پرش به محتوا

سنگی بر گوری/فصل ۲

از ویکی‌نبشته



فصل ۲

و حالا دیگر بحث از این‌ها گذشته. از اینکه ما سنگها را با خودمان واکنده‌ایم و تن به قضا داده‌ایم و سرمان را بکارمان گرم کرده‌ایم که بجای اولادنا… اوراقنا اکبادنا. و از این اباطیل. حالا بحث در این است که یک زن و شوهر با همهٔ روابط و رفت و آمدها و مسؤولیت‌ها وقابلیت‌های خودشان چطور می‌توانند بی تخم و ترکه بمانند؟ به خصوص وقتی کثرت اولاد مرض مزمن فقرا است و این چهارصد و بیست متر مربع خالی مانده است و مؤسسات اجتماعی هنوز به دنیا نیامده‌اند و ناچار تو خودت را بیشتر مسؤول می‌بینی. آخر ما با همین درآمد فعلی می‌توانسته‌ایم تا سه چهار تا بچه را بپروریم. و بر فرض هم که این امکان در ما نبود قابلیت پدری و مادری را چه باید کرد که در هر مرد و زنی هست و در ما قدرتی است بیکاره مانده؟ عین عضوی که اگر بیکاره ماند فلج می‌شود. یک نقص عضوی که یک قدرت روحی را معطل کرده و تازه مگر همین یکی است؟ خیلی قدرتهای دیگر هم هست. اینکه محبت بورزی، نظارت در تربیتی بکنی، به دردی بلرزی، خودت را بخاطر کسی فراموش کنی، و خودخواهی‌ات را و دردسرهایت را… آن خواهرم که مرد اگر بچه می‌داشت وسواسی نمی‌شد و اگر وسواسی نشده بود زیاد بخودش ورنرفته بود سرطان نگرفته بود. فکرش را که می‌کنم می‌بینم آخر باید یک چیزی – نه – یک کسی باشد که ما دوتایی خودمان را فدایش کنیم. همهٔ چیزها را آزمودیم و همه ایده‌آلها را. اما کدام ایده‌آل است که ارزش یک تن آدمی را داشته باشد تا بتوانی خودت را فدایش کنی – به پایش پیر کنی – و تو که به هر صورت باید پیر بشوی و زنت – چه دلیلی برای پیر شدن دارید؟ و اصلاً چه موجبی برای بودن – برای قدرت پیری را ذخیره کردن… نه اینکه صبح تا شام زن و شوهر جلوی روی هم بنشینیم، درست همچو دو آینه، و شاهد فضایی پر از خالی باشیم یا پر از عیب و نقص. آخر یک چیزی در این وسط، میان دو آینه، باید بدود تا بی‌نهایت تصویر داشته باشیم. و حال آنکه اگر راستش را بخواهید ما دو دیواریم که هیچ کوچه‌ای میانمان نیست. چون وقتی از کوچه‌ای هیچکس نگذرد...؟

همین جوریها بود که دو سالی به این فکر بودیم که بچه‌ای را به فرزندی قبول کنیم. این در و آن در، و مشورت، و بچه‌های مختلف. از تخم آمریکایی گرفته تا نژاد بومی. و از مشهد گرفته تا شیراز. و این همان زمانی بود که مهری ملکی رفته بود و از پرورشگاه مشهد بچه‌ای را به فرزندی برداشته بود پنج شش ماهه. و با شیر خشک و کهنه شویی شروع کرده بود. عین یک مادر. و چه دردسرها بخاطر سرخکش و مخملکش. تا بچه را بزرگ کرد و به هفت سالگی رساند. بچه رفت مدرسه و آنوقت خودش؟... اصلا مسخره است. ساعت هشت صبح بود که رفت زیر ماشین و ساعت ۹ زیر خاک. بهمین سادگی. کاراو حتی به پیری هم نرسید. و چه زنی! نفس شخصیت. یادم است پیش از بچه داری حوصله‌اش از بیکاری سر رفته بود. زیر پایش نشستیم که خیاطی باز کند، کرد. اما خیاطی نگرفت. سرمایهٔ بیشتر می‌خواست و کلک بیشتر. وادارش کردیم کاموا بافی درست کند، کرد. و گرفت. و نمایش لباس کودک و فرستادن سفارش در خانه‌ها و برو و بیا و چه مشغله‌ای! تا سه ماه پس از مرگش بازماندگان درمانده بودند که جواب سفارش‌های قبلی‌اش را چه جوری بدهند! و پسرک؟ الان کلاس سوم مدرسه است و گمان می‌کند که مادر رفته سفر، سفر بسیار دور و دراز و بی برگشت. دور و درازش را می‌فهمد. اما بی برگشت را نه. و چه بهتر… چه می‌گفتم؟

بله. اینرا می‌گفتم که مهری زیر پوستمان رفت و ما هم راه افتادیم. تا یک روز سر ناهار زنم درآمد که قدسی تلفن کرده که مبادا به جلال بگویی اما یک بچهٔ بسیار خوب سراغ دارد که هم پدر دارد و هم مادر. پایش هم به شیرخوارگاه نرسیده و بیماریهای پرورشگاهی هم ندارد و سالم سالم. و مادرش گذشته از سند و مدرک رسمی خیلی چیزهای دیگر هم می‌دهد. و قرار برای فلان روز و فلان جا. گفتم بهتر است خودش دنبال کند و انگار نه انگار که به من هم گفته است. و رفت. زنم را می‌گویم. قدم به قدم دنبال قدسی. اما یک هفته بعد با لک و لوچهٔ آویزان آمد. یعنی دوباره سر مطلب را باز کرد: دختری است و با یکی از بزرگان سروسری داشته و داستانها که بله می‌گیرمت و الخ… تا شکم می‌آید بالا و طرف می‌زند به چاک. سه ماه و چهارماه و انگار نه انگار که بزرگانی هم در کار بوده. ناچار خبردارشدن خانواده و اخراج از مدرسه، و چه کنیم و چه نکنیم؟... که دخترک را می‌سپارند به دست قابله‌ای تا کورتاژ کند. ولی مگر بچه چهارماهه را می‌شود انداخت؟ و تازه مگر می‌شود به این راحتی از خیر تخم و ترکهٔ یک فرد از بزرگان گذشت که روزی همهٔ دخترهای شهر داوطلب وصالش بوده‌اند؟... همین جوریها بوده که همه رضایت می‌دهند به نگهداشت بچه به هر صورت دم گاوی که بوده. و موقتا فلانقدر قرار می‌گذارند که خود قابله در خانه‌اش اطاقی به دخترک بدهد و پنج ماه و شش ماه و درست سر نه ماه و فلان… بچه می‌آید. و دست بر قضا یک پسر کاکل زری. عین خود آن حضرت. و عین قصهٔ امیر ارسلان. آنوقت از نو راه می‌افتند. همهٔ خانواده به کمک قابله. ولی حضرت که با زن فرنگی‌اش از سفر بر می‌گردد حتی رو نشان نمی‌دهد. نه ماه دیگر هم از این دم گاو پذیرایی می‌کنند و پرستار و شیر مخصوص… تا حالا دیگر دم گاو بیخ ریش همه شان مانده. برای دخترک یک شوهر حسابی پیدا شده و دم گاو بدل شده است به دم خروس… و حالا چه می‌گویی؟ اینرا زنم از من می‌پرسد. من در تمام مدت یک کلمه هم نگفتم. جز این که آنروز سر ناهار درست مثل اینکه کارد فرو می‌دادم. و لام تا کام تا عاقبت زنم خودش جا زد و درآمد که:

–حالا دیگر باید تخم و ترکهٔ اشرافیت تازه به دوران رسیده را سر سفره بنشانیم.

تازه این مفتضح‌ترین قسمت قضیه نبود. حاضر بودند بیست هزار تومان هم پول بدهند. بله این جوری بود که اقمان نشست. صحبت از مشروع یا نامشروع نیست. اما وارث مفتضح‌ترین روابط اجتماعی شدن و دم گاو یا دم خروس دَدَر رفتن پسری را با دختری بیخ ریش بستن، که چه؟ که بله ما هم بچه داریم؟ مرده‌شور! و بار اول نفرت این جوری آمد. نه از آن یکی تنها. مگر او چه گناهی داشت؟ یا چه عیبی؟ بی اینکه دختر باشد و ما به خواستگاری رفته باشیم جهازیه هم که داشت! نفرت از این فریب را می‌گویم. از اینکه نفس حسرت بچه داشتن را باید با دلسوزیها و محبتی که نه در جای خود صرف شده است، روز به روز به صورت انساج و عضلات در تن بچه‌ای بکاری و بزرگش کنی و بزرگتر و بزرگتر و ده سال و بیست سال و سی سال بگذرد اما تو عاقبت جز تجسم حسرت‌های خودت را در تن او نبینی. و حال آنکه آن کودک دیگر مردی شده است یا زنی؛ و زیباست و برومند؛ و لابد شوهری می‌خواهد یا زنی؛ و لابد بچه‌ای خواهد داشت و… این جوری بود که فریادم از درون برخاست که مگر دوام خلقت بر زمینهٔ لق حسرت‌های تو است احمق؟ خیال کرده‌ای! و اصلا ببینم – مگر کدام یک از بچه‌های سر راهی و یتیم خانه‌ای و پرورشگاهی به دَم روح القدس در مشیمهٔ مادرشان قرار گرفته‌اند؟ و مگر چه فرقی هست میان یک پسر کاکل‌زری فلان شازده با بچهٔ فلان میراب که چون برای بخور و نمیر خودش درمانده بوده فرزندش را سر راه گذاشته؟ مگر این دو چه فرقی با هم دارند؟ هر کدام ثمرهٔ یک فضاحت دیگر جنسی یا وارث فقر و بیماری و کم خونی پدری یا مادری. بحث از اخلاق نیست یا از ادای اشرافیت را درآوردن. چون فقط در حوزهٔ اخلاق و اشرافیت بچه‌ای را به فرزندی قبول کردن عمل خیر است و توصیه هم شده است. آخر دیده‌ایم که سرپرستی این پرورشگاه‌ها با آن دسته از اشرافیت است که پس از قماری کلان دسته‌ای گل بردارند و یک جعبه شیرینی و به سرکشی پرورشگاه بروند و به عنوان تصدق یا دفع بلا یا عوام فریبی یا کفارهٔ گناهان به چنین بضاعت مسخره‌ای به درد همنوع برسند؟ این کارها لایق شأن همان بنگاههای خیریه (!) که من از اعمال خیر بیزارم. و تازه در همان حوزهٔ اخلاق یک عمل خیر روی دیگر سکهٔ شر است. شری باید باشد تا خیر من در کفهٔ مقابلش جابگیرد. و من حتی به این صورت تحمل شر را نداشته‌ام و به رسمیتش نشناخته‌ام. واقعیت می‌گوید بچه‌ای را که با قنداق سر گذر می‌گذارند یا پشت در کلانتری، یا به پرورشگاه می‌دهند بچه‌ای بوده است که دوام رابطهٔ پدر فرزندی یا مادر فرزندی را ناممکن می‌کرده. یا والدین فقیر بوده‌اند یا کودک مزاحم راه آیندهٔ یکی از آن دو بوده یا نقص مادرزاد داشته. و به هر صورت وضعش جوری بوده که حتی در دامن مادر خودش زیادی می‌کرده. آنوقت چنین کودکی در زندگی من چه حکمی خواهد داشت؟ درست همچون مرده‌ای که گور هم او را نپذیرد. یا جوانه‌ای که از شکم دانهٔ خویش هم بیرون نیامده باشد. و این جوری بود که مدت‌ها در فکر مشروع بودن و نبودن بچه‌های سر راهی بودم. این داغ باطله‌ای که در رحم بر پیشانی یکی میزنیم. که می‌زند معلوم نیست. اما زده می‌شود. فاعل مجهول است. یعنی اخلاق است و مذهب است و حفظ سنت است و این حرفهای قلمبه. و آنوقت بود که حتی به عمل جنسی نفرت ورزیدم. به این صورت که آخر چرا این عمل وظایف الاعضایی ساده فقط در حوزهٔ معین، یعنی پس از ازدواج، رسمی است و در دیگر حوزه‌ها رسمی نیست؟ ازدواجی که خود با ادای چند کلمهٔ عربی یا فارسی رسمی شده است یا پس از ثبت در دفتری؟ واقعیت می‌گوید که در هر صورت مردی و زنی گرفتار هم بوده‌اند – گرچه موقتی – که پای عمل جنسی به میان آمده است. چه ثبت شده و چه نشده. چه طبق سنت و چه مخالف آن. ببینم شاید ارث و خون و دیگر روابط اجتماعی نباید به هم بخورد؟ درست. اینرا می‌فهمم. واقعیت می‌گوید برای این که اجتماعی بگردد و زیر دستی باشد و بالا دستی و قانونی و سرنیزه‌ای و برای این که به جنگل بازنگردیم همهٔ اینها لازم است. ولی عاقبت؟ عاقبت اینکه تکلیف خصوصی‌ترین روابط یک زن و مرد را، که هرکدامشان فقط یک بار زندگی می‌کنند، همین مقررات از قرنها پیش معین کرده. و نه تنها معین کرده بلکه چون و چند آنرا دم به دم بر سر بازار می‌کوبد. رجوع کنید به دستمال شب زفاف و به بوق و کرنای دهات روی بام حجله. و اینها یعنی اینکه من حتی در خصوصی‌ترین روابط با زنم بندهٔ مقرراتی هستم که قرنها پیش از من وضع شده. و بی‌دخالت من. عین همان داغ باطله. و تازه اسم همهٔ اینها تمدن است و مذهب است و قانون است و عرف و اخلاق است. اینجاهاست که آدم دلش می‌خواهد یک مرتبه بزند زیر همه چیز. ولی مگر می‌شود از همهٔ اینها سر پیچاند؟ خوب. حالا که نمی‌توانی سر بپیچی پس چرا تعاون اجتماعی را مسخره می‌کنی؟ و پرورشگاه‌ها را و تصدق اشرافیت را؟ می‌بینید که همین یک مسالهٔ تخم و ترکه اساس همه چیز را در ذهن من لق کرده است. می‌خواهم مثل همه باشم. در بچه‌دار بودن. و نمی‌توانم و نمی‌خواهم مثل همه باشم در تبعیت از مقررات. و باید. با این تضاد چه باید کرد؟ و این جوری بود که ظاهراً دیدم چه آسوده‌ایم ماکه هیچ‌یک از مقررات شرع و عرف ناظر بر روابط جنسی‌مان نیست و این اولین و آخرین رجحان بی تخم و ترکه بودن. اما از طرف دیگر فکرش را که می‌کنم می‌بینم حرمت مقررات شرعی و عرفی را که از دوش روابط جنسی برداشتی اصلا انگار از آن سلب اعتبار کرده‌ای. معنی‌اش را گرفته‌ای و بدلش کرده‌ای به عملی حیوانی. نمی‌خواهم بگویم عین جفت گیری گاوی با ماده‌اش. اما دست کم عین کبوتر قاصدی که لانه‌اش بر سر برج فرستندهٔ رادیو باشد. این رابطهٔ جنسی که نه وظیفه‌ای بدوش گردشش محول است و نه هیچیک از مقررات شرع و عرف بر آن نظارتی می‌کند چه معنایی دارد؟ اگر در یک عمل غریزی حیوانی، دست کم یک عمل ماشینی. غذا که به آن رسید غده‌ها راه می‌افتد و بزاق کار می‌کند و سایش آسیاب دندانها و عصیر معده و الخ… و با زن که نشستی سایش عضوهای دیگر و کار افتادن غده‌های دیگر. در صورت اول مکانیسمی است بخاطر هضم غذا و دوام این تن. اما در صورت دوم؟ و به خصوص اگر دوام تن دیگری در کار نباشد؟ و من که نمی‌توانم تخم و ترکه داشته باشم چرا این مکانیسم را تحمل کنم؟ فقط برای اینکه ماشین زنگ نزند؟ می‌بینید که حتی دارم صورت منحصر به فرد بشری را عین اراذل علما به معیار ماشین می‌سنجم. به هر صورت دنبال همهٔ این فکرها و قیاس‌ها بود که به کله‌ام زد خودم را اخته کنم. باید عالمی داشته باشد. فارغ از پائین تنه و یک پله به سمت ملکوت. آنوقت یک روز زنم درآمده که بله تو دیگر مثل آنوقت‌ها نیستی. و اصلا از من سیر شده‌ای و الخ… که کفرم درآمد و همان روز صاف گذاشتم توی دستش که:

–میدانی، زن؟ می‌بینی که از من کاری برنمی‌آید. یا خیالش را از سر بدر کن. یا برو تلقیح مصنوعی. با سرنگ هم بچه‌دار می‌شوی. بهتر از بچه‌های لابراتواری که هست. که چشمهایش از وحشت گرد شد. و من دیدم در زمینهٔ عصمت قرون وسطایی او جز با خشونت قرن بیستمی نمی‌شود چیزی را کاشت. این بود که حرف آخر را زدم:

–می‌دانی زن؟ در عهد بوق که نیستیم. بچه می‌خواهی؟ بسیار خوب. چرا لقمه را از پشت سر به دهان بگذاری؟ طبیعی‌ترین راه این که بروی و یک مرد خوش تخم پیدا کنی و خلاص. من از سربند آن دکتر امراض زنانه مزهٔ قرمساقی را چشیده‌ام. هیچ حرفی هم ندارم. فقط من ندانم کیست. شرعاً و عرفاً مجازی.

که اول کمی پلک‌هایش را به هم زد و بعد یک مرتبه زد زیر گریه. و زندگی‌مان به زهر این صراحت، یک هفته تلخ بود… ولی راستی کدام دکتر؟ من که هنوز از قضیهٔ لولهٔ تخمدان چیزی نگفته‌ام. بله. مثل اینکه دارم همه چیز را با هم قاطی می‌کنم. چطور است مرتب باشم. بله. بترتیب تاریخی.