سنایی غزنوی (قصاید و قطعات)/ای برادر زکی بمرد و بشد

از ویکی‌نبشته
سنایی غزنوی (قصاید و قطعات) از سنایی غزنوی
(ای برادر زکی بمرد و بشد)
  ای برادر زکی بمرد و بشد تا یکی به ز ما قرین جوید  
  تا ز آب حیات آن عالم تن و جان از عدم فرو شوید  
  من ز غم مرده‌ام که کی بود او باز از آنجا به سوی من پوید  
  پس تو گویی که مرثیت گویش زنده را مرده مرثیت گوید  
  ای دریغا که روز برنایی عهد بشکست و جاودانه نماند  
  از زمانه غرض جوانی بود لیک از گردش زمانه نماند  
  آب معشوق را زمانه بریخت و آتش عشق را زبانه نماند  
  ای سنایی دل از جهان برکن بر کس این دور جاودانه نماند  
  این جهان بر مثال مرداریست کرکسان گرد او هزار هزار  
  این مر آن را همی زند مخلب آن مر این را همی زند منقار  
  آخرالامر برپرند همه وز همه باز ماند این مردار  
  ز جمله نعمت دنیا چو تندرستی نیست درست گرددت این چون بپرسی از بیمار  
  به کارت اندر چون نادرستیی بینی چو تن درست بود هیچ دل شکسته مدار  
  مردمان یک چند از تقوا و دین راندند کار زین پس اندر عهد ما نه پود ماندست و نه تار  
  این دو چون بگذشت باز آزرم و دین آمد شعار گر منازع خواهی ای مهدی فرود آی از حصار  
  باز یک چندی به رغبت بود و رهبت بود کار ور متابع خواهی ای دجال یک ره سر بر آر  
  در شهر مرد نیست ز من نابکارتر مادر پسر نزاد ز من خاکسارتر  
  مغ با مغان به طوع ز من راست‌گوی تر سگ با سگان به طبع ز من سازگارتر  
  از مغ هزار بار منم زشت کیش‌تر وز سگ هزار بار منم زشت کارتر  
  هر چند دانم این به یقین کز همه جهان کس راز حال من نبود کارزارتر  
  اینست جای شکر که در موقف جلال نومیدتر کسی بود امیدوارتر  
  زن مخواه و ترک زن کن کاندرین ایام بار زن نخواهد هیچ مردی تا بمیرد هوشیار  
  گر امیر شهوتی باری کنیزک خر به زر سرو قد و ماهروی و سیم ساق و گلعذار  
  تا مراد تو بود با او بزن بر سنگ سیم ور مزاج او بدل گردد بود زر عیار  
  آنقدر دانی که برخیزد کسی از بامداد روی مال خویشتن بیند که روی وام‌دار  
  ای به نزد عاشقان از شاهدی از همه معشوقگان معشوق‌تر  
  کس ندید اندر جهان از خلق و خلق هیچ مخلوقی ز تو مرزوق تر  
  هیچ نیکو نبود هرگز بد هیچ خر آن نبود هرگز حر  
  پشت کس را نکند ز آب تهی تا شکمشان نکنی از نان پر