پرش به محتوا

شاهنامه (تصحیح ترنر ماکان)/برگشتن جمشید از فرمان خدا و برگشتن روزگار ازو

از ویکی‌نبشته

برگشتن جمشید از فرمان خدا و برکشتن روزگار ازو

  چو چندین برآمد برین روزگار ندیدند جز خوبی از شهریار  
  جهان سر بسر گشت مر او را رهی نشسته جهاندار با فرّهی  
  یکایک به تخت مهی بنگرید بگیتی جز از خویشتن کس ندید  
  منی کرد آن شاه یزان‌شناس ز یزدان به پیچید و شد ناسپاس  
  گرانمایگان را ز لشکر بخواند چه مایه سخن پیشِ ایشان براند  
  چنین گفت با سالخورده مهان که جز خویشتن را ندانم جهان  
  هنر در جهان از من آمد پدید چو من تاجور تختِ شاهی ندید  
  جهان را بخوبی من آراستم ز روی زمین رنج من کاستم  
  خور و خواب و آرام‌تان از منست همان پوشش و کام‌تان از منست  
  بزرگی و دیهیم شاهی مراست که گوید که جز من کسی پادشاست  
  بدارو و درمان جهان گشت راست که بیماری و مرگ کس را نکاست  
  جز از من که برداشت مرگ از کسی وگر بر زمین شاه باشد بسی  
  شما را ز من هوش و جان در تن است بمن نگرود هر که آهرمن است  
  گر ایدون که دانید من کردم این مرا خواند باید جهان آفرین  
  همه موبدان سرفگنده نگون چرا کس نیارست گفتن نه چون  
  چو این گفته شد فرّ یزدان ازوی گسست و جهان شد پر از گفت و گوی  
  سه و بست سال از در بارگاه پراگنده گشتند یکسر سپاه  
  منی چون به پیوست با کردگار شکست اندر آورد و برگشت کار  
  چه گفت آن سخن گوی با ترس و هوش چو خسرو شوی بندگی را بکوش  
  به یزدان هر آنکس که شد ناسپاس بدلش اندر آید ز هر سو هراس  
  به جمشید بر تیره‌گون گشت روز همی کاست زو فرّ گیتی فروز  
  ازو پاک یزدان چو شد خشم‌ناک بدانست و شد شاه با ترس و باک  
  که آزرده شد پاک یزدان ازوی بدان درد درمان ندیدند روی  
  همی راند جمشید خون در کنار همی کرد پوزش برِ کردگار  
  همی کاست زو فرّهٔ ایزدی بر آورده بروی شکوه بدی  

داستان مرداس تازی پدر ضحاک

  یکی مرد بود اندران روزگار ز دشت سواران نیزه‌گذار  
  گرانمایه هم شاه و هم نیک مرد ز ترس جهاندار با باد سرد  
  که مرداس نام گرانمایه بود بداد و دهش برترین پایه بود  
  مر او را ز دوشیدنی چارپای ز هر یک هزار آمدندی بجای  
  بُز و اشتر و میش را همچنین بدوشندگان داده بُد پاکدین  
  همان گاوِ دوشا بفرمان بری همان تازی اسپ رمنده فری  
  بِشیر آن کسی را که بودی نیاز بدان خواسته دست بردی فراز  
  پسر بُد مر آن پاک دین را یکی کش از مهر بهره نبود اندکی  
  جهانجوی را نام ضحاک بود دلیر و سبگسار و ناباک بود  
  همان بیوراسپش همی خواندند چنین نام بر پهلوی راندند  
  کجا بیور از پهلوانی شمار بود بر زبانِ دری ده هزار  
  ز اسپانِ تازی بزرین ستام ورا بود بیور چو بردند نام  
  شب و روز بودی دو بهره بزین ز راه بزرگی نه از بهرِ کین  
  چنان بد که ابلیس روزی پگاه بیامد بسانِ یکی نیک خواه  
  دل مهتر از راه نیکی ببرد جوان گوش گفتار او را سپرد  
  همانا خوش آمدش گفتارِ اوی نبود آگه از زشت کردارِ اوی  
  بدو داد هوش و دل و جان پاک برآگند بر تارکِ خویش خاک  
  چو ابلیس دانست کو دل بداد بر افسانه‌اش گشت نهمار شاد  
  فراوان سخن گفت زیبا و نغز جوان را ز دانش تهی بود مغز  
  همی گفت دارم سخنها بسی که آنرا جز از من نداند کسی  
  جوان گفت برگوی چندین مپای بیاموز ما را تو ای نیک رای  
  بدو گفت پیمانت خواهم نخست پس انگه سخن برکشایم درست  
  جوان ساده‌دل بود فرمانش کرد چنان کو بفرمود سوگند خورد  
  که راز تو با کس نگویم ز بن ز تو بشنوم هر چه گوئی سخن  
  بدو گفت جز تو کسی در سرای چرا باید ای نامور کدخدای  
  چه باید پدر جون پسر چونتو بود یکی پندت از من بباید شنود  
  زمانه بدین خواجهٔ سال‌خورد همی دیر ماند تو اندر نورد  
  بگیر این سرِمایه درگاهِ اوی ترا زیبد اندر جهان جاه اوی  
  برین گفتهٔ من چو داری وفا جهان را تو باشی همی کدخدا  
  چو ضحاک بشنید اندیشه کرد ز خونِ پدر شد دلش پر ز درد  
  بابلیس گفت این سزاوار نیست دگر گوی کین از درِ کار نیست  
  بدو گفت اگر بگذری زین سخن بتابی ز پیمان و سوگندِ من  
  بماند بگردنت سوگندِ و بند شوی خوار ماند پدرت ارجمند  
  سرِ مرد تازی بدام آورید چنان شد که فرمانِ او برگزید  
  بپرسید کاین چاره با من بگوی چه رویست این را بهانه مجوی  
  بدو گفت من چاره سازم ترا بخورشید سر بر فرازم ترا  
  تو در کار خاموش میباش و بس نباید مرا یاری از هیچکس  
  چنان چون بباید بسازم تمام تو تیغ سخن بر مکش از نیام  
  مر آن پادشا را در اندر سرای یکی بوستان بود بس دل کشای  
  گرانمایه شبگیر برخاستی ز بهر پرستش بیاراستی  
  سر و تن بشستی نهفته بباغ پرستنده با وی نبردی چراغ  
  بران رای واژونه دیو نژند یکی ژرف چاهی بره بر بکند  
  پس ابلیس بیره سرِ ژرف چاه بخاشاک پوشید و بسپرد راه  
  سرِ تازیان نامور نام جوی شب آمد سوی باغ بنهاد روی  
  چو آمد بنزدیکِ آن ژرف چاه یکایک نگون شد سر بخت شاه  
  بچاه اندر افتاد و بشکست پست شد آن نیک دل مرد یزدان‌پرست  
  بهر نیک و بد شاهِ آزاد مرد بفرزند برنا زده باد سرد  
  همی پروریدش بناز و به رنج بدو بود شاد و بدو داد گنج  
  چنان بدکنش شوخ فرزند اوی نخست از ره مهر پیوند اوی  
  بخون پدر گشت همداستان ز دانا شنیدستم این داستان  
  که فرزند بد گر یود نرّه شیر بخون پدر هم نباشد دلیر  
  مگر در نهانی سخن دیگر است پژوهنده را راز با مادر است  
  پسر کو رها کرد رسمِ پدر تو بیگانه خوان و مخوانش پسر  
  سبک مایه ضحاکِ بیدادگر بدین چاره بگرفت گاهِ پدر  
  پسر بر نهاد افسرِ تازیان بر ایشان به بخشود سود و زیان  
  چو ابلیس پیوسته دید آن سخن یکی بند نو دیگر افگند بن  
  بدو گفت چون سوی من تافتی ز گیتی همه کامِ دل یافتی  
  اکر همچنین نیز فرمان کنی نه پیچی ز فرمان و پیمان کنی  
  جهان سر بسر پادشاهی تراست دد و مردم و مرغ و ماهی تراست  
  چو این گفته شد ساز دیگر گرفت دگرگونه چاره گزید ای شگِفت  
  جوانی برآراست از خویشتن سخن گوی و بینادل و پاک تن  
  همیدون به ضحاک بنهاد روی نبودش بجز آفرین گفت و گوی  
  بدو کفت اگر شاه را در خورم یکی نامور مرد خوالی گرم  
  چو بشنید ضحاک بنواختش ز بهر خورش جایگه ساختش  
  کلیدِ خورش خانهٔ بادشا بدو داد دستور فرمان روا  
  فراوان نبود آنزمان پرورش که کمتر بُد از خوردنیها خورش  
  پس آهرمن بدکنش رای کرد بدل کشتن جانور جای کرد  
  خورش زردهٔ خایه دادش نخست بدان داشتش یکزمان تندرست  
  ز هر گوشت از مرغ و از چارپای خورش کرده آورد یکیک بجای  
  بخونش بپرورد بر سانِ شیر بدان تا کند بادشه را دلیر  
  سخن هر چه گویدش فرمان کند بفرمان او دل گروگان کند  
  بخورد و بدو آفرین کرد سخت مزه یافت ازان مهترِ شوربخت  
  چنین گفت ابلیسِ نیرنگ ساز که جاوید زی شاه گردن فراز  
  که فردات زین گونه سازم خورش کزو آیدت سر بسر پرورش  
  برفت همه شب سگالش گرفت که فردا چه سازد ز خوردن شگِفت  
  دگر روز چون گنبذِ لاجورد برآورد و بنمود یاقوتِ زرد  
  خورشها ز کبک و تذرو سفید بسازید و آمد دل پر امید  
  شهِ تازیان چون بخوان دست برد سر کم خرد مهر او را سپرد  
  سوم روز خوان را به مرغ و بره بیاراستش گونه گون یکسره  
  بروز چهارم چو بنهاد خوان خورش ساخت از پشت گاوِ جوان  
  بدو اندرون زعفران و گلاب همان سالخورده می و مشکناب  
  چو ضحاک دست اندر آورد و خورد شگِفت آمدش زآن هشیوار مرد  
  بدو گفت بنگر که تا آرزوی چه خواهی بخواه از من ای نیکخوی  
  خورش گر بدو گفت کای پادشا همیشه بزی شاد و فرمان روا  
  مرا دل سراسر پر از مهر تست همه توشهٔ جانم از چهر تست  
  یکی حاجتستم بنزدیکِ شاه و گر چه مرا نیست آن پایگاه  
  که فرمان دهد تا سر کتف اوی ببوسم بمالم برو چشم و روی  
  چو ضحاک بشنید گفتار اوی نهانی ندانست بازارِ اوی  
  بدو گفت دادم من این کامِ تو بلندی بگیرد مگر نامِ تو  
  بفرمود تا دیو چون جفت او همی بوسهٔ داد بر کِفت او  
  چو بوسید شد در زمین ناپدید کس اندر جهان این شگِفتی ندید  
  دو مار سیه از دو کتفش برست غمین گشت و از هر سوئی چاره جست  
  سرانجام ببرید از هر دو کِفت سزد گر بمانی ازین در شگِفت  
  چو شاخ درخت آن دو مار سیاه برآمد دگر باره از کفتِ شاه  
  پزشکان فرزانه گرد آمدند همه یک بیک داستانها زدند  
  ز هر گونه نیرنگ ها ساختند مر آن درد را چاره نشناختند  
  بسان پزشکی پس ابلیس تفت بفرزانگی نزد ضحاک رفت  
  بدو گفت کین بودنی کار بود بمان تا چه گردد نباید درود  
  خورش ساز و آرام شان ده بخورد نشاید جز این چارهٔ نیز کرد  
  بجز مغز مردم مده شان خورش مگر خود بمیرند ازین پرورش  
  دوای تو جز مغز آدم چو نیست برین درد و درمان بباید گریست  
  بروزی دو کس بایدت کُشت زود پس از مغز سرشان بباید درود  
  سر نره دیوان ازین جست و جوی چه جست و چه دید اندرین گفتگوی  
  مگر تا یکی چاره سازد نهان که پردخته ماند ز مردم جهان