سنایی غزنوی (قصاید و قطعات)/ذات رومی محرم آمد پاک دل کرباس را
ظاهر
ذات رومی محرم آمد پاک دل کرباس را | امتحان واجب نیامد سفتن الماس را | |||||
تو کمان راستی را بشکنی در زیر زه | تیر مقصود تو کی بیند رخ برجاس را | |||||
موج دریا کی رسد در اوج صحرای خضر | در بیابان راه کمتر گم کند الیاس را | |||||
گر هوا را مینخواهی دیبه را بستر مکن | دانهها را می نسنگی سنگ بر زن طاس را | |||||
از یکی رو ای اخی پیش ریاست میروی | وز دگر سو ای ولی میپروری ریواس را | |||||
بر مخندان بر درر آب رخ لبلاب را | بر مگریان بر خرد چشم سر سیواس را | |||||
از برای پاکبازی چاک بر زن پیله را | وز برای خاکبازی خاک برزن پاس را | |||||
تا گران حنجر شوی در صومعهی تحقیق باش | چون سبکسر تر شوی لاحول کن خناس را | |||||
گر هوا را چون سکندر سد همی سازی چه سود | چون سکندر هر زمان در سینه کن احواس را | |||||
بی بصر چون نرگس اندر بزم نااهلان مشو | رتبت مردم نباشد مردم اجباس را | |||||
رو آن داری که از بر بربیاری یک زمان | آن گروه بد که غارت میکنند انفاس را | |||||
رنگرز را گر کمال جهد و جد باشد رواست | که به کوشش مدتی احمر کند الماس را | |||||
چون ضمانی میدهی در حق خود مشهور ده | و آنچه ثابت میکند حجت بود قرطاس را | |||||
از برای کشتنی میکند بینی پای را | وز برای خوشه دزدی تیز داری داس را | |||||
تا تهی باشد به پیش پردلان خالی مباش | آتش افزایی چو خالی میکشی دستاس را | |||||
خیز ای دل زین برافگن مرکب تحویل را | وقف کن بر ناکسان این عالم تعطیل را | |||||
پاک دار از خط معنی حرف رنگ و بوی را | محو کن از لوح دعوی نقش قال و قیل را | |||||
اندرین صفهای معنی در معنی را مجوی | زان که در سرنا نیابی نفخ اسرافیل را | |||||
کی کند برداشت دریا در بیابان خرد | ناودان بام گلخن سیل رود نیل را | |||||
دست ابراهیم باید بر سر کوی وفا | تا نبرد تیغ بران حلق اسماعیل را | |||||
مرد چون عیسی مریم باید اندر راه صدق | تا بداند قدر حرف و آیت انجیل را | |||||
در شب تاری کجا بیند نشان پای مور | آنکه او در روز روشن هم نبیند پیل را | |||||
هر کسی بر تخت ملکت کی تواند یافتن | همچو گیسوی عروسان دستهی زنبیل را | |||||
از برون سو آب و روغن سود کی دارد ترا | چون درونسو نور نبود ذرهای قندیل را | |||||
خیز و اکنون خیز کانساعت بسی حسرت خوری | چون ببینی بر سر خود تیغ عزراییل را | |||||
نبودی دین اگر اقبال مرد مصطفایی را | نکردی هرگزی پیدا خدای ما خدایی را | |||||
رسول مرسل تازی که برزد با وی از کوشش | همین گنج زمینی را همان گنج سمایی را | |||||
گواهی بر مقامی ده که آنجا حاضران یابی | سخن کز غایبان گویی بلا بینی جدایی را | |||||
اگر شبلی زکی بوده ترا زو هیچ نگشاید | چو عالی حج کند شیخا بود مزدش علایی را | |||||
اگر حاتم سخی بوده چه سودت بود ای خواجه | تو حاتم گرد یک چندی مکن حاتم سنایی را | |||||
ای که اطفال به گهواره درون از ستمت | سور نادیده بجویند همی ماتم را | |||||
قفسی شد ز تو عالم به همه عالمیان | اینت زحمت ز وجود تو بنیآدم را | |||||
وه که تا روز قیامت پی آلایش ملک | طاهری از تو نجستر نبود عالم را | |||||
روزگار ای بزرگ چاکر تست | هست از آن سوی تو قرار مرا | |||||
دامن من ز دست او بستان | به دگر چاکری سپار مرا | |||||
شاعران را مدار مجلس تست | ای مدار این چنین مدار مرا | |||||
تلخ کرد از حدیث خویش طبیب | دوش لفظ شکرفروش مرا | |||||
از دو لب داد جهل خویش به من | وز دوزخ برد باز هوش مرا | |||||
زین پس از طلعت و مقالت او | گوش و چشمست چشم و گوش مرا | |||||
چند گویی که بیا تا بر وزانت برم | تا ز تو دور کند مکرمتش احزان را | |||||
تو که ناموزونی خیز و ببر وزان شو | من که موزون شدهام تا چکنم وزان را | |||||
ای برآراسته از لطف و سخا معدن خویش | همچو گوهر که بیاراید مر معدن را | |||||
دفتری ساختم از بهر تو پر مدح و هجا | هر چه مدحست ترا هر چه هجا دشمن را | |||||
گفتی به پیش خواجه که این غزنوی غرست | زان رو که تا مرا ببری پیش خواجه آب | |||||
گر تو دروغ گفتی دادت به راستی | هم لفظ غزنوی به مصحف ترا جواب | |||||
تا نهان گشت آفتاب خواجگان در زیر خاک | شد لبم پر باد و دل پر آتش و دیده پر آب | |||||
چشمها نشگفت اگر شد پر ستاره بهر آنک | روی بنماید ستاره چون نهان شد آفتاب | |||||
مال هست از درون دل چون مار | وز برون یار همچو روز و چو شب | |||||
او چنانست کاب کشتی را | از درون مرگ و از برون مرکب |