شاهنامه (تصحیح ترنر ماکان)/بر تخت نشستن ضحاک و بنیاد بیداد نهادن
ظاهر
بادشاهی ضحاک از هزار سال یکروز کم بود
بر تخت نشستن ضحاک و بنیاد بیداد نهادن
چو ضحّاک بر تخت شد شهریار | برو سالیان انجمن شد هزار | |||||
سراسر زمانه بدو گشت باز | بر آمد برین روزگاری دراز | |||||
نهان گشت آئین فرزانگان | پراگنده شد کام دیوانگان | |||||
هنر خوار شد جادوی ارجمند | نهان راستی آشکارا گزند | |||||
شده بر بدی دست دیوان دراز | ز نیکی نبردی سخن جز براز | |||||
دو پاکیزه از خانهٔ جمّشید | برون آوریدند لرزان چو بید | |||||
که جمشید را هر دو خواهر بُدند | سر بانوان را چو افسر بُدند | |||||
ز پوشیده رویان یکی شهرناز | دگر ماه روئی بنام ارنواز | |||||
بایوان ضحّاک بردندشان | بدآن اژداهافش سپردندشان | |||||
به پروردشان از ره بدخوئی | بیآموخت شان تنبُل و جادوئی | |||||
بدین بود بنیاد ضحّاک شوم | جهان شد مر او را چو یک مهره موم | |||||
ندانست جز بد آموختن | جز از غارت و کشتن و سوختن | |||||
چنان بُد که هر شب دو مردِ جوان | چه کهتر چه از تخمهٔ پهلوان | |||||
خورش گر ببردی بایوانِ شاه | وزو ساختی راهِ درمان شاه | |||||
بکشتی و مغزش برون آختی | مرآن اژدها را خورش ساختی | |||||
دو پاکیزه از گوهرِ پادشا | دو مرد گرانمایه و پارسا | |||||
یکی نامش ارمایل پاکدین | دگر نام کرمایل پیش بین | |||||
چنان بُد که بودند روزی بهم | سخن رفت هر گونه از بیش و کم | |||||
ز بیدادئی شاه و از لشکرش | وزان رسمهای بد اندر خورش | |||||
یکی گفت ما را بخوالیگری | بباید برِ شاه رفت آوری | |||||
وزان پس یکی چارهٔ ساختن | ز هر گونه اندیشه انداختن | |||||
مگر زین دو تن را که ریزند خون | یکی را توان آوریدن برون | |||||
برفتند و خوالیکری ساختند | خورشها باندازه پرداختند | |||||
خورش خانهٔ بادشاهِ جهان | گرفت آن دو بیدارِ روشن روان | |||||
چو آمدش هنگام خون ریختن | بشیرین روان اندر آویختن | |||||
از ان روزبانان مردم کُشان | گرفته دو مرد جوان را گشان | |||||
دمان پیش خوالیگران تاختند | ز بالا بروی اندر انداختند | |||||
پر از درد خوالیگران را جگر | پر از خون دو دیده پر از کینه سر | |||||
همی بنگرید این بدان آن بدین | ز کردار و بیداد شاهِ زمین | |||||
ازان دو یکی را به پرداختند | جز این چارهٔ نیز نشناختند | |||||
برون کرد مغز سر گوسفند | برآمیخت با مغزِ آن ارجمند | |||||
یکی را بجان داد زنهار و گفت | نگر تا بیاری سر اندر نهفت | |||||
نگر تا نباشی بآباد شهر | ترا در جهان کوه و دشت است بهر | |||||
بجای سرش زان سر بی بها | خورش ساختند از پی اژدها | |||||
ازین گونه هر ماهیان سی جوان | ازیشان همی یافتندی روان | |||||
چو گرد آمدندی ازیشان دویست | بر آنسان که نشناختندی که کیست | |||||
خورشگر برایشان بزی چند و میش | بدادی و صحرا نهادیش پیش | |||||
کنون کُرد ازان تخمه دارد نژاد | کز آباد بر دل نیایدش یاد | |||||
بود خانهاشان سراسر پلاس | ندارند در دل ز یزدان هراس | |||||
پس آئین ضحّاک واژونه خوی | چنان بُد که چون میبدش آرزوی | |||||
یکی نامور دختر خوب روی | بپرده درون پاک بیگفت و گوی | |||||
پرستنده کردیش بر پیش خویش | نه رسم کئی بُد نه آئین و کیش |