدم نه از بهر اکتساب درم و دینار بود فکیف آن محقر دران هنگام که چراغ ضمیر بآتش فکرت افروختهام اضعاف و آلاف آن شمع معنبر سوخته بلکه بنای آن بر تخلید ذکر و ناموس نهاده و ابواب ثنای جمیل بر چهرهٔ احوال خود کشاده است چون ایاز این سخن بعرض رسانید سلطان ازین معنی بر حسن میمندی خشمناک شد و او را بخطاب و عتاب عنیف دور فرمود که بواسطهٔ این حرکات ناصواب عرض مارا عرضه توبیخ و تثریب شعرا ساختی و به انواع نکوهش و ندام در زبان آن طایفه انداختی در جواب گفت که صلهٔ بادشاه از یکدرم تا صد هزار درم مساویست بلک اگر مشتی خاک از حضرت سلطان بدو فرستادندی بایستی که از روی اعزاز و اکرام آنرا بجای توتیا در باصره کشیدی و بساط رفاعت و حماقت بسر پنجه ادب و کیاست در نوردیدی چنانچه استادی گفته است نظم
چون حسن میمندی این سخن بسلطان عرض کرد خاطر عزیز سلطان با فردوسی بد شد فرمود که آن قرمطی را بامداد در پای پیل اندازم و عقوبت او را عبرت سایر بیادبان سازم حکایت غضب سلطان بفردوسی گفتند ازان بغایت بترسید و متحیر شد و وثاق فردوسی در حریم بارگاه سلطان بود بامداد چون سلطان بطهارت خانه در باغچه درامد فردوسی در قدم سلطان افتاد و جزع نمود که حاسدان در حضرت بادشاه چنان نمودند که بنده از قوامطه و روافضه است حقا که خلاف نمودهاند و بیادبی که صلهٔ سلطان نستدم بعنایت سلطان باز بسته است و بر تقدیر هر مذهب که گویند چون در ممالک سلطان از هر طایفه گبر و جهود و ترسا هستند و جزیه بدیوان بادشاه میدهند این بنده را یکی ازان طوایف شمارند و خطاب قتل و ارهاف روح از جان ناتوان بر دارند نظم
چون جزع نمود و این ابیات در بدیهة خواند از حدیث فردوسی صورت تشویر در مرآت ضمیر مرتسم شد و التهاب نیران عنفش به زلال لطف منطفی گشت و ازان اندیشه باز آمد مثنوی
چون بمنزل خود معاودت کرد چند هزار بیت دیگر گفته بود اما به بیاض نبرده بود مسودات را پاره پاره کرد و در آتش انداخت و بسوخت نظم
چون عازم شد که از غزنی بیرون رود بمسجد جامع در شد در موضعی که بادشاه مینشست این دو بیت بر دیوار نوشت مثنوی
پس از مسجد بیرون آمد و استطاعت زاد سفر نداشت و چون او را باایاز مبانی ابوت استحکام یافته بود مکتوبی بدو داد و گفت ای فرزند چون ازین تاریخ بست روز بگذرد در هنگامی که سلطان فراغ خاطر داشته باشد این را بدو رسان و روی همدیگر ببوسیدند و فردوسی برفت چون بست روز ازان بگذشت ایاز آن مکتوب بعرض سلطان رسانید چون مهر ازان برداشت این ابیات[۶] درانجا نوشته بود القصه چون فردوسی مکتوب تسلیم ایاز کرد از غزنی بیرون آمد و هیچ زاد و راحله مسفر نداشت ردا بردوش عصا بدست پیاده روی براه بنهاد و بسیاری از بزرگان و معتقدان و دوستان خواستند که از عقب فردوسی بروند و حق سابقت بجا آوارند و اسباب سفر مرتب گردانند اما از غضب بادشاهی و تحریک وزیر خائف بودند و لیکن ایاز از عقب فردوسی چنانچه شایسته مروت و مردمی او بود اسباب سفر و مرکب از پی او فرستاد چنانکه هیچ کس بران اطلاع نیافت القصه احوال فردوسی و بی التفاتی بادشاه و ظلم و زبر حاسد در اطراف اشتهار یافت و هرکس که اهل انصاف بود ازان ملالت داشت و چون خبر این قصه بقهستان رسید ناصر لک که والی آن محل بود با فردوسی محبتی تمام داشت و دران حین که فردوسی در ولایت قهستان رسید کسی بعرض ناصر لک رسانید پس جماعتی از محرمان خاص فرستاد و فردوسی را به اعزاز تمام بقهستان آوردند و استقبال نمود و اکرام بسیار کرد فردوسی در خاطر داشت که در باب شرح حال خود و ظلم سلطان و حسد وزیر نسخهٔ که در روی روزگار بماند بسازد اکثر آن سراسر مذمت باشد چون ناصر لک از دولتخواهان سلطان بود فردوسی را گفت که بدگوی طور اهل کمال نیست خصوصا بادشاهان را و ازین گونه انچه موجب تسکین خاطر او بود قولا و فعلا بجای آورد و صد هزار درم بداد و التماس کرد که هیچ سخن در شکایت سلطان نگوید و نفرستد و نیز نگاه ندارد و با کسی نگوید و ننویسند و فردوسی را نیز تردد و تفرقه از ضمیر کم شده بود ازان ابیات که گفته بود پشیمان شد پس ازان که شکایت از بادشاه و حسن میمندی کرده بود این ابیات دیگر گفته نظم
فی الجمله ناصر لک او را باعزار تمام روان کرد و غایت محرمیت و گستاخی که او را با سلطان بود کتابتی کرد و عرض کرد که عجب از بندگان بادشاه که فردوسی را بعد از سی سال به افساد هر کونه اندیش از درگاه بارفعت ناامید بازگردانند و تمام شکایت فردوسی از عجز و نیاز و سوز و گداز که مشاهده کرد عرضداشت نمود و این دو بیت فردوسی درانجا بنوشت نظم
و پیش سلطان فرستاد اتفاقا روز جمعه بود که عرضداشت محتشم برسید و سلطان نیز ازان روز که فردوسی دو بیت بر دیوار مسجد نوشته بود چنانکه ذکر آن رفت بجامع نیامده بود و چون درین جمعه بیامد و بخواند بسیار متغیر و متفکر شد و دران تفکر از مسجد بیرون آمد چون ببارگاه رسید عرضداشت محتشم مذکور از قهستان برسید پس یکبارگی متالم تر گشت و ازین دو بیت که محتشم در نامه نوشته بود خوفی در دل سلطان پیدا شد جمعی مقرب احضرت که معتقد فردوسی بودند و درین مدت مجال سخن نمییافتند فرصت غنیمت شمرده عرض داشتند که از حسد این جماعت ظلم عنیف و مکابرهٔ لطیف بر فردوسی رسیده و شک نیست که ذکر این تا انتهاء ایام باقیماند و بعد الیوم دشمنان این حکایت بداستانها باز گویند و حمل بر بخل و حسد و خسیت کنند و سود ندارد و شصت هزار دینار زر در خزانه که چندین هزار تمن باشد هرگز تدارک نتوان کرد و ابیاتی که بایاز داده بود ظاهر شد و سلطان بغایت متغیر شد و بدان جماعت که خیانت فردوسی کرده بودند غضب بسیار فرمود و حسن میمندیرا بخطابات عنیف مخاطب داشت بلک نام آن بدفرجام بر جریدهٔ اموات بر نگاشت نظم
[۷] پس فردوسی از خوف سیاست وزیر و وهم سیاست سلطان بمازندران رفت و درانجا باصلاح شاهنامه مشغول گشت و چند بیتی مشتمل بر مدح والی آنجا بگفت و اضافهٔ کتاب کرد والی مازندران دران زمان از فرزندان فرزان شمس المعالی قابوس بن دشمگیر بن منوچهر بن شمش المعالی برد و پسر او داماد سلطان بود و از طرف مادر دختر زاده مرزبان بن رستم بن شردین که مصنف مرزبان نامه است نظم
ناگاه شخصی مرسل شد که حکایت او بسمع والی رسانید و گفت شاعری از طوس آمده است و اهل تشیع است و کتابی آورده است که در غزنی بنظم در آورده و آنرا شاهنامه میخوانند و میخواهد که بعرض بادشاه رساند والی قصهٔ او و سلطان تمام معلوم داشت و از غلات شیعه بود گفت او دوستدار اهل بیت است اگر کتاب بفرستد در حق او انعام شایسته کنم القصه چون فردوسی کتاب شاهنامه پیش والی گذراند. ابیات چندی در وصف والی در شاهنامه درج کرده بود[۸] و بر عادت شعرا نام و نسب او را طول و عرض داده بود والی ازان معنی بغایت خرم و مسرور شد و عزیمت بر توقف او تصمیم داد و باز از مواخذه و معاتبه سلطان در اندیشه افتاد صلهٔ سنگین پیش او فرستاد و تمهید عذری نمود و گفت چون سلطان از تو آزرده است مبادا توقف تو به ضرت عاید گردد اکنون این محقر بردار چنانچه کسی بر حال تو مطلع نشود و بر موضعی دیگر تمویل کی نظم
چون در بغداد درآمد با هیچ کس ازانجا سابقه معرفتی نداشت چند روز در وحشت تنهائی گذرانید روزی تاجری که با او سوابق معرفتی و حقوق قدیم داشت انواع اکرام و احترام با او بجای آورد و فردوسی را بوثاق خود برد و چون از مشقت راه و رنج سفر و پریشانی روزگار بر آسود نظم
چون فردوسی حال خود سراسر پیش تاجر گفت تاجر بدو گفت بحمدالله که فرجام کار در سایهٔ امیرالمومین آرمیدی و بدارالسلام رسیدی اکنون ایمن باش و آسوده و از حوادث و مکاره زمان مرفه که مرا پیش دستور امیرالمومین قرب و مزلتی هست که میباشد که احوال تو بسمع وزیر رسانم تا بامیرالمومین مطلع گرداند مثنوی
چون فردوسی در املای شعر عربی و فارسی سوار بلک در معرفت دقایق علوم ادبیه یگانهٔ روزگار بود[۹] قصیده تازی که به بیان معانی بدیع مشحون و چون درر غرر در صدف بیان درج و مکنون بود بعرض وزیر رسانید فصحا و بلغا که در مجلس حاضر بودند در بلاغت و فصاحت او تعجب نمودند و او را حرمتی چنانچه شایسته او بود نمودند وزیر او را در حریم خود مسکن داد فرمود که ترا نزد امیرالمومین رتبتی و منزلتی خواهد بود و حشمت رفیع پیدا خواهد شد که صنعت سخن وری و آوازه فضل تو بسع شریف او رسیده است نظم
چون خلیفه از حال فردوسی آگاه شد مثال فرمود فردوسی را بنزد خلیفه بردند و او را نوازش نمود[۱۰] هزار بیت در مدح او انشاء فرمود چون بعرض رسانید خلیفه بر اعزاز او بسیار بیفزود رباعی
چون فردوسی در بغداد رخت اقامت بینداخت و کتاب شاهنامه را خلیفه و اهل بغداه بجهة آنکه مدح ملوک عجم بود و آتش پرست بودند عیب میکردند[۱۱] فردوسی قصهٔ یوسف را که در قرآن مجید در یک سورة مذکور است بنظم آورد شعر
چون قصهٔ یوسف بعرض رسانید خلیفه و اهل بغداد را خوش افتاد و در تربیت او بیفزودند بعد از مدت طایر مخفی و تجسس سلطان بقوادم و جوافی استقصا و استکشاف حال فردوسی کرده چنان معلوم شد که آن طوطی حدیقه سخن گستری و همای بلند پرواز چرخ هنر پروری در آستان احسان و مرکز امتنان خلیفه بغداد آرمیده و نسایم رعایت و حمایت او بر اطراف و اکناف زیاض حصول آمال او ورزیده مثنوی
سلطان محمود مکتوبی بدارالخلافة فرستٰد و اساس کتاب بر قاعده تهدید و وعید نهاد و فرمود که اگر آن قرمطی را بدرگاه ما نفرستی ممالک بغداد در پای پیلان بسپرم چون مکتوب نزد خلیفه رسید فرمود که در ظهر کتابت سلطان نوشتند که الم والسلام چون رسول معاودت نمود جواب مکتوب بیاورد ارباب فطرت و خداوندان حدس و کیاست دران سه حرف متعجب بماندند سلطان بغایت متفکر شد و از دانایان پرسید که این سه حرف اشارت پچیست تامل بسر دران نمودند آخرالامر گفتند که سلطان خطاب با خلییفه کرده بود که بغداد را در پای پیلان بسپرم خلیفه در جواب نوشته اَلَمْ تَرَ کَیْفَ فَعَلَ رَبُّکَ بِاَصْحَابِ الْفِیْلْ سلطان [۱۲] بغایت مسرور شد و ایشان را خلعت داد نظم
سلطان را بعد از چند روز داعیه محاربه و مضاربه به یکی از اعدا در خاطر افتاد پیش از رفتن نامه فرمود و با یکی از وزرا گفت که درین کتابت به ایشان در تهدید چه خواهی نبشت گفت آنگه ابوالقاسم فردوسی گفته است شعر
سلطان فرمود که آن بیچاره از ما منتفع نشد و از اشعهٔ انوار معارف ما پرتوی در شبستان آمال او منعکس نگشت مثنوی
پس سلطان [۱۳] بفرمود تا شصت هزار دینار طلا با خلعتی شاهی بدو دهند و عذر ماضی ازو بخواهند چون سلطان بدو فرستاد فردوسی دران حال متنبه شده از بغداد بطوس معاودت نمود و روزی در بازار طوس میگذشت که کودکی این بیت میخواند بیت
و فردوسی از غایت حرمان که از مساعی جمیله بدو رسیده بود آهی بزد و غشی کرد چون او را بخانه بردند مرغ روحش از قالب قفس طیران و پرواز کرده بود و دران هنگام که فردوسی را بمقبره میبردند صلهٔ سلطان رسید و بشهر طوس در آوردند و فردوسی را دختری بود آن صله را پیش او بردند از قبول آن امتناع نمود و التفات هیچ بدان مقدار نکرد و آن رجه را به بنیان اوقاف او صرف کردند و بعضی گویند که خواهر فردوسی گفت برادرم را همیشه عزم آن بود که بند آب طوس را بسنگ و آهن ریخته کند و آن چیز ازو یادگار بماند اکنون این وجه صرف آن باید کرد القصه چنان کردند که خواهرش گفت و آن معروف به بند عائشه فرخ شد هنوز آثار آن باقی است و حکیم ناصر خسرو در سفرنامه آورده است که در تاریخ چهار صد و سی و هشت از هجری در سفر براه طوس رسیدم رباطی بزرگ نو ساخته بودند پرسیدم که این رباط که ساخته است گفتند این رباط از وجه صلهٔ فردوسی است که سلطان محمود از برای او فرستاده و چون خبر او پرسیدم گفتند او وفات یافته است و وارث او قبول نکرد و غرضداشت بسلطان کردند سلطان فرمود که همانجا عمارت کنید و این رباط خاصه ازان وجه اوست چنین گویند که چون فردوسی را وفات رسید همدران باغ او را دفن کردند و شیخ بزرگوار زمانه شیخ ابوالقاسم گرگانی رحمة الله علیه که بزرگ عصر بود بنماز جنازه او حاضر نگشت و گفت فردوسی مرد عالم و زاهد بود ترک سیرت خود کرد و عمر در سخن بد دینان و آتش پرستان صرف کرد بر چنین کس نماز کردن واجب نیست و نباید کرد و نکنم چون شب درآمد شیخ مذکور بهشت را در خواب دید و قصر با عظمت در نظر پدید آمد بدانجا در شد سریری از یاقوت دید گفت این سریر از آن کیست رضوان در خواب گفت که از آن فردوسی است و دران حال دید که فردوسی پیدا شد و جامه سبز پوشیده و تاج زمرد رنگ بر سر داشت پرسیدم که ای فردوسی این جاه و حرمت و عزت از کجا پیدا کردهٔ گفت از یک دو بیت توحید حضرت حق سبحانه تعالیٰ عز شانه و عم نواله و عظم سلطانه و بهر برهانه و آن بیت توحید که گفتهام اینست[۱۴] مثنوی
حضرت شیخ قدس الله سره العزیز چون بعد از خواب بیدار شد بر سر قبر فردوسی رفت و نماز بگذارد و خواب که دیده بود پیش مردم گفت و هر کس که شنید معتقد شد الحمد لله اولا و اخرا و ظاهرا و باطناحالا که دیباچه بایسنغرخان باتمام رسید راقم حروف گوید که چون بسبب کثرت اشتغال بمقابله نسخهای شاهنامه ضرر به چشم افتاد در تصحیح غلطی مطبع طاقت کوشش کوتاه شد لهذا اگر ناظران این کتاب بر چنین غلطی اطلاع یابند بپوشند و از قلم تصحیح بدرستی آن کوشند اما چون فضیلت مآب مولوی حافظ احمد کبیر از ابتدا مقابله اصل کتاب تا انتهاء طبع در هر باب ممد و معاون بود و از راه کرم این محنت دشوار بر خود اختیار نمود غالبا بلکه یقینا که سهو طبع کمتر باشد که در غلط نامه اشاره بآن نرفته و غرض از الحاق غلطنامه همین است که مالک کتاب اول ازان سهو طبع را تصحیح نماید و آن اوراق از کتاب دور کند باز بخواندن اشتغال فرماید و چون از رسمیات این دیار است که تاریخ اختتام کتاب بحساب ابجد بسلک نظم درین باب مولوی نه چون اکثر مولویان حال بلکه با فضل و کمال مولوی عبدالقادر رام پوری باین ابیات تاریخ عیسوی گفته و هرچند که در تعریف این هیچمدان زبان مبالغه کشاد فاما الحق که داد سخنوری داد
سنه ۱۸۲۹ عیسوی و همچنین مولوی محمد سعید رام پوری که ار چندی همرکاب است و بزیور علم منقول و معقول آراسته تاریخ هجری باین ابیات نظم ساخته و اگرچه از فن شاعری پهلوی تهی نموده معهذا گوی فصاحت از میدان بلاغت ربوده
سنه ۱۲۴۵ هجری
و نیز در جواب قطعه که در صفحه اول هر جلد ثبت است قطعه هذا نظم داد و اینکه مصرع رابعش متضمن تاریخ عیسوی است صنعت علاوه نهاد قطعه
سنه ۱۸۲۹ عیسوی
مخفی مباد که کتاب هذا بتاریخ مذکور بمطبع پیرس صاحب حسن انطباع پذیرفت |
- ↑ چون فردوسی در خاتمه شاهنامه گوید که در سن چهار صد هجری این کتاب صورت اتمام پذیرفت و مدت سی ساله دران صرف شد لهذا ظاهر است که در سنه ۳۷۰ هجری شروع کرد و چون سلطان محمود در سنه ۳۸۸ هجری تخت نشین شد پس شروع این کتاب هژده سال سابق از جلوس سلطان محمود ثابت گردید و فردوسی نیز در شاهنامه تصریح بدینمعنی کرده چنانکه در صفحه ۱۱۰۴
و در صفحه ۱۱۰۵✽ من این نامه فرخ گرفتم بفال ✽ ✽ همین رنج بردم به بسیار سال ✽ ✽ ندیدم سرافراز بخشندهٔ ✽ ✽ بگاه کیان بر درخشندهٔ ✽
و در صفحه ۱۷۶۴✽ سخن را نگهداشتم سال بیست ✽ ✽ بدان تا سزاوار این گنج کیست ✽ ✽ همین گفتم این نامه را چند گاه ✽ ✽ نهان بُد ز کیوان و خورشید و ماه ✽ - ↑ صفحه ۸
- ↑ اگر فردوسی حسب الطلب شاه محمود بغزنین رسیدی رنج و مصائب در حصول ملازمت و بار یابی که ذکرش عنقریب بیاید چگونه کشیدی و خود در هیچ یک جا از شاهنامه اشارة بدین معنی نکرده بلکه جابجا تصریح مینماید که بامید عنایات و نوازش با تصنیفات خود رو بغزنین نهاد چنانکه در صفحه ۹۰۳ بتفصیل مذکور است
- ↑ چون فردوسی در شاهنامه ذکر تظلم نکرد بلکه سبب رسیدنش بغزنین همان که ذکر یافت نوشته پس این روایت هم خلاف درایت متصور
- ↑ و بعضی این حکایت بطور دیگر میگویند و آن اینکه چون فردوسی و هر سه شعراء مذکور پیش سلطان حاضر شدند سلطان فرمود که هر یک از شما یک مصراع در بدیهة بگوید تا معلوم شود که کدام در فصاحت چابکتر آید شاعران انگشت بر چشم نهادند و چنا که بالا مذکور است بعمل آمد
- ↑ این اشارت است بهجو فردوسی سلطان محمود را که در آخر احوال منطبع شد تا که سلسله کلام منقطع نگردد
- ↑ چون شاه محمود از عرض داشت ناصر لک بر حقیقة قصه رفتن فردوسی از غزنی واقف گشت و ترحم در دل او بر حال فردوسی پیدا شد و غضب بسوی حاسدان پس دوانیدن فردوسی بمازندران و بغداد و اطراف جهان چنانکه عنقریب مذکور شود چه حاجت مگر قصه رسیدنش به ناصر لک و باز رفتن او بمازندران و بغداد بغلطی تقدیم و تاخیر نمودند
- ↑ در هیچ یک از نسخ شاهنامه بیتی در تعریف والی مازندران بنظر نرسیده
- ↑ اکرچه تفحص بسیار کردم هیچ یک بیت ازان قصیده بنظر نیامده
- ↑ این هزار ابیات هم جای بنظر نرسیده
- ↑ چون فردوسی در آغاز کتاب قصه یوسف و زلیخا خود میگوید که نظم این کتاب را حسب الحکم امیر عراق در اهواز اتفاق افتاد پس نسبة آن ببغداد مشعر بر عدم تحقیق مورخین احوال فردوسی است
- ↑ چون قبل ازین مذکور است که بسبب عرضی ناصرلک ترحم برحال فردوسی و غضب بر حاسدان او در دل سلطان راه یافت پس الحال در گرفتاری او چرا بخلیفه تهدید و وعید نماید مگر ظاهر است که رسیدن فردوسی به بغداد سابق از مراسلهٔ ناصرلک است چنانکه سابق اشاره بآن رفت
- ↑ چون سلطان را معلوم بود که فردوسی به بغداد است صله بطوس چرا فرستاد و چون فردوسی بمراد خود رسید چرا از غایت حرمان غشی کرد و جان داد اغلب که باعث ارسال صله مراسله سفارش ناصرلک باشد چنانکه بعضی مورخین چنین روایت کردهاند
- ↑ اکثر مورخین درینجا این بیت مینویسند
بیت
✽ جهانرا بلندی و پستی توئی ✽ ✽ ندانم چهٔ انچه هستی توئی ✽