سنگی بر گوری/فصل ۳

از ویکی‌نبشته



فصل ۳

سال اول ازدواجمان به این گذشت که چطور جلوگیری کنیم؛ و حیف است که به این زودی دست و بالمان بندشود خیال سفر در دنبالش و از این حرفها… و بعد هم زندگی اجاره نشینی و دیگر معاذیر. از سال سوم بود که قضیه جدی شد. من هنوز ککم هم نمی‌گزید و پیش از بچه خیلی چیزهای دیگر در کله داشتم. اما زنم پاپی می‌شد. این بود که راه افتادیم. و بعد که اولین اخطار آمد – با اولین رؤیت میکروسکوپی – مدتی تأسف اینرا خوردیم که چرا در آن دو سال آنهمه تنمان لرزیده و آنهمه دست به عصا راه رفته‌ایم و عالم شهوات را در پوششی از ترس لمس کرده‌ایم؛ و با زائده‌ای از دستورهای جلوگیری. و تأسف که تمام شد باز راه افتادیم. ورقه‌های آزمایش و گلبول شماری و تعداد حضرات و عکس سینه و اینکه چرا کم خونی و چرا فضای تنفسی‌ات تنگ است و دیگر ماجراها... و از این دکتر به آن دکتر و از این آزمایشگاه به دیگری. و تهران بس نبود، آبادان و شیراز. آخر عبدالحسین شیخ طبیب شرکت نفت بود و در آبادان خرش می‌رفت و شیراز هم با مریضخانه‌اش تازگی‌ها وسیلهٔ جدیدی برای پز دادن گیر آورده بود یعنی دکان جدیدی بغل دستگاه حافظ و سعدی برای جلب مشتری. و بعد:

–راستی فلان دکتر متخصص تازه از آمریکا آمده. برویم ببینیم چه می‌گوید.

یا: –روزنامهٔ دیروز را دیدی؟ چیزی داشت راجع به لوله‌های تخمدان…

و راستی نکند تو هم عیب و علتی داشته باشی؟ آخر می‌دانی، لولهٔ تخمدان دقیق‌تر از آن‌هاست که بشود همین‌جوری دربارهٔ صحت و سقمش رأی داد. من و تو چه می‌دانیم؟ شاید… و جر و منجر – باز یک هفته که: واه! کدام احمقی جرأت می‌کند… و از این حرفها… ولی عاقبت خودش فهمید که لولهٔ تخمدان را نمی‌شود یک دستی گرفت. بعد هم اولین اما که گذاشته شد دیگر کار از کار گذشته. چون پای خانواده هم در کار است و پای دیگران هم. که مبادا بنشینند و بولنگند که بله عیب از زن فلانی است… این جوریها بود که زنم راضی شد و اصلاً باید گرفتار بود و دید که آدم چه براحتی تن به هر وسوسه‌ای می‌دهد؛ و دنیای ذهنش به هر امایی چطور از اساس خراب می‌شود. عین یک برج کبریتی. به هر صورت راه افتادیم.

طبیب متخصص پیر بود و شخصیت قصابها را داشت. با دکانی به همان کثافت. و دخترکی جوان به عنوان وردست. خیلی زیبا. گلی توی مرداب افتاده. و دیدم که دستگاه بوی خوشی نمی‌دهد. داد میزد که پیرمرد عمل جنسی را مدتها است که فقط با چشمش می‌کند. اما زنم که نمی‌توانست اینرا ببیند. چون خیلی حرف و سخن‌ها زده بودیم که به طبیب باید ایمان داشت و از این اباطیل… و چه تلقین‌ها و دلداری‌ها. انگار برای دعا گرفتن رفته بودیم. بار اول و دوم دوا و برای رنگ کردن لولهٔ تخمدان، ورقهٔ آزمایش و عکس برداری و بار سوم پای تخت عمل. چون در لولهٔ تخمدان کمی انحراف دارد و یک تومور(!) هم فلان جااست همین جور! مثل این که غدهٔ سرطانی گیر آورده! تومور! حرفش هم تن آدم را می‌لرزاند. با آن تجربهٔ خواهرم! و زنم یک هفته نه خواب داشت نه خوراک. داشت خودش را برای سرطان داشتن آماده می‌کرد. و قیافه‌اش را و زردنبو بودن را و لاغری را. و بار سوم پیرمرد زنم را برد توی اتاق عمل و خودش دو سه بار آمد بیرون. خونین و مالین و رجزخوانان. انگار که یک فوج دشمن را در درون زنم کشته. و با هر جمله سه چهارتا اصطلاح فرنگی طب. آن هم برای همچو منی که یکسال نمی‌شد که خود میکروسکوپ را می‌شناختم. اما چه می‌شد کرد؟ در عالم سیاست که نبود تا بشود بحث کرد. هرچه بود دکتر بود و دم و دستگاهی داشت و بدتر از همه پای لولهٔ تخمدان در میان بود که انحراف داشت و فلان تومور هم که تازه کشف شده بود. اما بار چهارم دیگر پای زنم پیش نمی‌رفت. جرأتش تمام شده بود یعنی کنجکاویش؛ درد هم برده بود و ناچار درآمد که:

–اگر تو نیایی توی اطاق عمل، من هم نمی‌روم. فکر می‌کردم چه دکتر نجیبی باید باشد که به آن راحتی اجازه داد. و رفتم. بالای سرش ایستاده و دستش در دستم. اما باقیش؟ اتاق عمل را دیده‌اید؟ من بارها دیده‌ام. یک بار چسبندگی سینهٔ باقر کمیلی را برمی‌داشتند که دو سال گرفتار سل بوده و خواسته بود من هم سر عمل باشم. یک بار دیگر سر قضیهٔ محدث شوهر یکی از خواهرهایم که کلیهٔ راستش را برمی‌داشتند که شده بود اندازهٔ یک کمبزه و بنفش و گندیده… اما هیچکدام آن جوری نبود. و اصلا می‌دانید جاکشی یعنی چه؟ من همان روز تجربه کردم. بله. زنم را جلوی چشمم جوری روی تخت پر از سیخ و میخ و پیچ و چرخ عمل خواباند که من توی رختخواب می‌خواباندم. و آستینها بالا و ابزار بدست و آنوقت نگاهش! جوری بود که من یکمرتبه به یاد خواهرم افتادم که عاقبت رضایت نداد، به اینکه عملش کنند. به اینکه دست مرد غریبه به تنش بخورد. و مال او سینه بود. سرطان در عمق وجودش نشسته بود اما او عاقبت به عمل راضی نشد. موهای مچ دست یارو از دستکش بیرون مانده بود و زنم جوری خوابیده بود که من اصلا نمی‌توانستم… ولی حتی داد هم نزدم. فقط دیدم تحملش را ندارم. عین جاکش‌ها. عرق به پیشانی او نشسته، چشمهایش بسته، و یک دنیا فریاد پشت لبش. و من پیراهن به تنم چسبیده و اصلا یکی بیخ خرم را گرفته. و دست یارو با ابزار می‌رفت و می‌آمد و چیزی را در درون زنم می کاوید و می‌خراشید و چه خونی…! و آنوقت من سرنگهدارم. بمعنی دقیق کلمه. که دیدم دیگر نمی‌توانم. عجز را با تمام قامت در هیکلی ابزار به دست جلوی روی خودم ایستاده دیدم. و چه حالی! دستش در دستم بود و دمبدم پیشانی‌اش را پاک می‌کردم. جوری نبود که بتوان خودم را رها کنم یا او را. این بود که بچه را رها کردم. حالا می‌فهمم. یکی دیگر از لحظاتی که نفرت آمد. به سر حد مرگ. نفرت از هرچه بچه است. بله از بچه. از وارث نام و نشان. از پز دهندهٔ آتی به اسم و رسم پدر جاکشی که تو باشی! از تقسیم کنندهٔ این دو تا خرت و خورت که از فضولات چهار پنج سال عمر جمع کرده‌ای. با کتابها و لباسها: خوب دیگر چه داری، احمق جان…؟… که با چنین مال و منالی چنین در جستجوی میراث خوارانی؟

این جوری بود که لولهٔ تخمدان هم اهمیتش را باخت. با هرچه تومور که در بدنی ممکن است باشد. و پیش از من برای او. شاید به علت آن دستهای پرمو. با موهای سفید. شاید هم به این علت که همهٔ مراجعان او عین همین جراحی را بایست می‌کرده‌اند. این را من بعد فهمیدم. بعد که یارو مرد، و میدانید زنم چه گفت؟ خبر مرگش را که شنیدیم درآمد که:

–پدر سگ گور بگوری. بدجوری هیز بود.

و من تازه می‌فهمیدم که چرا بار دوم پایش به اطاق عمل نمی‌رفت. و راستی اگر آن چشمهای هیز را مرده‌شور نبسته بود من با این دکتر چه بایست می‌کردم؟ حالا می‌فهمید که چرا آن اولدفردی را احمق خواندم؟ برای اینکه لابد من هم باید چوب و چماق دست می‌گرفتم و تو پسکوچه‌های شیروانی حساب یارو را می‌رسیدم. تازه همکارانش بودند که او را لو دادند. و گرنه ما خودمان که بو نمی‌بردیم. که یارو اصلا این کاره بوده است و همهٔ بیمارانش تومور داشته‌اند. اگر نشانی‌اش را بدهم خیلی از زنهای این شهر می‌شناسندش. اما گور پدرش با نشانی‌هایش. آخرینش جهنم. فقط برای تصفیه حساب با او هم شده من حاضرم گستردگی و بی‌سرانجامی روز قیامت را با طشت مس خورشیدش بالای سر و شمشیر باریکتر از مویش به عنوان پل، قبول کنم. قبول که هیچ – تحمل کنم. می‌بینید که هنوز مثل جاکش‌ها دارم خط و نشان می‌کشم. بعد از این فضاحت بود که رفتیم سراغ دوا درمانهای خانگی. هرچه بود بی ضرر بود. و خستگی هم در می‌کردیم. و بعد هم به این جواز میدادیم که با هر نسخهٔ دستنویس فلان پیرزن خانواده آرزوی یک شاخه از خانواده به پیشباز تخم و ترکهٔ ما بیاید. و این خیلی بود. جذاب‌ترین قسمت قضیه. من اگر زندگی را از سر بگیرم در کوشش برای بچه‌دار شدن فقط به این قسمت اکتفا می‌کنم. چه آرزوها چه خواب و خیال‌ها، چه نماز شب‌های مادرم، چه نذر و نیازهای خواهرها… که ما همه را بعدها دانستیم. من در بحبوحهٔ قضیه فقط آنقدرش را می‌فهمیدم که مثلا نزدیک به چهل روز مدام، روزی چهل نطفهٔ تخم مرغ از خانهٔ مادرم می‌آمد. حالا چه جور تهیه می‌کردند باشد. و من باید همه را می‌خوردم. خام خام. هیچ خورده‌اید؟ و این نسخه در خانوادهٔ ما خیلی اجر و قرب داشت. بخصوص که در مورد خواهرم اثری بخشیده بود. همان که به سرطان مرد. و خیلی بدجوری میشد اگر یک نسخهٔ خانوادگی به این سادگی احترامش را می‌باخت.اگر در او اثر نکرده بود از کجا که در من نکند؟ قرن‌ها به این نسخه عمل کرده بودند و افاقه‌ها دیده بودند و معجزه‌ها و تخـم و ترکه‌ها. خدا عالم است که چندتای این خیل زاد و رود بر محمل همین نطفه‌های تخم مرغ در صلب پدران خود جا گرفته‌اند… چهل نطفهٔ تخم مرغ یعنی مایعی از نوع سفیدهٔ تخم و آمیخته با آن و در حدود یک استکان؛ و پر از رشته های سفید قطع نشونده. یک سر هرکدام توی گلو و سر دیگرش زیر دندان. و لیز. به چه والذاریاتی می‌خوردم باشد. اما دیگر نانوای محلهٔ پدری هم فهمیده بود. کبابی و چلوکبابی که جای خود داشتند. چه خنده‌ها باید کرده باشند و چه تفریح‌ها! و چه حال من به هم می‌خورد! بوق مسائل توی رختخوابی ترا سر بازار فلان محله زده‌اند و این هم سندش. و حالا تو باید این سند را بخوری. و نه یک روز، بلکه چهل روز تمام. آن حکم قانون و شرع و اخلاق – آنهم حکم طبابت و تخت عمل – و این هم فرمایش کلثوم ننه و دَده بزم آرا! بله. آسمان همه جا یک رنگ است. و تازه مگر تنها همین بود! نسخهٔ جگرخام هم بود، چله بری هم بود، امامزادهٔ بی سر هم بود در قم، دانیال نبی هم بود در شوش. چله بری را عاقبت زنم نرفت. روز چهلم آب مرده‌شورخانه را روی سر ریختن! تصورش را هم نمی‌شود کرد. برای این کار دست کم باید همسایهٔ مرده‌شورخانه باشی. نکند خواهرم همین جورها رفته بود دم چک سرطان؟ آخر او عمل‌کنندهٔ با پشتکاری بود به همهٔ آن حکم‌ها و فرمایش‌ها. و ما که آمدیم تجریش و نزدیک قبرستان این چهارطاقی را ساختیم چه وسوسه‌ها کردند زنم را که:

–ای بابا. ده قدم راه که بیشتر نیست. یک توک پا می‌گذاری و بر می‌گردی. تنها که نمی‌گذاریمت.

و پیش از بسته شدن قبرستان دیگر جوری شده بود که هر وقت صدای لااله‌الاالله از توی کوچه بلند می‌شد من بجای یاد آخرت بیاد زنهایی می‌افتادم که حالا چله بری خواهند کرد. و به نوایی خواهند رسید. کمترین فایدهٔ مرگ! اما زنم عاقبت نرفت که نرفت. امامزادهٔ بی‌سر را رفت. یعنی به مادرم گفت که رفته. و شوش را با هم رفتیم. و اصلا همین جوری شد که شوش را دیدیم. این آدمهای قرن بیستمی! و بعدهم پزها که:

–بله ستونهای آپادانای شوش کجا و مال تخت جمشید کجا..

و چه دخمه‌ای! گود و تمیز و رنگ‌خورده. و زنهای عرب از بیخ حلق دعاخوانان. و هیچ زیارت نامه‌ای. یا اذن دخولی. و بی پله و سرازیر. و توی کوچه مگس‌ها روی طبق خرما ورقه‌های سیاهی کشیده. و توی پسکوچه‌ها دنبال بت مفرغی یا نگین یا سکه‌ای پرسه زنان و گنبد دانیال نبی درست همچون خوانچه‌های بزرگ نقل که یزدیها در دکانهای شیرینی فروشی برای شب عید می‌بندند و سنگینی قلعهٔ فرانسویها بر سر شهر گرمازده، و شائور چون ماری ترسان و گریزان و دور دانیال نبی پیچ و تاب خوران و دو تومان کف دست هریک از بچه‌های راهنما. و چه گرمایی و چه خاکی! و جستجوی قهوه‌خانه آنروز خیلی جدی‌تر بود تا جستجوی سنت و تاریخ و تخم و ترکه. و ناهار ماست و نیمرو. و راستی چرا دانیال نبی چنین شهرتی بهم رسانده؟ هم میان اعراب و هم میان فارس‌ها! یعنی چون در جلوگیری از آن کشتار به استر و مردخای کمکی کرده؟ یا یعنی تأسی به بنی اسرائیل که از دوازده سبط چنین دنیا را پر کرده‌اند؟ یا یعنی متمسکی برای دوام رفت و آمد به بلخی یا بخارائی که در بحبوحهٔ قدرت خود… به هر صورت نمی‌دانم چرا آن روز هوس کردم قلیان بکشم. عین عربها. و ناهار ماست و نیمرو. و سفیدهٔ تخم‌ها نبسته و نطفه‌ها نمایان!

اصلا بدی کار این بود که درین قضیه هیچکاری را تا آخرش نرفتم. عوامانگی دواهای خانگی وقتی ظاهر می‌شد که از تکرار بیهودهٔ اعمال جادو و جنبل مانند بجان می‌آمدم. راستش حوصله‌ام سر می‌رفت. عین دعایی که چهل بار باید خواند. در چنین مواقعی من همیشه وسوسه می‌شده‌ام که آخر چرا با سی و هشت بار نشود؟ و مگر چه فرقی هست میان این دو عدد؟ حتی اگر غرض دوام در کاری باشد. و یادم نیست بار سی و دوم بود یا سوم که زدم زیرش. یعنی یک روز دنگم گرفت که ببینم با نطفه‌ها می‌شود نیمرو درست کرد یا نه. سرزنم را دور دیدم و کیلهٔ آن روز را ریختم توی تابه. و چه نیمرویی! آب دماغی سفت‌تر شده. مایه‌ای از سفیدی در آن دویده و بی‌مزه. به ضرب فلفل و نمک هم نتوانستم بخورم. اما به گمانم در وضع پائین تنهٔ گربه‌ها اثرکرد. چون آن سال یک دفعه بیشتر از معهود بچه گذاشتند. و نه روی انبار هیزم. بلکه دور از نظر ما و توی سوراخ سمبه‌های شیروانی که دست جن هم بهشان نمی‌رسید. و چه عذابی کشیدیم تا دکشان کردیم. آخر من هیچوقت تحمل حیوانات خانگی را نداشته‌ام. بی تخم و ترکه‌های دیگر را می‌شناسم که کفتر بازی می‌کنند یا قناری و میمون و سگ و طوطی نگه می‌دارند. یکی دیگر را هم می‌شناسم که یک اطاق گربه داشت. درست یک اطاق خودش هم عددش را فراموش کرده بود. و ظهر به ظهر یک مجموعه غذا برایشان می‌گذاشت که دورش می‌نشستند و چه تماشایی. و چه کثافتی! من فقط به گنجشک‌ها علاقه دارم که یکمرتبه حیاط را پر از سر و صدا می‌کنند و بعد یک مرتبه معلوم نیست از چه می‌ترسند و پچ پچ کنان توطنه‌ای، و بعد می‌پرند. و بعد به ماهی‌های حوض که نه به وقاحت سگ و گربه می‌رینند و نه باری روی دوش خاکند و اصلا از جنس دیگرند و در دنیای دیگر. و نشستن سر حوض و تماشای حرکت نرم و تندشان و زیر و بالا رفتن‌هاشان و تحول رنگشان و فصل تخم ریزشان و ریسه شدن نرها دنبال ماده‌ها و بعد بچه ماهیها… عجب! شده‌ام عین پدرم. خدا بیامرز چه علاقه‌ای به ماهیها داشت. رها کنم.

بعد از این قضایا باز راه افتادیم و رفتیم سراغ اطبا. به تلافی آن حماقت‌ها. یعنی حالا که فکرش را می‌کنم می‌بینم لابد اینطور بوده است. با مکش مرگ مایی آنها دمار از روزگار عوامانگی‌ها درمی‌آوردیم. و اینجوری دو سال دیگر شدم مشتری اطبا. و این بار همهٔ بار را خودم به تنهایی به دوش کشیدم. آن تجربهٔ لولهٔ تخمدان برای هفت پشتمان – پشتی که در کار نیست برای هفت جدمان کافی بود. ولی آن‌چه مسلم است این که بی تخم و ترکه ماندن ما دکان آیندهٔ هیچ دکتر بعد از این را کساد نکرده است. و راستی که من به اندازهٔ هفت پشتم نان بهشان رسانده‌ام. که راستی حیف نان! بله. اطبا را می‌گویم. و اصلا ببینم… نکند این نفرتی که از آنها داری خود معلول… بله. فروید بازی کنیم. سر خوردن از واقعیت و آزمایش میکروسکوپی و بی‌اثر بودن پانگادوئین و ویتامین آ و تستوویرون مایهٔ بیزاری از این دلالهای واسطه شده. حتما. دست‌کم تأثیر که دارد. طلب کار هم که نباشی و تنها همچون گدایی شش سال در خانه‌ای را بزنی و جوابت را ندهند، ناچار حق داری نسبت به آن خانه و صاحبش و برو بیایش کینه بورزی و نفرت. و تفرینشان کنی. گاهی به زبان جاکش‌ها و گاهی به زبان گداها. و نه من گدا بوده‌ام و نه آنها در خانه را بسته بوده‌اند. درها باز و قیافه‌ها خندان و همه چیز پر از زرق و برق و در هر جمله‌ای هزار امید. اما جواب؟ بی جواب. عین جادوگرهای عهد دقیانوس. یک اسم نامأنوس – پانگادوئین – یا یک ورد. – پنی سینوتراپی! و یک عمل نامأنوس.– درآوردن تومور! من اگر خیلی همت کنم برای اطبا همان قدر ارزش قائلم که قبیلهٔ دماغ پهن‌های برنئو نسبت به جادوگرشان. ولی این جادوگرهای قرتی از فرنگ برگشته در قبیلهٔ دنده پهن‌هایی مثل من زندگی می‌کنند. و در تهران. نه در برنئو. و تازه خیلی از آنها را من یک به یک شناخته‌ام. این یکی کلاه قرمساقی زنش را به سر دارد. آن دیگری مرفینی است. آن دیگری دواهای مجانی نمونهٔ کمپانی را به دواخانه‌ها می‌فروشد. آن دیگری برای هر مردهٔ مشکوکی به راحتی جواز حملهٔ قلبی می‌دهد. آن دیگری… و اصلا اگر قرار بود اسرار اطبا بر ملا بشود دیگر دکان هیچ دعانویس و رمالی بسته نمی‌شد. چون من یکی‌شان را می‌شناسم که با الکتروشوک – یک ورد دیگر – دست کم دو هزار نفر از اهالی این شهر را دیوانه کرده است. دو هزار نفری که هر کدامشان در اول کار فقط خسته بوده‌اند یا عصبانی یا غمزده یا مادر مرده. و حالا همه دیوانه‌اند. و بعضی‌شان زنجیری. با این بابا گاهی نشست و برخاست هم داشته‌ام. به علاج واقعه قبل از وقوع. می‌دانید چه می‌گوید؟ چشمهایش را میدراند و یک سخنرانی می‌کند دربارهٔ اینکه هر آدمی که روی دو پایش راه می‌رود بنوعی دیوانه است. منتهی دیوانه داریم تا دیوانه. معتقد است که این کلمه دیگر قادر نیست بار همهٔ انواع جنون را بکشد. و بعد وردهایش شروع می‌شود: یکی نوراستنیک است دیگری نوروپات، دیگری نوروتیک – دیگری مگالومن دیگری شیزوفرن دیگری هیپوکرندریاک و همین جور… و اگر حالش را داشته باشی و از او بپرسی پس یک آدم سالم (بزبان خودش نورمال) چه مشخصاتی دارد؟ آنوقت باز چشمهایش را میدراند و یک سخنرانی دیگر. و دهنش که کف کرد تو می‌فهمی که ای بابا دارد نشانی همهٔ بقال‌های سرگذر را می‌دهد. چرب‌زبان. دروغگو. مدارا کننده. نرم. متواضع و نان به نرخ روز خور. یا مشخصات همهٔ دکترها را. و راستی چه می‌شد اگر تیمارستانی می‌داشتیم با ظرفیت پذیرایی دو میلیون نفر؟ و این حضرت را می‌گذاشتیم تا اداره اش کند؟ تا همهٔ مادر مرده‌ها را نوراستنیک کند و همهٔ غمزده‌ها را شیزوفرن؟... و باز خدا پدر این یکی را بیامرزد که دست کم حکم می‌کند. و خیلی هم به سرعت. در حالیکه دیگران نه حکم می‌کنند نه نومید می‌کنند. فقط اما می‌گذارند یا شک می‌انگیزند یا امید دروغی می‌دهند. تشخیص با آزمایشگاه است و با دستگاه عکس برداری و نسخه را هم که کمپانی از قبل پیچیده. و آنوقت یک مرتبه گندش در می‌آید که خود کمپانی دواساز را در فلان گوشه از ینگه دنیا کشیده‌اند پای محاکمه – چرا که دوای جلوگیری از آبستنی‌اش سرطان می‌آورده است. جلوگیری از آبستنی! بله. دنیا دارد از دست خوش تخمی اهالی خودش به عذاب می‌آید و تو داری غم بی تخم و ترکه ماندن را می‌خوری! و آنوقت این دلالهای واسطه میان آزمایشگاه و دواخانه! چگونه می‌خواهید معجز کنند؟ و دو تا اسپرم را در یک میدان برسانند به هشتاد هزار تا؟ بیشتر مطب‌هاشان به این علت پر و پیمان است که خودشان سروپزی دارند و زنها بیکاره‌اند و دَدَر می‌روند… نه آقای دکتر… روی لپم نیست. بیخ گوش … آهاه. روی بناگوش. آه ه ه… قربان دستت دکتر جان!... اینها را بارها سیاحت کرده‌ام. و آن پیر سگ را با موهای سفید مچش… رها کنم.

بله. همین جوریها دو سال دیگر شدم مشتری مداوم این اماکن. دیگر تنم شده بود لحاف پر پنبه‌ای- پذیرای هر نوع جوالدوزی. و جوری شده بود که انگار روی بازوها و پشت رانهایم را با پوششی از چرم گاو پوشانده‌اند. پوستی با آستر دوبل. دو سه بار سوزن سرنگ در تنم شکست و یک بار زیر آمپول عصارهٔ جگر از حال رفتم و از صندلی افتادم و حالم که جا آمد دیدم دواخانه‌دار دررفته، در دکانش ایستاده و دارد هوار میکشد… و یک درد کهنه لابلای انساج تنم نشسته بود همچون کرکی ته جیب. و این کثافات خوراکی و تستوویرونها چنان اعتدال مزاجم را به‌هم می‌زد که اصلا گمان نمی‌کنم آن چندساله خودم بوده‌ام. اشتهای کاذب پس از بی میلی عجیب. بعد پرخوری. بعد زیر و بالا شدن. بعد تهوع. بعد امساک. بعد اسهال. بعد کلافگی. اصلا دیوانه می‌شدم. جای آن یارو صاحب تیمارستان خصوصی خالی که بیاید و یک انبان اسم‌های فرنگی روی حالات روحی آن ایامم بگذارد. در همین حالات بود که دو نفر را به قصد کشت زدم. یک بار یک شاگرد نره خر را – وقتی مدیر مدرسه بودم. و بار دیگر آهنگر روبروی خانه‌مان را که بعد از ظهرها با سمبادهٔ برقی‌اش روی مغز ما آهن می‌تراشید. بخصوص روی مغز پدرم که جمجمه‌اش را از سه چهارجا با مته سوراخ کرده بودند و خون مرده را کشیده بودند و مثلا از بیمارستان پناه آورده بود به خانهٔ ما که بی زاق و زوقیم تا دور از سر و صدای نوه‌ها و نتیجه‌ها چند روزی در امان باشد. یارو چنان نکره‌ای بود که خودم هم باورم نشد که زده باشمش. چه رسد به قاضی دادگاه که از دوستان بود و گمان می‌کرد فقط از قلم من کاری ساخته است. دادگاه چهار روز بعد از واقعه بود. ولی یارو هنوز دور چشم راستش مثل لبو بنفش بود و ورآمده. و خود چشم بسته. نکند کورش کرده باشی احمق؟ که وحشتم گرفت. از آن سربند بود که فهمیدم عجب محکم باید باشد این جمجهٔ آدمیزاد! با تمام کله زده بودم توی تمام صورتش. اما نه شاهدی داشت و نه پرونده کامل بود. و اصلا که دیده بود؟ فقط یک ورقهٔ معاینهٔ طبی داشت که برایش هفت روز استراحت نوشته بودند. که خیالم راحت شد. لابد چشم را هم معاینه کرده بودند و اینطور نوشته بودند. از قضا صاحب دکان هم – همانروز واقعه – از ارادتمندان درآمده بود و با اینکه کنتور سه فازش را با سنگ خرد کرده بودم و از تماشای نور سبز و آبی اتصال برق در متن روشنایی روز تعجب‌ها کرده بودم و شادیها، رضایت داده بود و اینها همه وقتی اتفاق افتاده بود که یارو شاگرد دکان که کاسهٔ از آش داغتر شده بود، رفته بود دنبال پاسبان و همسایه‌ها وساطت کرده بودند و آشتی کنان و الخ… به پیشنهاد قاضی خواستم پولی بدهم و سرو ته قضیه را به هم بیاورم. اما یارو قبول نکرد. نه اینکه از اصل پول نخواهد. نه. در این صورت مثل خودمن بود که تخم و ترکهٔ شازده را بیخ ریش نچسبانده بودم. پول کمش بود. آنچه می‌خواست درست است که فقط مزد هفت روز کارش بود اما حتماً بیشتر از نازشست یک شوت محکم بود، با کله در فوتبال. که من بچه مدرسه‌ای که بودم از عهده اش خوب برمی‌آمده‌ام. این بود که پرونده به علت فقد دلیل بسته شد و یارو هم دو روز بعد دکانش را جمع کرد و رفت… اصلا کجا بودم؟ قرار شد مرتب باشم.