شاهنامه (تصحیح ترنر ماکان)/بر تخت نشستن ضحاک و بنیاد بیداد نهادن

از ویکی‌نبشته

بادشاهی ضحاک از هزار سال یکروز کم بود

بر تخت نشستن ضحاک و بنیاد بیداد نهادن

  چو ضحّاک بر تخت شد شهریار برو سالیان انجمن شد هزار  
  سراسر زمانه بدو گشت باز بر آمد برین روزگاری دراز  
  نهان گشت آئین فرزانگان پراگنده شد کام دیوانگان  
  هنر خوار شد جادوی ارجمند نهان راستی آشکارا گزند  
  شده بر بدی دست دیوان دراز ز نیکی نبردی سخن جز براز  
  دو پاکیزه از خانهٔ جمّشید برون آوریدند لرزان چو بید  
  که جمشید را هر دو خواهر بُدند سر بانوان را چو افسر بُدند  
  ز پوشیده رویان یکی شهرناز دگر ماه روئی بنام ارنواز  
  بایوان ضحّاک بردندشان بدآن اژداهافش سپردندشان  
  به پروردشان از ره بدخوئی بیآموخت شان تنبُل و جادوئی  
  بدین بود بنیاد ضحّاک شوم جهان شد مر او را چو یک مهره موم  
  ندانست جز بد آموختن جز از غارت و کشتن و سوختن  
  چنان بُد که هر شب دو مردِ جوان چه کهتر چه از تخمهٔ پهلوان  
  خورش گر ببردی بایوانِ شاه وزو ساختی راهِ درمان شاه  
  بکشتی و مغزش برون آختی مرآن اژدها را خورش ساختی  
  دو پاکیزه از گوهرِ پادشا دو مرد گرانمایه و پارسا  
  یکی نامش ارمایل پاکدین دگر نام کرمایل پیش بین  
  چنان بُد که بودند روزی بهم سخن رفت هر گونه از بیش و کم  
  ز بیدادئی شاه و از لشکرش وزان رسم‌های بد اندر خورش  
  یکی گفت ما را بخوالیگری بباید برِ شاه رفت آوری  
  وزان پس یکی چارهٔ ساختن ز هر گونه اندیشه انداختن  
  مگر زین دو تن را که ریزند خون یکی را توان آوریدن برون  
  برفتند و خوالیکری ساختند خورشها باندازه پرداختند  
  خورش خانهٔ بادشاهِ جهان گرفت آن دو بیدارِ روشن روان  
  چو آمدش هنگام خون ریختن بشیرین روان اندر آویختن  
  از ان روزبانان مردم کُشان گرفته دو مرد جوان را گشان  
  دمان پیش خوالیگران تاختند ز بالا بروی اندر انداختند  
  پر از درد خوالیگران را جگر پر از خون دو دیده پر از کینه سر  
  همی بنگرید این بدان آن بدین ز کردار و بیداد شاهِ زمین  
  ازان دو یکی را به پرداختند جز این چارهٔ نیز نشناختند  
  برون کرد مغز سر گوسفند برآمیخت با مغزِ آن ارجمند  
  یکی را بجان داد زنهار و گفت نگر تا بیاری سر اندر نهفت  
  نگر تا نباشی بآباد شهر ترا در جهان کوه و دشت است بهر  
  بجای سرش زان سر بی بها خورش ساختند از پی اژدها  
  ازین گونه هر ماهیان سی جوان ازیشان همی یافتندی روان  
  چو گرد آمدندی ازیشان دویست بر آنسان که نشناختندی که کیست  
  خورش‌گر برایشان بزی چند و میش بدادی و صحرا نهادیش پیش  
  کنون کُرد ازان تخمه دارد نژاد کز آباد بر دل نیایدش یاد  
  بود خانهاشان سراسر پلاس ندارند در دل ز یزدان هراس  
  پس آئین ضحّاک واژونه خوی چنان بُد که چون می‌بدش آرزوی  
  یکی نامور دختر خوب روی بپرده درون پاک بی‌گفت و گوی  
  پرستنده کردیش بر پیش خویش نه رسم کئی بُد نه آئین و کیش