سنایی غزنوی (قصاید و قطعات)/تا چند معزای معزی که خدایش
ظاهر
تا چند معزای معزی که خدایش | زینجا به فلک بر دو قبای ملکی داد | |||||
چون تیر فلک بود قرینش به ره آورد | پیکان ملک بر دو به تیر فلکی داد | |||||
بیطمع باش اگر همی خواهی | تا نیفتی ز پایهی امجاد | |||||
زان که چون مرغ دشتی ز ره طمع | کرد آهنگ دانهی صیاد | |||||
ناشده حلق او چو حلقهی دام | همچو حرف طمع شدش ابعاد | |||||
که مصاریع گنج خانهی فضل | در کف مالکست یا حماد | |||||
راه رو تا به عقل بشناسی | خاک زرگر ز خانهی حداد | |||||
گر نخواهی ز نرگس و لاله | چهره گه زرد و گه سیه چو مداد | |||||
در جهان همچو سوسن عاشق | چهره زیبنده باش و طبع آزاد | |||||
زندگی ضعف یک دو روزهی تو | آتش فتنه در جهان افتاد | |||||
تا ابد بیش ذات پاک ترا | از جهان هیچ کار بد مرساد | |||||
یک نیمه عمر خویش به بیهودگی به باد | دادیم و هیچ گه نشدیم از زمانه شاد | |||||
از گشت آسمان و ز تقدیر ایزدی | بر کس چنین نباشد و بر کس چنین مباد | |||||
یا روزگار کینه کش از مرد دانشست | یا قسم من ز دانش من کمتر اوفتاد | |||||
گر چه شمشیر حیدر کرار | کافران کشت و قلعهها بگشاد | |||||
تا سه تا نان نداد در حق او | هفده آیت خدای نفرستاد | |||||
من نگویم که قاسمالارزاق | نعمت داده از تو بستاناد | |||||
بلکه گویم که هیچ بخرد را | حاجتومند تو نگرداناد | |||||
مرا به غزنین بسیار دوستان بودند | به نامهای ز من آن قوم را نیامد یاد | |||||
مگر که جمله بمردند و نیز شاید بود | خدای عزوجل جمله را بیامرزاد | |||||
خواجه در غم من ار گفت که چون بیخردان | دین به دل کردهای اندر ره دنیا لابد | |||||
دیو در گوش هوا و هوسش میگوید | از پی کبر و کنی چون متنبی سد جد | |||||
من چه دانستم کز تربیت روحالقدس | در گذشتهست ز شادی و گذشته زا شد | |||||
کرده یک ذوق به راه احدی چون احمد | شکر چون کوه حرا صبری چو کوه احد | |||||
گر بدانستمی آن خوی سلیمانی او | پیش او سجده کنان آمدمی چون هدهد | |||||
چه ممسکی که ز جود تو قطرهای نچکد | اگر در آب کسی جامهی تو برتابد | |||||
به مجلسی که تو باشی ز بخل نگذاری | که رادمردی از آن صدر نیکویی یابد | |||||
به ابر برشده مانی بلند و بیباران | کدام زایر و شاعر سوی تو بشتابد | |||||
کو خود نباری و بر هیچ خلق نگذاری | مر آفتاب فلک را که بر کسی تابد | |||||
سرشگی کز غم معشوق بارم | همه رنگ لب معشوق دارد | |||||
شنیدستی به عالم هیچ عاشق | که از دیده لب معشوق بارد | |||||
ای که از بهر خدمت در تو | بست دولت میان و کام گذارد | |||||
پیش از آن کم زمانه آش کند | فضل کن سیدی فرست آن آرد | |||||
هر که از دیدن تو خرم نیست | باد در گوش گیر و در دل کارد | |||||
ای خواجه اگر قامت اقبال تو امروز | مانند الف هیچ خم و پیچ ندارد | |||||
بسیار تفاخر مکن امروز که فردا | معلوم تو گردد که الف هیچ ندارد | |||||
چون ز بد گوی من سخن شنوی | بر تو تهمت نهم ز روی خرد | |||||
گویم ار تو نبودیی خرسند | او مرا پیش تو نگفتی بد |