پرش به محتوا

سنگی بر گوری/فصل ۴

از ویکی‌نبشته



فصل ۴

این جوری بود که دیگر اقم نشست از هر چه دوا بود و دکتر بود و سرنگ بود و نسخهٔ خاله‌زنکی بود و از هر چه عمقزی گل بته گفته بود. حالا دیگر حتی تحمل بوی آزمایشگاه و مطب را هم ندارم. یا حتی تحمل دلسوزی دیگران را که ای بابا ما با بچه هزار گرفتاری داریم و شما بی‌بچه یکی… یا دیگر انواع آداب معاشرت را. و این قضایا بود و بود تا داستان وین و آن مردکهٔ اولدوفردی که خیالمان را تخت کرد و برگشتیم. آنوقت هر بار زنم هوس بچه می‌کرد یکی از خواهرهایم را یا خواهر برادرهای خودش را صدا می‌کردم با زادورودشان که می‌آمدند و دو سه روزی یا فقط یک صبح تا عصر – همین هم کافی بود – مزهٔ بچه را به او می‌چشاندند با شاش و گهش و بریز و بپاشش و بردار و بگذارش و عر و بوقش و قهر و تهر و دعوا و الخ… و باز برای مدتی خلاص. تا دیگر اینهم شد عادتی. حتی وظیفه‌ای که گاهی کلافه‌مان می‌کند. واه! مگه می‌شه ما سالی یک دفعه هم آق دایی رو نبینیم ؟... یا برادر ما سال به سال که به ما می‌رسد… یا پس واسهٔ چی از قدیم و ندیم گفته‌اند خانهٔ خاله… و از این جور. و مگر خواهرها و خواهرزاده‌ها یکی دو تا هستند؟ دو خانواده با تمام عرض و طولشان. و در یک نقطه، التقا کنند. در نقطهٔ صفر بی تخم و ترکگی ما. و تازه از فلان پسر عمه و دختر دایی که گله می‌کنی که چرا خدمت نمی‌رسیم. صاف در می‌آید و می‌گذارد کف دستت که: آخه می‌گند شما از بچه بدتون میاد… ده پدر سوخته‌ها! با زادورودش آمده و یک صبح تا عصر وقتت را گرفته، اینهم مزدش! و بعد هم تو هرجایی با زنت دو نفری می‌روی اما جواب را دست کم به هفت نفر باید بدهی. و از این حسابهای بقالانه… و اصلا بحث از این نیست که ببینی یا نبینی مردم چه می‌گویند. بحث از این است که هر رفتارت حمل شونده به بی‌بچه ماندن است. در حالیکه تو می‌خواهی یک آدم عادی باشی. با رفتاری عادی. مثل همه. نه می‌خواهی حسرت بکشی و نه حسد بورزی و نه بی‌اعتنا باشی. آنوقت اگر با بچه‌های مردم خوب تاکنی و گرم باشی و قصه برایشان بگویی و بگذاری از سر و کولت بالا بروند پدر و مادرش می‌گویند حسرت دارد. و حتی بفهمی نفهمی بچه هاشان را از آزادیهائی که تو بهشان داده‌ای منع می‌کنند و شاید در غیابت اسفند هم برایشان دود کردند. تو چه می‌دانی؟ و اگر باهاشان بد تاکنی و از اخ و پیف و شاش و گهشان دلزدگی نشان بدهی می‌گویند حسودیش می‌شود. و اگر بی اعتنائی کنی و اصلا نبینی که بچه‌ای هم در خانه هست با شری و شوری و یک دنیا چرا و چطور… می‌گویند از زور پیسی است. و خشونت بی‌بچه ماندن است. با مردم هم که نمی‌شود برید. و این مردم دوستانند، اقوامند. بزرگترند، کوچکترند و هر کدام حالی دارند و شعری و بچه‌ای و ضعف‌هایی و احساساتی و می‌خواهند تو آنها را همانجور که هستند بپذیری. و تو هم می‌خواهی اما نمی‌توانی. چون وضعی استثنایی داری. و آنوقت مگر می‌شود بچه شان را ندیده بگیری یا بهش زیادتر از معمول وربروی یا بد اخمی کنی؟… باز همان دور و تسلسل. و مهمترین قسمت قضیه اینکه تا تو صد صفحه اباطیل چاپ بزنی بچه‌های دوستان و اقوام صد سانتی‌متر کشیده‌تر شده‌اند و حالا مردی شده‌اند یا زنی و تا تو بیایی بفهمی که با کودک دیروزی چه جور باید رفتار کرد که مادر و پدرش آزرده نشوند خود آن کودک اکنون جوانکی از آب درآمده است و تو به هر صورت از قلمرو حیات او و ذهن او بیرون مانده‌ای… و اینجوری که شد تو حتی این دلخوشی را هم نمی‌توانی داشته باشی که اگر دیگران جان خودشان را در فرزندانشان می‌کارند تو در این کلمات می‌کاری و دیگر گنده گوزیها… چون دست کم از عالم کودکی اخراج شده‌ای. از عالم بچه‌ها. و دو تای از این بچه‌ها مال خواهر زنم. هما. که خودش را کشت. بهمین سادگی. مواظبت از دو تا دستهٔ گل را رها کرد به تقدیر و سرنوشت و به یک شوهر سرتیپ شونده. و خودش را کشت. آخر چرا این کار را کردی زن؟ بله. اواخر تابستان سال ۱۳۴۱ بود. روزهای آن زلزلهٔ نکبتی!

داشتم صبحانه می‌خوردم که تلفن صدا کرد. معمولاً زنم می‌رود پای تلفن. اول سلام و علیکی ناآشنا و از سر خونسردی. و بعد بله همین جا است. و بعد مدتی سکوت و بعد سلام و علیک دیگری. و بعد صدایش احترام آمیز شد و سایهٔ مبارک کم نشود… من داشتم چایم را مزه مزه می‌کردم که یک مرتبه فریادش بلند شد. به گریه، و چه گریه‌ای. که از جا پریدم. هق هق می‌کرد که رسیدم. گوشی را گرفتم و:

–چه خبره صبح اول صبح؟

که یارو خودش را معرفی کرد. تیمسار سپهبد… درست همین جور.

–خوب. چه فرمایشی داشتید؟

که خبر را داد. خیلی نظامی و خیلی تلگرافی. که بله ۷۵ درصد از پوست سوخته. با نفت. صبح از کرمانشاه تلفونگرام کردند… و حالا من… که گفتم:

–نمی‌شد اول مرد خانه را خبر کنید؟

که یارو جا خورد. با همهٔ تیمساری اش. و جوری که دیدم بد شد. این بود که افزودم:

–خوب، می‌فرمودید.

البته هنوز در قید حیات… اما خانم را برای موقعیت‌های نامناسب… لابد میدانید که اتوبوسهای کرمانشاه از کجا حرکت…

حتم دارم که نظامی‌های آن سر دنیا هم فاجعهٔ هیروشیما را با همین تعبیرها به واشنگتن و مسکو گزارش داده‌اند. و اصلا بدیش این بود که تا گوشی حرف می‌زد من نمی‌توانستم خودم را جمع و جور کنم. یا فکرم را. یارو که دست بسر شد زنم را کشیدم پای میز. هنوز گریه می‌کرد. یک چایی برایش ریختم و:

–می‌گذاری بفهمیم چه باید کرد؟

–مگر چه شده؟… من الان دق می‌کنم. آخر بگو چه شده؟

در چشمهایش می‌خواندم که چیزی شنیده است. اما هنوز جرأتش را نداشت. هنوز خبر در ذهنش ته‌نشین نکرده بود. این بود که سکوت کردم و سیگاری… و

–بجای دق کردن بهتر است به پیشباز واقعه برویم. حاضری؟

–من خودم را می‌کشم.

-همین دوازده هزار نفری که زیر هوار زلزله رفته‌اند کافیست. پاشو برو لباست را بپوش.

که هق هق کنان رفت. یکی دو جا را با تلفن گرفتم. و اندکی از بار خبر را بدوش برادری یا همریشی گذاشتم و حاضر شده بودم که او هم آمد. با چمدانی در دست. بازش کردم که صابون و حوله‌ای در آن بگذارم. لباس سیاهش هم توی چمدان بود. پس خبر را شنیده بودی. و برویم. و رفتیم. ساعت نه صبح روی نوار خاکستری جادهٔ مهرآباد بودیم و ۷ شب از زیر طاق بستان می‌گذشتیم. قزوین را در آینه دکان خرازی فروش کنار خیابان دیدیم. با عینکی تازه و تنگ و سیاه. و گفتم:

–می‌بینی زن؟ آنقدر عر و بوق کردی که یادمان رفت عینک برداریم.

و چه بهتر. آن بساط نکبت بار زلزله را با عینکی هر چه تنگ‌تر و تارتر می‌دیدیم بهتر بود. ناهار را زیر سایهٔ درخت‌های غبار گرفتهٔ یکی از قهوه‌خانه‌های سر راه خوردیم. درست چسبیده به الباقی سفرهٔ زلزله. عمارت سنگی قهوه‌خانه انگار از داخل ترکیده بود و سنگهای تراش خورده هریک در گوشه‌ای و سر تیرها از میان خاک و پوشال بیرون مانده. و مردکی لاغر که روی همان یک زیلوی ما نیمرو می‌خورد نمی‌دانم در قیافهٔ ما چه دید که به دو استکان عرق مهمانمان کرد. و از گاوهایش گفت که همه حرام شده‌اند. و حالا او می‌ترسید که پوست‌های دریده‌شان را هم کسی نخرد. و باز رفتیم. و همدان را خواستم در یک لیوان آبجو ببینم. به عنوان رفع خستگی. که نشد. ناچار به یک لیوان از این آب‌های رنگی قناعت کردیم. کنار خیابان. و باز رفتیم. و پاهای من عین اهرمها. بی‌حس. تمام راه عبارت بود از بیابانها یا تپه‌ای و بر سر آن با تیرک‌ها سه‌پایه‌ای ساخته و با گونی و جاجیمی رویش را پوشانده و خرت و خورت زندگی دهاتیها اطرافش پراکنده و پرچمی سیاه بر بالای همهٔ بساط. روستاها همچون بار خربزهٔ کرمویی بزمین خورده و ترکیده و مردان کنار جاده به گدایی نشسته. عین طبق‌کشهایی که بار بدل چینی‌شان یا کاسه بشقابشان افتاده و خرد شده و حالا عزا گرفته‌اند. با چشمهایی گود نشسته و دو دو زنان. و یک جا جاده شکافته بود. از عرض. و درست انگار که از پله‌ای بیفتیم. نگهداشتم که چرخها را وا برسم. پاها نا نداشت. و طول کشید. که ریختند. گمان کرده بودند ما هم به خیرات و مبرات آمده‌ایم. به تصدق اشرافیت! هر کدام با یک گونی خالی زیر بغل. و تصدق دهندگان؟ هرکدام با یک گونی بدوش پر از پاره پوره‌های زندگی یا نان و آب و قند و شکری. ولی ماشین ما خالی بود. من بودم و زنم و یک چمدان روی صندلی عقب و تویش یک لباس سیاه. بیشتر بچه‌ها بودند. پیشقراول. و دنبالشان مردها. و نمی‌دانم در قیافهٔ ما و رفتارمان چه بود که کم‌کم پس نشستند. آیا وبازده بودیم یا جذام داشتیم؟ هیچ‌کدام. فقط هیچ بار و بنه‌ای نداشتیم جز پیراهن سیاهی در چمدانی. و چشمهامان مادری را می‌دید که دیشب خودش را به آتش نفت کشیده بود. و بچه‌ها! و یعنی به موقع خواهیم رسید؟ و کاری از دستمان برخواهد آمد؟ و اصلا چرا راه افتادیم؟ هشتصد کیلومتر راه را یکسره رفتن و برگشتن – تازه اگر سالم برسی – با ۷۵درصد پوست که سوخته؟ دیگر چه امیدی؟ اما نه. من همیشه به پیشباز حادثه رفته‌ام. همیشه. هرگز حوصلهٔ این را نداشته‌ام که بنشینم و به چه کنم چه نکنم دست‌ها را | بمالم تا واقعه در خانه را بزند. همچون داستان این تخم و ترکه… اگر از همان اول به پیشباز این حادثه هم رفته بودی؟ و مگر از کجا می‌دانستی؟ و اصلا مگر نرفتی؟ و اصلا حالا چرا راه افتاده‌ای؟ چرا به تو خبر دادند؟ از همهٔ خانواده چرا تو را خبر کردند؟ و اصلا خبر کردند که چه؟ مگر من درین مرگ چه دستی داشته‌ام؟ شهید نمایی موقوف. مگر دیگران در آن مرگ دوازده هزارتایی چه دستی داشته‌اند؟ واقعیت این است که مردی یک عمر دنبال سرتیپی در هر کورهٔ مرزی درست همچون کاروانسرایی بسر برده و هر سال یا دو سال عمر خود را و سلامت خانوادهٔ خود را در ستاد گمنام پادگانی دفن کرده و به ازای آن نشانی را همچون سنگ قبری بر روی دوش خود کوبیده… و زن خودش قابله بوده و دست کم سالی یک بار کورتاژ کرده و کرده تا نه خونی در تنش مانده نه عقلی به کله‌اش. وچرا؟ چون زاورای بیابانها بوده. چون یک بیمارستان شهر متکی به او بوده. چون خیال می‌کرده همان دو تا بچه کافی است. و چون می‌دیده که همین دوتا بچه هم به خشـونت‌های نظامی پدر بیشتر میل دارند تا به ناز و نوازش زنانهٔ مادر. و حالا طاقت زن تمام شده و خلاص. واقعیت !و زنت هم که می‌داند. و از دست شما دوتا هم هرچه برمی‌آمده کرده‌اید از دلسوزی و توصیه و راهنمائی که مستقر باشند، که مدرسهٔ بچه‌ها عوض نشود، و آن شیراز و آن اصفهان و آن خانه و حالا کرمانشاه. و اصلا تو چرا راه افتادی؟ که یک مرتبه دیدم با این بی تخم و ترکه ماندن ما کم‌کم شده‌ایم کدخدای ده. جوابگوی همهٔ واقعیت‌ها! حل کنندهٔ همه مشکلات. قاضی همهٔ دعواهای خانوادگی. پدر و مادر همهٔ یتیم‌ها و مادرمرده‌ها و… گنده گوزی نکن. قرارشد بی خودنمایی و شهیدنمایی… واین جوری بود که به کله‌ام زد حالا که اینطور است چرا پدر همهٔ این بچه‌ها نباشی؟ این بچه‌ها را می‌بینی؟ این وارث بی سهم مانده از این مائدهٔ زمینی را؟... چرخ‌ها را معاینه کردم و برگشتم توی ماشین گفتم:

–می‌خواهی یکی دو تا از این بچه‌ها را برداریم؟ خیلی‌هاشان بی پدر مادر مانده‌اند.

گفت: –حوصله داری؟ من نمی‌دانم خواهره چه بلایی سر خودش آورده و بچه‌هاش چه می‌کنند؟ بجنب برویم.

و رفتیم. باز دهات. و باز بساط تعاون و باز بچه‌ها سر راه و باز گونی‌ها زیر بغل. که یک مرتبه به کله‌ام زد چرا می‌خواهی با انتخاب یکی از اینها دیگران را از قلمرو ذهنت بیرون کنی؟ و این (یکی) چه مال خودت، چه سرراهی، چه زلزله زده... هر کدام که باشند در یک دنیا را بروی تو خواهند بست. تورا وادار خواهند کرد که از یک دنیا به (یکی) قناعت کنی. اما یک جای دیگر مغزم چیزی جنبید که برو بابا... ژیدهم همین اداها را در آورده بود... و گفتم:

–دیدی بابا چه خوب کردیم آمدیم.

–آره. آدم غم خودش را فراموش می کند.

دیدن اموات هم همین خاصیت را دارد. اما اینها بیشترشان به تصدق آمده‌اند. به کفاره دادن، مردم شهری با کامیون‌های پر و پیمان و سیاهپوش می‌رسیدند. باد کرده و پرطمطراق. و یکت مرتبه جاده در نقطه‌ای بند می‌آمد. هجوم دهاتیها و نظارت سربازان که از سربازی فقط تفنگ بیکاره‌ای داشتند. و تانکرهای آب و نفت و تیرک چادرها را که داشتند می‌کوبیدند. و مزرعه‌ها رها شده بود و قناتها ریخته و سرچشمه‌ها خشک و فریاد کشت را می‌شنیدی و نالهٔ تک درخت‌های بی آب مانده را. و هیچکس در آبادی – خبر لاشه‌های گم شده زیر آوار. و همه کنار جاده منتظر. و نگران یک لحاف بیشتر یا یک چادر بزرگتر یا یک کیسه برنج برای زمستان. ومخبرها پلاس و جاده‌های فرعی پراز گر و خاک. و یک جا با تیر و خاک پلی بر نهری خشک می‌بستند تا اولین پیام آور شهر باباری از خیرات و مبرات به ده کورهٔ ویران شده‌ای برسد. و چه هیجانی! پیچیده در بوی مرگ. عین سر قبرستان. یا در صحن امامزاده‌ای. و من با چشم‌های تار می‌راندم و می‌راندم و می‌راندم. دیگر دستها هم چیزی جز اهرمی نبود. هرگز چنان از سر نومیدی نرانده بودم. و در چنان معبری از خیرات. باتمام پشت سکه‌اش. حتی برای آب هجوم می کردند. آب لوله‌کشی شهر. تنها چیزی که در آن بساط نبود حق بود. حق بشری. اینها باید چنین خاکستر نشین باشند تا آنها چنین به خیرات بیایند. لایق ریش هم. دو طرف سکه را می‌گویم. یک جای دیگر مجبور شدیم لنگ کنیم. هیاهویی بود که نگو. بوی نفت در هوا و فحش و فضیت... چه خبر است؟ یکی از بازاریها صدتا سماور نذر داشته راه افتاده با یک کامیون آب و یکی کوچکتر نفت آمده که اینجا سماور با آب و آتش پخش کند. گویا محل سادات محله بود. و مأموران تعاون خواسته‌اند نظارت کنند و یارو حاضر نبوده. کله خری و بشما چه و دعوا و کش مکش. تاهم شیر آبش را باز کرده‌اند و هم نفتش را. و یارو سماورها را برداشته و در برده. وحالا اهالی از تمام اطراف خبر شده‌اند و ریخته‌اند و تفنگ‌هادیگر بیکاره نیستند. بلکه حافظ نظم‌اند... بزحمت راهی باز کردیم و بازرفتیم. هرگز چنان از سر نفرت نرانده بودم. و هشتادو نود. که شاید بموقع برسی! وزنم هرگز چنان آرام و نترس وردست من ننشسته بود و تاریک و روشن بود که از پای بیستون گذشتیم. به گمانم این یکی هم بچه نداشته. گرچه داشته. تاریخ می‌گوید. مرده‌شور تاریخ را ببرد. من می‌گویم حتماً نداشته. وگرنه برای خودش چنین سنگ گوری به چنین ارتفاعی نمی‌کند... و داشتم در دل می‌خندیدم که از بغل ردیف ماشین‌هایی گذشتیم که شبحشان در زمینهٔ روشنایی میرندهٔ افق غرب شبیه به قطاری بود از کاغذ سیاه بریده و چراغهاشان سوراخهایی که نور غروب کنندهٔ خورشید از پشتش چشمک می‌زند. از بغلشان که گذاشتم دلم هری ریخت تو. چه آهسته می‌رفتند. ده تایی. و پیشقراولشان آمبولانسی. همهٔ اینها را بعد دیدم. یعنی رد که شدیم فهمیدم که دیده بوده‌ام. و پا را روی گاز فشردم. در حدود صد کیلومتر بودیم که زنم بجوش آمد:

–چه میکنی؟

–دیگر رسیدیم. بابا.

نمی خواستم آن صحنه وسط بیابان پیش بیاید. آن صحنه که قرار بود زنم را برایش آماده کنم. و آنهم پای چنان سنگ گوری بر سینهٔ کوه. و اینک شهر. پر از نظامی. و سر بالا. وخر و درشکه و آدم در هم. و بهمان زودی آخر شب بار فروشهای دوره گرد. و میدان‌ها چه شلوغ. و موتور دم به دم خاموش می‌کرد. به صد کیلومتر ساعت راندن و پیستون‌ها را بدعادت کردن و حالا سر بالا و دندهٔ دو وده کیلومتر در ساعت. به جای پاسبانها سر شب از نظامی‌ها نشانی گرفتم و دست چپ، بعد دست راست. و از نو استارت زدن و باز خاموش کردن. نکند جوش آورده باشی؟... و خیابانی دیگر و کوچه‌ای و پیچی و این هم خانه. اما هیچکس نبود. جز سربازی. دستپاچه و لکنت‌دار. و سرسرا خالی و همهٔ درها بسته. و من شارت و شورت کنان و در جستجوی بوی کافور در فضا. که یک مرتبه فریاد کشیدم:

–پس این صاحب خانهٔ احمق کجا است؟

که زنم درآمد: –چته بابا؟

بزودی می‌فهمی جانم. بزودی. یعنی دارم آماده‌ات می‌کنم... و آب خواستم و تا تلفن را از بالا بیاورند در باز شد و مردی خوش قد و قامت تپید تو و سلام و علیک و:

–عجب تند می‌رفتید. خطرناک بود. هرچه کردیم نتوانستیم برسیم.

که من نشستم. روی پلکان. یعنی پاهایم تا شد. اولین بار در عمرم. اول گمان کردم کسی از عقب زد توی گودی زیر زانویم که دیدم دارم می‌نشینم. خودم را کشیدم روی پلهٔ اول. و سیگاری. و زنم داشت یک یک درهای بسته را دنبال اثری از خواهرش امتحان می‌کرد. بیارو گفتم:

–لابد ما را شناختید... جنابعالی؟

خودش را معرفی کرد: دوست صاحب‌خانه. بی‌نام. و بعد:

–بفرمائید برویم منزل ما. بچه‌ها آنجا هستند. که پا شدم. خیس عرق و پاها از نا رفته. و زنم هاج و واج و بما نگران و یک مرتبه فریاد کشید:

–پس خواهرم؟

که من از در گریختم. فریادش تا دم ماشین بدرقه‌ام کرد. چنان گازی می‌دادم که نگو. گریه‌اش گریه نبود. چیزی بود که نمی‌شد شنیدش. و یارو با جیپ از جلو و ما از عقب. و از نو کوچه‌ها و خیابانها و سربالایی و من همچون فیل مستی آمادهٔ هر تصادفی و زنم همچون کودکی به سکسکه افتاده. و شانس آوردند اهالی کرمانشاه که آن شب هیچکدامشان را زیر نگرفتم. و خانهٔ یارو وسیع بود و پر از پلکان بود و از بچه‌ها خبری نبود. و زن صاحب‌خانه سیاه پوشیده به پیشباز آمد و سرسلامتی داد و فریادها و زاریها و بعد همریشم آمد.

–خودت را بدبخت کردی. یک عمر دنبال سرتیپی دویدی تا زنت درماند. حالا تنها بدو.

–نگو بابا. نگو که این زن پدر مرا درآورد. آبروی مرا برد. آخر چرا با نفت...

–بدبخت!... حتمی‌ترین راه را انتخاب کرد. از این کارها سر رشته داشت.

و تسلی‌های دیگر – یعنی فحش‌های دیگر تا آرام شدیم. و او نشست و صورتش را پاک کرد و صاحب‌خانه چای آورد و رفت و آرامتر که شدیم در آمد که:

–کار بچه‌ها دیگر با من نیست. با خود شماها است. اختیارشان با خاله است...

که یک مرتبه جا خوردم. همه برای ما کیسه دوخته‌اند!... قبل از اینکه چیزی بگویم خانه پر شد از سنگ قبر بدوشان. و قهوه آوردند و رفتیم توی حیاط، کنار حوضی و زیر چراغی مجلس کردیم و جواز حمل جنازه را دادیم که پای سنگ قبر عظیم بیستون به انتظار مانده بود. منتظر گوری و آرامشی. چیزی نوشتیم خطاب به برادران در تهران یا دایی و دیگران و سه نفری امضاء کردیم و سه چهار نفر رفتند که شبانه برانند و جنازه را از قلمرو سرتیپی یک تیمسار آینده دور کنند با آبرویی که از او برده بود و بعد شب دیروقت شد و شام آوردند و معلوم نبود برای که و با زنم که تنها که شدم گفتم:

–باباجان گوشت را باز کن. این حضرت از عهدهٔ بچه‌ها بر نمیاید. اگر هنوز خیال می‌کنی بچه لازم داری چه بهتر از بچه‌های خواهر...

که زد بگریه و جویده جویده گفت: –مگر ما به تقسیم ارث خواهر بیچاره آمده‌ایم؟

که دیدم راست می‌گوید. و بعد یک آدمی بوده که زندگی خودش را پاشیده. حالا بچه علت زندگی مرا از هم بپاشد؟ یا ترتیب بدهد؟ زندگی مرا که چهارده سال یک جور گذشته و یک چیزهایی در آن به عادت بدل شده. این بود که به عنوان ختم کلام گفتم:

–ببین باباجان، گریه را بگذار کنار. و درست به حرفم گوش کن. این بابا بچه‌داری کننده نیست. می‌تواند برای رسیدن به سرتیپی بچه‌ها را هم بگذارد زیر پایش. و این بچه‌ها به هر صورت خواهرزاده‌های تواند. اگر تو بخواهی من هیچ حرفی ندارم. فردا صبح برشان می‌داریم و یکسره می‌رویم خانهٔ خودمان.

–تو خودت چه می‌گویی؟

–من؟ برای من این بی‌بچگی شده است یک سرنوشت که پایش ایستاده‌ام. هیچوقت هم کاری را حسرت بدلی نکرده‌ام. و به هر صورت ترتیبی به زندگی خودم داده‌ام که نمی‌خواهم دیگری بهمش بزند. حوصله هم ندارم که خودم را گول بزنم. این جوری که باشد تنهایی‌ام را همیشه کف دست دارم. میدانی؟ من اصلا از همین اندازه علاقه هم که به این دنیا پیدا کرده‌ام بیزارم. اصلا وقتی من نمی‌توانم مسؤولیت خودم را بپذیرم – با همهٔ ناامنی‌ها و با همهٔ فرداهای تاریک – چطور می‌توانم مسؤولیت دو نفر دیگر را بپذیرم؟ ولی تو. تو حسابت جداست. وظایفی داری... که حرفم را اینطور برید:

–این حرفها را بگذاریم برای تهران. من الان گیجم.

و بعد شب دیروقت بود و خوابیدیم. و چه خوابی! و صبح که شد بچه‌ها را آوردند دختری و پسری – ۱۴ و ۱۰ ساله و چه بازیها کردیم از دو طرف که قضیه را بروی هم نیاوریم و چه بار سنگینی بود مرک یک مادر، میان ما دو نفر و آن دو نفر.

بله هشتصد کیلومتر راه را با این بار اضافی برگشتیم. از میان همان الباقی سفرهٔ زلزله.