شاهنامه (تصحیح ترنر ماکان)/دیدن ضحاک فریدون را در خواب
ظاهر
دیدن ضحاک فریدون را در خواب
چو از روزگارش چهل سال ماند | نگر تا بسر برش یزدان چه راند | |||||
در ایوان شاهی شبی دیرباز | بخواب اندرون بود با ارنواز | |||||
چنان دید کز کاخ شاهنشهان | سه جنگی پدید آمدی ناگهان | |||||
دو مهتر یکی کهتر اندر میان | ببالای سرو و بفرِّ کیان | |||||
کمر بستن و رفتنِ شاهوار | بجنگ اندرون گرزهٔ گاوسار | |||||
دمان پیش ضَحاک رفتی بجنگ | زدی بر سرش گرزهٔ گاو رنگ | |||||
یکایک همان گُرد کهتر بسال | کشیدی ز سر تا بپایش دوال | |||||
بدان زه دو دستش به بستی چو سنگ | نهادی بگردن برش پالهنگ | |||||
همی تاختی تا دماوند کوه | کشان و دوان از پس اندر گروه | |||||
به پیچید ضحاکِ بیدادگر | بدرّیدش از بیم گفتی جگر | |||||
یکی بانگ برزد بخواب اندرون | که لرزان شد آن خانهٔ صد ستون | |||||
بجستند خورشید رویان ز جای | ازان غلغلِ نامور کدخدای | |||||
چنین گفت ضحاک را ارنواز | که شاها چه بودت بگوئی براز | |||||
تو خفته بآرام در خانِ خویش | بدینسان چه ترسیدی از جان خویش | |||||
همان هفت کشور بفرمانِ تست | دد و دیو و مردم نگهبان تست | |||||
جهانی سراسر بشاهی تراست | سر ماه تا پشت ماهی تراست | |||||
بخورشید رویان سپهدار گفت | که چونین شکفتی بشاید نهفت | |||||
گر ایدونکه این داستان بشنوید | شودتان دل از جانِ من ناامید | |||||
بشاهِ گرانمایه گفت ارنواز | که بر ما بباید کشادنت راز | |||||
توانیم کردن مگر چارهٔ | که بی چارهٔ نیست پتیارهٔ | |||||
سپهبد کشاد آن نهان از نهفت | همه خواب یکیک بدایشان بگفت | |||||
چنین گفت با نامور خوب روی | که مگذار این را رهِ چاره جوی | |||||
نگین زمانه سر تختِ تست | جهان روشن از نامور بختِ تست | |||||
تو داری جهان زیر انگشتری | دد و مردم و مرغ و دیو و پری | |||||
ز هر کشوری گرد کن بخردان | از اخترشناسان و از موبدان | |||||
سخن سر به سر موبدان را بگوی | پژوهش کن و راستی بازجوی | |||||
نگه کن که هوشِ تو بر دست کیست | ز مردم نژاد ار ز دیو و پریست | |||||
چو دانسته شد چاره ساز آنزمان | بخیره مترس از بدِ بدگمان | |||||
شهِ بدمنش را خوش آمد سخن | که آن سرو بن پاسخ افگنده بن | |||||
جهان از شب تیره چون پرّ زاغ | هم آنگه سر از کوه بر زد چراغ | |||||
تو گفتی که بر گنبدِ لاجورد | بگسترد خورشید یاقوتِ زرد | |||||
سپهبد هر آنجا که بُد موبدی | سخندان و بیداردل بخردی | |||||
ز کشور بنزدیک خویش آورید | بگفت آن جگر خسته خوابی که دید | |||||
بخواند و بیک جای شان گرد کرد | وزیشان همهی جست درمان درد | |||||
بگفتا مرا زود آگه کنید | زوان را سوی روشنی ره کنید | |||||
نهانی سخن کردشان خواستار | ز نیک و بدِ گردشِ روزگار | |||||
که بر من زمانه کی آید بسر | کرا باشد این تاج و تخت و کمر | |||||
همه راز بر ما بباید کشاد | وگر سر بخواری بباید نهاد | |||||
لب موبدان خشک و رخسار تر | زبان پر ز گفتار با یکدگر | |||||
که گر بودنی بازگوئیم راست | بجانست پیکار و جان بی بهاست | |||||
وگر نشنود بودنیها درست | بباید هم اکنون ز جان دست شست | |||||
سه روز اندرین کار شد روزگار | سخن کس نیارست کرد آشکار | |||||
بروزِ چهارم بر آشفت شاه | بران موبدانِ نماینده راه | |||||
که گر زنده تان دار باید بسود | وگر بودنیها بباید نمود | |||||
همه موبدان سرفگنده نگون | بدو نیمه دل دیدگان پر ز خون | |||||
ازان نامدارانِ بسیارِ هوش | یکی بود بینادل و راست کوش | |||||
خردمند و بیدار و زیرک بنام | کزان موبدان او زدی پیش گام | |||||
دلش تنگتر گشت و بیباک شد | گشاده زبان پیشِ ضحاک شد | |||||
بدو گفت پردخته کن سر ز باد | که جز مرگ را کس ز مادر نزاد | |||||
جهاندار پیش از تو بسیار بود | که تخت مهی را سزاوار بود | |||||
فراوان غم و شادمانی شمرد | چو روزِ درازش سر آمد بمرد | |||||
اگر بارهٔ آهنینی بپای | سپهرت بساید نمانی بجای | |||||
کسی را بود زین سپس تخت تو | بخاک اندر آرید سر بخت تو | |||||
کجا نامِ او آفریدون بود | زمین را سپهر همایون بود | |||||
هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد | نیامد گهِ ترسش و سردباد | |||||
چو اُو زاید از مادرِ پرهنر | بسان درختی بود بارور | |||||
بمردی رسد برکشد سربماه | کمر جوید و تاج و تخت و کلاه | |||||
ببالا شود چون یکی سرو برز | بگردن بر آرد ز پولاد گرز | |||||
زند بر سرت گرزهٔ گاو روی | به بندت در آرد از ایوان بکوی | |||||
بدو گفت ضحاک ناپاک دین | چرا بنددم با منش چیست کین | |||||
دلاور بدو گفت اگر بخردی | کسی بی بهانه نسازد بدی | |||||
برآید بدست تو هوش پدرش | از آن درد گردد پر از کینه سرش | |||||
یکی گاوِ برمایه خواهد بدن | جهانجوی را دایه خواهد بدن | |||||
تبه گردد آن هم بدست تو بر | برین کین کشد گرزهٔ گاوسر | |||||
چو ضحاک بشنید و بکشاد گوش | ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش | |||||
گرانمایه از پیش تخت بلند | بتابید رویش ز بیم گزند | |||||
چو آمد دل نامور باز جای | به تخت کئی اندر آورد پای | |||||
نشانِ فریدون بگرد جهان | همی بازجست آشکار و نهان | |||||
نه آرام بودش نه خواب و نه خورد | شده روز روشن برو لاجورد |