سنگی بر گوری/فصل ۵
فصل ۵
–آمدیم و زن دیگر هم گرفتی. دوتای دیگر هم گرفتی. عین برادرت. و باز بچهدار نشدی. آنوقت چه؟
–آنوقت هیچی. طلاق میدهی و بهمان زن اول اکتفا میکنی. عین برادرت. یا نه. عین پدرت. زن دوم را هم نگه میداری. و اصلا میآوریش توی همان خانهای که زن اولت با زادورودش مینشیند. پهلوی خودتان.
–آنوقت فرق تو با برادرمان چیست؟ مگر یادت رفته که بچه خوندلی زن دوم برادر را از نجف به هن کشیدی و به کربلا بردی و بچه خجالتی او را بدست پدرش رساندی؟ و بعد چه کینهها که از این قضیه به دل گرفتی؟
–ول کن جانم. این حرف و سخنها مال آدمهای خیالاتی است. یا احساساتی. باید مثل همه زندگی کرد. تا کی میخواهی ادای مبارزه را در بیاوری؟ پیر شدی دیگر. خیلی احساساتی باشی در این چهار صباح الباقی هم آب خوش از گلویت پائین نخواهد رفت. و اصلا نمیخواهی طلاق بدهی، نده. مثل پدرمان نگاهش دار. گفتم که. مگر نشنیدی؟
–ده! مگر کور بودی یا کر که وقتی سمنوپزان را مینوشتیم صدایت در نیامد؟ و اصلا مگر یادت رفته که سر همین قضیه من و ترا با هم از عالم مذهب اخراج کردند؟ آخر بگو ببینم فرق من و تو با برادر و پدر چیست؟
–خیلی ساده است. آنها آدمهای دیگری بودند با زندگی دیگر. آنها هردو روحانی بودند. نان ایمان مردم را میخوردند. حافظ سنت بودند. و چون ددر نمیرفتند ناچار تجدید فراش میکردند. مگر میشود مرد بود و شصت سال آزگار با یک زن سر کرد؟
–یعنی میگویی اگر ددر بروی مسأله حل میشود؟ آخر خیلیها هستند که مذهبی هم نیستند و ددر هم میروند و زنهای طاق و جفت هم میگیرند یا پشت سر هم زن عوض میکنند. رسم روزگار همین است.
–من هم یکی از آدمهای روزگار مگر چه فرقی با آنهای دیگر دارم؟
–چرا خودت را به خریت میزنی؟ اصلا درد تو همین است که انچه مینویسی بیخ ریشت میماند. تو زندگی میکنی که بنویسی. آنهای دیگر بی هیچ قصدی فقط زندگی میکنند. حتی بچهدار شدنشان به قصد نیست. حاکم بر حیات آنها غریزه است. نه زورکی غم خوردن. بهمین دلیل تو نه ارضای خاطر آنها را داری نه اطمینان خاطرشان را نه قدرت عملشان را. تو قدرت عمل را فقط برای صحنهٔ روی کاغذ گذاشتهای.
–ببینم... نکند تو هم داری برمیگردی بهمان مزخرفات که نوشتهها یعنی بچهها...؟ داری خر میشوی. حضرت! نوشتهها که جان ندارند. کلمه را هر جور بگردانی میگردد. اما بچه. بمحض اینکه هجده ساله شد توی رویت میایستد.
–ها بارک اله. همین را میخواستم بگویی. آخر گاهی میبینیم دور برت میدارد که نوشته اگر جان ندارد جان میدهد و از این مزخرفات... دست کم خودت اینرا بفهم. که یا باید زندگی کرد یا فکر. دوتائی با هم نمیشود.
–پس چطور من و تو با هم و جلوی روی هم نشستهایم؟
–اولا برای اینکه همیشه نفر سومی میان ما وساطت میکند. و بعد برای اینکه هنوز هیچکداممان از میدان در نرفتهایم.
... و همینجور. پس از آن خودکشی یک ماه آزگار این دو شخص جلوی روی هم نشستند و بحث کردند و کردند ولی بیفایده. و در این مدت همریش من سرتیپ شد. و بعد هم آخرین فصل کتاب عزاداری را با جلد قطور یک ینگ مرمر ظریف و خوشتراش روی قبر خواهر زن انداختیم و بعد من خودم تنها روانهٔ سفر شدم. دری به تخته خورده بود و پنج ماهه. و شروع از پاریس. ماه اول در پاریس معقول بودم و مطالعات فرهنگی و گزارشهای مرتب و کتابهای تازه و حرفهای تازه و دیگر اباطیل. اما به سویس که رسیدم دختر مهماندار چنان زیبا بود که پای شخص اول لنگید. و شخص دوم شد اختیاردار کار تن. و افسارم را گرفت و کشید به همانجاها که هر لردوغ ندیدهای باید سراغ گرفت. تنعم از آزادی پائین تنهای. تنها تجربهای که ما شرقیها در فرنگ از آزادی میکنیم. پانزده روز در سویس بودم. سه روز آخرش زوریخ. که یک مرتبه یاد آن اولدوفردی افتادم با پیغمبریهایش و همیان گچی کمرش. گفتم سراغش را بگیرم. ولی پیدایش نبود. و همین جوری شد که روز اخر رفتم سراغ یک طبیب دیگر. دکتر باوئر. ژنی کولوگ! درست عین دوتا ورد. اما جوان بود و بگو و بخند. دیوارها خیلی زود ریخت. و باز تمنای نزول اجلال حضرات اسپرم و باز میدان میکروسکپی و باز همان یکی دو سه تا در هر دو میدان. و بعد تحقیقات از حالات پدرم و مادرم و زنم و بعد معاینهٔ پائین تنه. و بعد درآمد که:
–مگر مسلمان نیستید؟
گفتم چرا. گرچه خودش دیده بود. بعد یک مرتبه درآمد که:
–چرا یک زن جوان نمیگیری؟
که اول داغ شدم و دستپاچه بهوای سفت کردن کمرم رویم را برگرداندم و بخودم که مسلط شدم گفتم:
–یعنی خیال میکنید فایده دارد؟
–اگر حالا یک درصد شانس داری با عوض کردن زن میشود پنجاه درصد.
–بهمین صراحت؟
–بهمین صراحت. و اصلا اگر بدانید غربیها چه حسرت شما را میخورند.
خیلی واقعبین بود. بله. واقعیت را خیلی خوب میشناخت. حتی آب دهان خودش هم راه افتاده بود. خودمانیتر که شدیم من داستان اولدوفردی را برایش گفتم و پرسیدم پس چرا او آنجور گفت؟
–چه میدانم. شاید چون زنت همراهت بود. راستی میدانی پارسال مرد.
–عجب!... و بلند به خودم گفتم: نکند سق پائین تنهٔ ما سیاه باشد؟ یارو پرسید:
–چه میگفتی؟
–طلب آمرزش میکردم.
و بعد تشکر به اضافهٔ یک اسکناس و بعد خداحافظی. حتی نسخه هم نمیخواستم. چه نسخهای بهتر از آن که داد؟ و بعد رفتم آلمان. در بن و کلن دست به عصا بودم. ارادتمندان زیاد بودند و مدام با هم بودیم و خلاف شأن حضرت شخص اول بود که خودش را بندهٔ شخص دوم نشان بدهد. اما به هانور که رسیدیم باز شخص دوم همهکاره شد. برف و سرما بدجوری بود و یک شب چنان هوای نحسی شد که هفده نفر را خفه کرد و همهٔ پیرپاتالها را تپاند توی اطاقها و رختخوابها سرد بود و من از کیسهٔ آب گرم بدم میآمد. و رسما وسط خیابان دختر بلند کردم. در برلن فرصت تجربههای دیگر نبود. چون تجربهٔ پشت دیوار زندهتر بود که بر صفحهٔ اعلام قیمت بورس بانکها ملموستر بود تا در تن تکههای نخراشیدهٔ سیمان دیوار با سیمهای خاردار بر فرازش. و راهروهای متروکه مثل راهروهای زندان خلوت بود و شهر که پر از پیرها بود و خیابانها و پارکها و میدانها که هیچ علت وجودی نداشتند و به هامبورگ هم تا رسیدیم پریدیم. اما در آمستردام قضیه جدی شد. یعنی شخص دوم کار دستمان داد. زنی تازه از شوهر طلاق گرفته و تور اندازه و همسن و سال خودم. و خدمتکار به تمام معنی. و لری دوغ ندیدهتر از من. و هفت رو بسش نبود. دنبالم آمد لندن. ده رو هم آنجا. و برگشتن هم مرا کشید به آمستردام. و دو روز از نو. و که اگر بچهدار شدم؟... و که خوب. معلوم است. میگیرمت. و از این حرف و سخنها. و من به عمد نسخهٔ دکتر را بکار میبستم. تا سفر تمام شد و برگشتم. و کاغذها و کاغذها و من مدام چشم براه. چشم براه خبر. خبر گویندهٔ لاالهالاالله که در دیار کفر کاشته بودم. یک ماه گذشت و دو ماه گذشت و سه ماه گذشت و خبری نشد. کاغذ میآمد اما خبر نمیآمد. و کلافگی و سرخوردگی و بدتر از همه اینکه زنم نه تنها بو برده بود بلکه همه چیز را میدانست. و کاغذها را وا میرسید و محیط خانه سهماه تمام بدل شد به محیط اطاق بازپرسی. تا عاقبت درماندم. همهٔ قضایا را از سیر تا پیاز برایش گفتم و تصمیم گرفتم بنشینم و مطلب را دستکم برای خودم حل کنم. و چهجور؟ با نوشتن. و نوشتم و نوشتم تا رسیدم به آن قضیهٔ آخر صف بودن و نقطهٔ ختام و دیگر اباطیل... که یک مرتبه جا خوردم. خوب. ببینم مگر این دیگران با تخم و ترکههاشان چه چیز را به چه چیز وصل میکنند؟ کاروانسرای وسط کدام راهند؟ یا پلی سر کدام دره؟ یا پیوند دهندهٔ کجای خط به کجایش؟ و اصلا کدام خط؟ بله. دور از شهیدنمایی و خودنمایی. و همچنین دور از جوازی برای نمایش یک عقده.
در وهلهٔ اول یک پسر یعنی رابطهای میان پدری با نوهای. رابطهٔ خون و نسل. و نیز نقلکنندهٔ فرهنگ و آداب و از این خزعبلات. یعنی دوام خلقت. چیزی که حتی دهن کجی بردار نیست. به عظمت خود خلقت. عین مدار خلق و نشور. و البته که چنین عظمتی بیدرزتر و پرتر از آن است که به علت عقیم بودن تو ککش بگزد. روزی میلیونها نفر میزایند و همینقدرها کمتر میمیرند. و جمعیت دنیا دارد از سه میلیارد هم میگذرد و در چین و هند سقط جنین را تشویق میکنند و دیگر اخبار وحشتزا و آن حقهبازیهای مالتوس برای اداره کردن خلایق که بله قحطی آینده و تنگ شدن جا روی کرهٔ زمین و دیگر اباطیل... به این صورت ما دو نفر هم که نباشیم دنیا میگردد با خلقتش و آدمهایش و مذهبها و حکومتها و سیاستها. مثلا اگر پدر من بجای سه پسر دوتا میداشت چه میشد؟ واقعاً چه چیزی از دنیا کم میشد؟واقعبین که باشیمدر قدم اول مادرم یک شکم کمتر زائیده بود و حالا سر شصت و چند سالگی اینجور بدل به یک کیسهٔ استخوان نشده بود. با آسم و شب بیداری و چشمی که مردهٔ خواندن یک سورهٔ قرآن است. و بعد؟ بعد نانخور پدرم کمتر میشد. و بهتر میتوانست فقر ناشی از آن کلهخری زمان داور را تحمل کند. همان کلهخری که وادارش کرد محضر شرع را ببندد و تمبر دولتی را به عنوان زینتالمجالس هر سند معامله و عقدی نپذیرد. و بعد؟ همهٔ کلاسهای همهٔ مدارسی که چون پلکانی مرا از شش هفت سالگی به چهل سالگی رساندهاند به اندازهٔ یک نفر خلوتتر میبود. و این خلوتتر بودن کلاسها تا تو در لباس شاگردی بودی چه بهتر برای دیگران. و وقتی هم که با اهن و تلپ یک معلم به کلاس رفتی – اگر نمیرفتی چه میشد؟ حساب کردهام. جمعاً به اندازهٔ پنج هزار ساعت دستگاه فرهنگ مملکت بیمعلم میماند. دور از خودنمایی و شهیدنمایی این تنها لطمهای است که نبود من به دستگاه اجتماع میزد و تازه چه لطمهای؟ خود من در طول مدت همهٔ این سالها و درسها و کلاسها جای خالی بیش از پانصد معلم را باز دقیق حساب کردهام. و با واقعبینی – به چشم خودم دیدهام. به این طریق من هم نبودم پانصدتا میشد پانصد و یکی. و این در قبال نسبتهای نجومی واقعیت چیزی است در حکم یک میلیونیم صفر. پس اینجای قضیه چندان در بند تو نیست. رودخانهای است دور از بوتهٔ عقیم تن من و میرود. امری است ورای من. و حکمکننده. آمر. و این منم که مأمورم. و اصلا نکند این غم تخم و ترکه نیز خود نوعی احساس قصور در تکلیف است؟ قصور در اجرای امر آمر؟ بهر صورت این رود میرود. بیاعتنا به هزاران جوئی که از آن هرز میرود یا به مرداب یا در کویری میخشکد. پس زیاد به لغات قلمبه نگریز. که آخر جاده و لب پرتگاه و نقطهٔ ختام. اینها لوسبازی است. از واقعیت دور نشو. بیا نزدیکتر. نزدیک به خودت. بله. به این بوتهٔ عقیم. به این میدان میکروسکپی. و ببین که بحث فقط بر سر دوام خودخواهی تو است. این تویی که الان هست و باید پس از شصت هفتاد سال بمیرد که چهل و چند سالش را گذرانده و به این مرگ راضی نیست. این بوته که نه باری میدهد نه گلی بر سر دارد و فقط ریشهای دارد در خاکی. و گمان کرده است که بهیچ بادی از جا نمیجنبد. خیلی ساله. این تو میخواهد خودش را در تن فرزندش یا فرزندانش شما کند و شصت سال دیگر یا پنجاه سال دیگر – یا نه – چهل سال دیگر. بپاید. و بعد یک بوتهٔ دیگر و یکی دیگر... و حالا بوتهها. و کمی نزدیکتر برود و کمی نزدیکتر بخاک مرطوب کنارهاش. و اینک آب. و بعد درختی و ریشهای قرص و سری بفلک... مگر نه اینکه سلسله نسبها را شجرهنامه میگویند و بشکل درخت میکشند؟... میبینی که همینها است. و آنوقت تازه که چه؟ مگر نمیبینی که حوزهٔ وجودی تو حوزهٔ سیلها است و زلزلهها؟ و ریشه برکن و نیستیآور. و سال دیگر بر نطع گستردهٔ سیل جسد هزاران آدمیزاد شناور است. چه رسد به درختها. و در آن سفر دیدی که دهکدهها درست همچون لانههای زنبور بودند لگدمال شده و دریده. و لاشهٔ درختها همچون چوب جارویی که بچهای به جستجوی زنبورها به لانه فرو کرده؟... و اصلا از این شاعر بازیها درگذر. ببین سه نسل که گذشت چه چیزی از وجود جد و امجد در تن نوه و نبیره میماند؟ مگر تو خودت، از جدت چه میدانی؟ حتی او را ندیدهای. یعنی وقتی تو بدنیا آمدی جا برای او تنگ شد. تو فقط پدرت را دیدهای. و چه خوب هم دیده ای. و اولیترین کسی که چیزها ازو در تن داشته باشی. و در ذهن. و راستی از پدر در تو چهها هست؟ در این شک نیست که هست. اما مگر تو عکس برگردان یک پدری؟ ترکیب مغز و خون و شباهت صورت و اخلاق و آن تندخوئیها و آن زودجوشی و آن کلهخریها همه بجای خود. تو اگر هم اینطور نبودی جور دیگر بودی. عین شباهت پدری دیگر با فرزندی دیگر. اما بگو ببینم بازای بشریت چه در تو هست که در پدرت نبود یا چهها در او بود که در تو نیست؟ وجوه تشابه را رها کن. وجوه امتیاز را ببین. اگر همه تشابه میبود که لازم نبود تو از مادر بزایی. پدرت بجای تو هشتاد سال پیش از مادری دیگر زاده بود. عبث که نیست این دوام خلقت و این تکرار تولدها. هر تولدی دنیایی است. عین ستارهای. تو ورای پدرت زادهای. او زاد و مرد. ستارهاش از آسمان افتاد. اما تو هنوز نمردهای. و ستارهات هنوز کورسو میزند. درست است که از پدر چیزها در تو است ولی ببینم آیا تو فقط گوری هستی برای پدری؟ یادت هست که این گور پدر جای دیگر است و تو خود سنگش را دادی کندند و برادرت به کنجکاوی یا بقصد تبرک یا به لمس نزدیکتری از مرگ و آخرت و آن عوالم دیگر... پیش از پدر رفت تویش خوابید و زمزمه پیچید میان مریدان... یادت نیست؟ بله. مثل اینکه باید بروم سراغ پدرم. گرچه زنده که بود برای حل مشکلاتم از او میگریختم. بله. بترتیب تاریخی.