سنایی غزنوی (قصاید و قطعات)/ای محمد نام و احمد خلق و محمودی شیم
ظاهر
ای محمد نام و احمد خلق و محمودی شیم | محمدت را همچنان چون ملک را تیغ و قلم | |||||
بذل بیدستت نباشد همچو دانش بیخرد | مال با جودت نماند همچو شادی با ستم | |||||
روح را از رنجهای دل تهی کردی کنار | آز را از گنجهای جود پر کردی شکم | |||||
گر همی یک چند بیکام تو گردد دور چرخ | تا نباشی همچو ابر ای نایب دریا دژم | |||||
در وجود غم چنین بد دل چه باشی بهر آنک | کار اقبال تو میسازند در پردهی عدم | |||||
میکند از خانهی فضل الاهی بهر تو | تختهی تقدیر ایزد را ز تاییدت رقم | |||||
منگر این حال غم و اندیشه کز روی خرد | شادی صد ساله زاید مادر یک روزه غم | |||||
باش تا سر برزند خورشید اقبالت ز چرخ | تا جهانی را ببینی پیش خود چون من خرم | |||||
تا ببینی دشمنانت را به طوع و اختیار | پیش روی چون مهت چون چرخ داده پشت خم | |||||
باش تا دریای جودت در فشاند تا شود | صدهزاران شاعر از جود تو چون من محتشم | |||||
ای دو گوشت بر صحیفهی فضل فهرست خرد | وی دو دستت در کتاب جود سرباب کرم | |||||
با چنین فضلی که کردم قصد در گاهت ز بیم | خشک شد خون در تن امید چون شاخ بقم | |||||
آمدم سوی تو از بهر وعدهی بخششت | از عرقهای خجالت عرقها را داده نم | |||||
چون علم کی بود می پیشت چنین لیک از سخا | هم تو کردی بنده را اندر چنان مجلس علم | |||||
حلقه شد بر من جهان چون عقد سیصد در امید | تا درین سی روز دارم طمع آن سیصد درم | |||||
ریش در وعده مجنبان از سر حری بگوی | از پی دوری ره من زود یا «لا» یا «نعم» | |||||
تا بود مر بد سگالان را به طاعتها خلل | تا بود مر نیکمردان را به زلتها ندم | |||||
تا در آب و خاک و باد و آتش از بهر صلاح | گرمی و خشکی و سردی و تری باشد به هم | |||||
در هنرمندی چو سرو اندر چمن گاه نشاط | گاه از نزهت به بال و گاه از شادی به چم |