سنایی غزنوی (قصاید و قطعات)/ذات رومی محرم آمد پاک دل کرباس را

از ویکی‌نبشته
سنایی غزنوی (قصاید و قطعات) از سنایی غزنوی
(ذات رومی محرم آمد پاک دل کرباس را)
  ذات رومی محرم آمد پاک دل کرباس را امتحان واجب نیامد سفتن الماس را  
  تو کمان راستی را بشکنی در زیر زه تیر مقصود تو کی بیند رخ برجاس را  
  موج دریا کی رسد در اوج صحرای خضر در بیابان راه کمتر گم کند الیاس را  
  گر هوا را می‌نخواهی دیبه را بستر مکن دانه‌ها را می نسنگی سنگ بر زن طاس را  
  از یکی رو ای اخی پیش ریاست می‌روی وز دگر سو ای ولی می‌پروری ریواس را  
  بر مخندان بر درر آب رخ لبلاب را بر مگریان بر خرد چشم سر سیواس را  
  از برای پاکبازی چاک بر زن پیله را وز برای خاکبازی خاک برزن پاس را  
  تا گران حنجر شوی در صومعه‌ی تحقیق باش چون سبک‌سر تر شوی لاحول کن خناس را  
  گر هوا را چون سکندر سد همی سازی چه سود چون سکندر هر زمان در سینه کن احواس را  
  بی بصر چون نرگس اندر بزم نااهلان مشو رتبت مردم نباشد مردم اجباس را  
  رو آن داری که از بر بربیاری یک زمان آن گروه بد که غارت می‌کنند انفاس را  
  رنگرز را گر کمال جهد و جد باشد رواست که به کوشش مدتی احمر کند الماس را  
  چون ضمانی می‌دهی در حق خود مشهور ده و آنچه ثابت می‌کند حجت بود قرطاس را  
  از برای کشتنی می‌کند بینی پای را وز برای خوشه دزدی تیز داری داس را  
  تا تهی باشد به پیش پردلان خالی مباش آتش افزایی چو خالی می‌کشی دستاس را  
  خیز ای دل زین برافگن مرکب تحویل را وقف کن بر ناکسان این عالم تعطیل را  
  پاک دار از خط معنی حرف رنگ و بوی را محو کن از لوح دعوی نقش قال و قیل را  
  اندرین صفهای معنی در معنی را مجوی زان که در سرنا نیابی نفخ اسرافیل را  
  کی کند برداشت دریا در بیابان خرد ناودان بام گلخن سیل رود نیل را  
  دست ابراهیم باید بر سر کوی وفا تا نبرد تیغ بران حلق اسماعیل را  
  مرد چون عیسی مریم باید اندر راه صدق تا بداند قدر حرف و آیت انجیل را  
  در شب تاری کجا بیند نشان پای مور آنکه او در روز روشن هم نبیند پیل را  
  هر کسی بر تخت ملکت کی تواند یافتن همچو گیسوی عروسان دسته‌ی زنبیل را  
  از برون سو آب و روغن سود کی دارد ترا چون درونسو نور نبود ذره‌ای قندیل را  
  خیز و اکنون خیز کانساعت بسی حسرت خوری چون ببینی بر سر خود تیغ عزراییل را  
  نبودی دین اگر اقبال مرد مصطفایی را نکردی هرگزی پیدا خدای ما خدایی را  
  رسول مرسل تازی که برزد با وی از کوشش همین گنج زمینی را همان گنج سمایی را  
  گواهی بر مقامی ده که آنجا حاضران یابی سخن کز غایبان گویی بلا بینی جدایی را  
  اگر شبلی زکی بوده ترا زو هیچ نگشاید چو عالی حج کند شیخا بود مزدش علایی را  
  اگر حاتم سخی بوده چه سودت بود ای خواجه تو حاتم گرد یک چندی مکن حاتم سنایی را  
  ای که اطفال به گهواره درون از ستمت سور نادیده بجویند همی ماتم را  
  قفسی شد ز تو عالم به همه عالمیان اینت زحمت ز وجود تو بنی‌آدم را  
  وه که تا روز قیامت پی آلایش ملک طاهری از تو نجس‌تر نبود عالم را  
  روزگار ای بزرگ چاکر تست هست از آن سوی تو قرار مرا  
  دامن من ز دست او بستان به دگر چاکری سپار مرا  
  شاعران را مدار مجلس تست ای مدار این چنین مدار مرا  
  تلخ کرد از حدیث خویش طبیب دوش لفظ شکرفروش مرا  
  از دو لب داد جهل خویش به من وز دوزخ برد باز هوش مرا  
  زین پس از طلعت و مقالت او گوش و چشمست چشم و گوش مرا  
  چند گویی که بیا تا بر وزانت برم تا ز تو دور کند مکرمتش احزان را  
  تو که ناموزونی خیز و ببر وزان شو من که موزون شده‌ام تا چکنم وزان را  
  ای برآراسته از لطف و سخا معدن خویش همچو گوهر که بیاراید مر معدن را  
  دفتری ساختم از بهر تو پر مدح و هجا هر چه مدحست ترا هر چه هجا دشمن را  
  گفتی به پیش خواجه که این غزنوی غرست زان رو که تا مرا ببری پیش خواجه آب  
  گر تو دروغ گفتی دادت به راستی هم لفظ غزنوی به مصحف ترا جواب  
  تا نهان گشت آفتاب خواجگان در زیر خاک شد لبم پر باد و دل پر آتش و دیده پر آب  
  چشمها نشگفت اگر شد پر ستاره بهر آنک روی بنماید ستاره چون نهان شد آفتاب  
  مال هست از درون دل چون مار وز برون یار همچو روز و چو شب  
  او چنانست کاب کشتی را از درون مرگ و از برون مرکب