پرش به محتوا

سنایی غزنوی (قصاید)/گر درخت صف زده لشکر دیو و پری

از ویکی‌نبشته
سنایی غزنوی (قصاید) از سنایی غزنوی
(گر درخت صف زده لشکر دیو و پری)
  گر درخت صف زده لشکر دیو و پری ملک سلیمان تراست گم مکن انگشتری  
  پرده‌ی خوبی بساز امشب و بیرون خرام زهره‌ی زهره بسوز زان رخ چون مشتری  
  از پی موی تو شد بر سر کوی خرد دیده‌ی اسلامیان سجده‌گه کافری  
  کفر ممکن شدی در سر زلفین تو گر بنکردی لبت دعوی پیغمبری  
  عشق تو آورد خوی خستن بی مرهمی هجر تو آورد رسم کشتن بی داوری  
  هجر تو مانند وصل هست روا بهر آنک بر سر بازار نیز کور بود مشتری  
  صلح جدا کن ز جنگ زان که نه نیکو بود دستگه شیشه‌گر پایگه گازری  
  عقل در دل بکوفت عشق تو گفت اندر آی صدر سرای آن تست گر به حرم ننگری  
  عشق تو همچون فلک خرمن شادی بداد صد کس را یک ققیز یک کس را صد گری  
  باشم گستاخ وار با تو که لاشی کند صد گنه این سری یک نظر آن سری  
  چشم تو هر دم به طعن گوید با چشم من مهره بدست تو بود کم زده‌ای خون گری  
  حسن تو جاوید باد تا که ز سودای تو طب سنایی به شعر ختم کند شاعری  
  چون تو ز دل برنخورد باری بر آب کار خدمت خسرو گزین تا تو ز خود برخوری  
  خسرو خسرو نسب سلطان بهرامشاه آنکه چو بهرام هست خاک درش مشتری  
  هست سنایی به شعر بنده‌ی درگاه او زان که مر او راست بس خوی ثنا پروری  
  ای دل ار خواهی که یابی رستگاری آن سری چون نسازی فقر را نعل از کلاه سروری  
  جانت اندر راه معنی یک قدم ننهد به صدق تا نسازی راه را از دزد باطن رهبری  
  هر زیادت کان ندارد بر رخان توقیع شرع آن زیادت در جهان عدل بینی کمتری  
  مرد زی در راه دین با رنگ رعنایی مساز سعتری از ننگ هر نامرد گردد سعتری  
  همچو گل تر دامنی باشی که رویی در بهار دیده در سرماگشا گر باغ دین را عبهری  
  با دم سرد و هوای گرم کی گردد بدن بید و آتش نیک ناید صنعت آهنگری  
  چیست چندین آب و گل را سروری کردن به حرص آب و گل خود مر ترا بسته میان در داوری  
  بلعجب کاریست چون تو بنگری از روی عقل چون تو اندر آشنایی عقل و دین در کافری  
  خلق عالم گر ز حکمت ظاهرت گویند مدح هان مگر خود را به نادانی مسلم نشمری  
  مثله کردی بهر بدنی پیش هر دون اختری مثله بودن بهر بدنی هست از دون اختری  
  راست چون بکری بود کو داده عذره را ز دست آب شهوت می ببردش آبروی دختری  
  آن شبی کش عرس باشد خلق ازو با نای و کوس مادرش خندان و او زان شرم در رسواگری  
  تنگدستی را همی گر مدبری خوانی ز جهل وای از آن اقبال تو وی مرحبا زین مدبری  
  از خجالت پیش دین گستاخ نتواند گذشت هر دلی کو کرد سلطان هوا را چاکری  
  گر چه این معشوق رعنا خوبروی و دلبرست چون سنایی دل از آن سوی تو افتد دل بری  
  نفس را اندر گرفت و خوردن هر رنگ و بوی ای برادر نیست جز فعل سگ و رای خری  
  شیر نر بوسد به حرمت مرد قانع را قدم پیره سگ خاید به دندان پای مرد هر دری  
  سلسبیل از بهر جان تشنگان دارد خدای خرقه‌پوشان را بود آنجا مسلم عبقری  
  می چه خواهی خوبتر زین از میان هر دوان صدره آنجا سندسی و جبه اینجا ششتری  
  آنچه اینجا ماند خواهد چند پویی گرد آن گرد آن گردار خردمندی که آن با خود بری  
  هر کرا خشنود تن دین هست ناخشنود ازو مقبلا مردا که دو معشوق را در بر گری  
  ماه کنعان تا به یک منزل بها هجده درم منزل دیگر بدین و دل بیابد مشتری  
  گر توانگر میری و مفلس زیی در روز چند به که خوانندت غنی اینجا و تو مفلس مری  
  مر امل را پای بشکن از اجل مندیش هیچ مر طمع را پر بکن تا هر کجا خواهی پری  
  این دو پیمانه که گردانست دایم بر سرت هردو بی‌آرام و تو کاری گرفته سرسری  
  گر چه عمر نوح یابی اندرین خطه‌ی فنا تا بجنبی کرده باشد از تو آثار اسپری  
  زین جهان خود جز دریغا هیچ کس چیزی نبرد زین جهان آزرده میری گر همه اسکندری  
  لافت از زورست و زر پیوسته دیدی تا چه کرد زور با عاد قوی ترکیب و زر با سامری  
  گر همی خواهی که پوسیده نگردی در هوس خانه پرداز از کره‌ی خاکی و چرخ چنبری  
  عالمی دیگر گزین کاین جا نیابی هم نفس کو ز علت تیرگی دارد ز آفت ابتری  
  اندرین عالم نیابی محرمی مر جانت را جز صفای احمدی و جز سخای حیدری  
  ای هوا بر دل نشانده چیست از لابرالاه والله را یک دم ز الا الله هرگز بر خوری  
  آنچه لا رد کرد تا دل بر نتابی زان همه خفته‌ای تو هان بده انصاف گر دین پروری  
  گر هوای نفس جویی از در دین در میای یا براهیمی مسلم باشدت یا آزری  
  تیغ تحقیق از نیام امتحان چون بر کشی هم ببینی حال خود را مهره‌ای یا گوهری  
  خاک از انصاف دادن این چنین شد محترم تیغ نفرین خورد بر سر آتش از مستکبری  
  با عقاب تیز چنگ و با همای خوب پر ابلهی باشد که رقاصی کند کبک دری  
  مر مخالف را جهیدن هست با او همچنانک با عصای موسوی خود اسب تازد سامری  
  بی چراغ شرع رفتن در ره دین کوروار همچنان باشد که بی خورشید کردن گازری  
  همچو «لا» بر بند و بگشا گر همی دعوی کنی هم میان و هم زبان را تا زالله برخوری  
  رنج کش باش ای برادر همچو خار از بهر آنک زود پژمرده شود در دست گلبرگ طری  
  بود نوشروان عادل کافری در عهد خود داد دادی باز هر مظلوم را از داوری  
  شاد باش ای مهتری کز فضل تو در نیم شب کور مادرزاد خواند نقش بر انگشتری  
  چاکران دولتت را گر دهی یک روز عرض این غریب ممتحن را اندر آن صف بشمری  
  ای سنایی بی کله شو گرت باید سروری زانک نزد بخردان تا با کلاهی بی سری  
  در میان گردنان آیی کلاه از سر بنه تا ازین میدان مردان بو که سر بیرون بری  
  ور نه در ره سرفرازانند کز تیغ اجل هم کلاه از سرت بربایند هم سر بر سری  
  عالمی پر لشکر دیوست و سلطان تو دین زان سلطان باش و مندیش از بروت لشگری  
  دین حسین تست آز و آرزو خوک و سگست تشنه این را می کشی و آن هر دو را می‌پروری  
  بر یزید و شمر ملعون چون همی لعنت کنی چون حسین خویش را شمر و یزید دیگری  
  عقل و جان آن جهانی را رعیت شو چو شرع زان که دیوانه‌ست و مرده عاقل و جان ایدری  
  چشمه‌ی حیوانت باید خاک ره شو چون خضر هر دو نبود مر ترا با چشمه یا اسکندری  
  گرد جعفر گرد گر دین جعفری جویی همی زان که نبود هر دو هم دینار و هم دین جعفری  
  چون تو دادی دین به دنیا در ره دین کی کنند پنج حس و هفت اعضا مر ترا فرمانبری  
  تا سلیمان‌وار خاتم باز نستانی ز دیو کی ترا فرمان برد دام و دد و دیو و پری  
  بی پدر فرزندی لاهوت باید چون مسیح هر که زو برگشت با ناسوت یابد دختری  
  اختر نیکوت باید بر سپهر دین برآی زان که اندر دور او طالع بود نیک اختری  
  باز خر خود را ز خود زیرا که نبود تا ابد تا تو خود را مشتری باشی ترا دین مشتری  
  چون ترا دین مشتری شد مشتری گوید ترا کای جهان را دیدن روی تو فال مشتری  
  چون بدین باقی شدی بیش از فنا مندیش هیچ زهره دارد گرد کوثروار گردد ابتری  
  چو تو «لا» را کهتری کردی پس از دیوان امر جز تو ز «الا الله» که خواهد یافت امر مهتری  
  چون در خیبر بجز حیدر نکند از بعد آن خانه‌ی دین را که داند کرد جز حیدر دری  
  عقل و دین و ملک و دولت باید ار نی روزگار کی دهد هر خوک و خر را ره به قصر قیصری  
  اندرین ره صد هزار ابلیس آدم روی هست تا هر آدم روی را زنهار کدم نشمری  
  غول را از خضر نشناسی همی در تیه جهل زان همی از رهبران جویی همیشه رهبری  
  برتر آی از طبع و نفس و عقل ابراهیم وار تا بدانی نقشهای ایزدی از آزری  
  از دو چشم راست بین هرگز نخیزد کبر و شرک شرک مرد از احولی دان کبر مرد از اعوری  
  در بهار چین دو یابی در بهار دین یکی است حمله‌ی باز خشین و خنده‌ی کبک دری  
  پادشاهی از یکی گفتن به دست آید ترا کز دو گفتن نیست در انگشت جم انگشتری  
  گر چه در «الله اکبر» گفتنی تا با خودی بنده‌ی کبری نه بنده‌ی پادشاه اکبری  
  آفتاب دین برون از گنبد نیلوفریست پر بر آر از داد و دانش بو کزو بیرون پری  
  ورنه هرگز کی توان کرد آفتاب راه را از فرود گنبد نیلوفری نیلوفری  
  از درون خود طلب چیزی که در تو گم شدست آنچه در بند گم کردی مجو از بر دری  
  روی گرد آلود برزی او که بر درگاه او آبروی خود بری گر آب روی خود بری  
  در صف مردان میدان چون توانی آمدن تا تو در زندان خاک و باد و آب و آذری  
  خاک و باد و آب و آذر چار پاره نعل ساز تا چنان چو هفت کشور نه فلک را بسپری  
  نام مردی کی نشیند بر تو تا از روی طمع چون زنان در زیر این نیلاب کرده چادری  
  جسم و جان را همچو مریم روزه فرمای از سحر تا در آید عیسی یک روزه در دین گستری  
  تا بشد نفس سخنگوی تو در درس هوس ای شگفتی تو گر از اصلاح منطق بر خوری  
  دین چه باشد جز قیامت پس تو خامش باش از آنک در قیامت بی زبانان را زبان باشد جری  
  این زبان از بن ببر تا فاش نکند بیهده سرسر عاشقان در پیش مستی سرسری  
  کم نخواهد بود چون دفتر سیه رویی ترا تا به جان خامه‌ی هوس را کرد خواهی دفتری  
  زان فصاحتها چه سودش بود چون اکنون ز حق «اخسوافیها» شنید اندر جهنم بحتری  
  شاعری بگذار و گرد شرع گرد از بهر آنک شرعت آرد در تواضع شعر در مستکبری  
  خود گرفتم ساحری شد شاعریت ای هرزه‌گوی چیست جز «لا یفلح الساحر» نتیجه‌ی ساحری  
  رمز بی غمزست تاویلات نطق انبیا غمز بی رمزست تخییلات شعر و شاعری  
  هرگز اندر طبع یک شاعر نبینی حذق و صدق جز گدایی و دروغ منکری و منکری  
  هر کجا ز زلف ایازی دید خواهی در جهان عشق بر محمود بینی گپ زدن بر عنصری  
  فتنه شد شعر تو چون گوساله‌ی زرین یکی «لامساس» آواز در ده در جهان چون سامری  
  کی پذیرد گر چه تشنه گردد از هر ابتر آب هر کرا همت کند در باغ جانش کوثری  
  یاوری ز آزاد مردان جوی زیرا مرد را از کسی کو یار خود باشد نیاید یاوری  
  همچو آبند این گره مندیش ازیشان گاه خشم کبرا از باد باشد نه ز خود جوشن دری  
  همچنین تا خویشتن داری همی زی مردوار طمع را گو زهر خند و حرص را گو خون گری  
  شاد بادی همچنین هر جا که باشی مرد باش مر زغن را بخش سالی مادگی سالی نری  
  جاه و جان و نان و ایمان ننگری داد و دهد پس مگو سلطان و سلطان تنگری گو تنگری  
  چند گویی گرد سلطان گرد تا مقبل شوی رو تو و اقبال سلطان ما و دین و مدبری  
  حرص و شهوت خواجگان را شاه و ما را بنده‌اند بنگر اندر ما و ایشان گرت ناید باوری  
  پس تو گویی این گره چاکری کن چون کنند بندگان بندگان را پادشاهان چاکری  
  کیست سلطان؟ آنکه هست اندر نفاذ حکم او خنجر آهنجانش بحری ناوک اندازان بری  
  تو همی لافی که هی من پادشاه کشورم پادشاه خود نه ای چون پادشاه کشوری  
  در سری کانجا خرد باید همه کبرست و ظلم با چنین سر مرد افساری نه مرد افسری  
  ای به ترک دین به گفتن از سر ترکی و خشم دل بسان چشم ترکان کرده از گند آوری  
  همچنین ترکی همی کن تا به هر دم نابغه گوید اندر مغز تاریک تو کای کافر فری  
  باش تا چون چشم ترکان تنگ گردد گور تو گر چه خود را کور سازی در مسافت صد کری  
  هفت کشور دارد او من یک دری از عافیت هفت کشور گو ترا بگذار با من یک دری  
  ای دریده یوسفان را پوستین از راه ظلم باش تا گرگی شوی و پوستین خود دری  
  بر تو هم آبی برانند از اثیر دوزخی از تو هم گردی برآرند ار محیط اغبری  
  تو چو موش از حرص دنیا گربه‌ی فرزند خوار گربه را بر موش کی بودست مهر مادری  
  ای گلوی تو بریده از گلو یک ره بپرس کای گلو با من بگو تو خنجری یا حنجری  
  قابل فیض خرد چون نفس کلی کرد از آنک از خرد در نفع خیری دایم و دفع شری  
  پوستین در گلخنی اندر کشید ارکان و تو عشقبازی در گرفتی با وی و هم بستری  
  سیم سیمای تو برده سیمبر خوانی ز جهل سیمبر را از سر شهوت مگو سیمین‌بری  
  بی خرد گرکان زر داری چو خاک اندر رهی با خرد گر خاک ره داری چو کان اندر زری  
  از خرد پر داشت عیسا زان شد اندر آسمان ور خرش را نیم پر بودی نماندی در خری  
  اشتر ار اهل خرد بودی درین نیلی خراس کار او بودی به جای اشتری روغن گری  
  چیست جز قرآن رسنهای الاهی مر ترا تا تو اندر چاه حیوانی و شهوانی دری  
  با رسنهای الاهی چرخها گردان و تو تن زده در چاه و کوهی بر سر کاهی بری  
  چون رسنهای الهی را گذر بر چنبرست پس تو گر مرد رسن جویی چرا چون عرعری  
  از برای او چو چنبر پای بر سر نه یکی کاین چنین کردند مردان آن رسن را چنبری  
  تا به خشم و شهوتی بر منبر اندر کوی دین بر سر داری اگر چه سوی خود بر منبری  
  هر دو گیتی را نظام از راستی دان زان که هست راستی میخ و طناب خیمه‌ی نیلوفری  
  هیچ رونق بود اندر دین و ملت تا نبود ذوالفقار حیدری را یار دست حیدری  
  راستی اندر میان داوری شرطست از آنک چون الف زو دور شد دوری بود نه داوری  
  زاء زهدت کرد با نون نفاق و حاء حرص تا نمودی زهد بوذر بهر زر نوذری  
  ز پی رد و قبول عامه خود را خر مکن زان که کار عامه نبود جز خری یا خر خری  
  گاو را دارند باور در خدایی عامیان نوح را باور ندارند از پی پیغمبری  
  ای سنایی عرضه کری جوهری کز مرتبت او تواند کرد مرجان عرض را جوهری  
  چشم ازین جوهر همی برداشت نتوان از بها کنکه بی چشمست بفروشد به یک جو جوهری  
  از خانه برون رفتم من دوش به نادانی تو قصه‌ی من بشنو تا چون به عجب مانی  
  از کوه فرود آمد زین پیری نورانی پیداش مسلمانی در عرصه‌ی بلسانی  
  چون دید مرا گفت او داری سر مهمانی گفتم که بلی دارم بی سستی و کسلانی  
  گفتا که هلاهین رو گر بر سر پیمانی دانم که مرا زین پس نومید نگردانی  
  رفتم به سرایی خوش پالیزه و سلطانی نه عیب ز همسایه نه بیم ز ویرانی  
  در وی نفری دیدم پیران خراباتی قومی همه قلاشان چون دیو بیابانی  
  معروف به بی سیمی مشهور به بی نانی همچون الف کوفی از عوری و عریانی  
  این باخته دراعه و آن باخته بارانی این گفته که بتانی وان گفته که نستانی  
  می گفت یکی رستم زان ظلمت نفسانی می گفت یکی دیگر ما «اعظم برهانی»  
  این گفت «انا الاول» کس نیست مرا ثانی و آن گفت «انا آلاخر» تا خلق شود فانی  
  ماندم متحیر من زان حال ز حیرانی گفتم که چو قومند این ای خواجه‌ی روحانی  
  گفت: اهل خراباتند این قوم نمی‌دانی آنها که تو ایشان را قلاش همی دانی  
  هان تا نکنی انکار گر بر سر پیمانی کایشان هذیان گویند از مستی و نادانی  
  ار این گنهی منکر در مذهب ایشانی باید که تو این اسار از خلق بپوشانی  
  زنهار از این معنی بر خلق سخنرانی پندار که نشنیدی اندر حد نسیانی  
  ای آنکه ز قلاشی بر خلق تو ترسانی در زهد عبادت آر چون بوذر و سلمانی  
  در خدمت این مردم تا تن به نرنجانی حقا که تو بر هیچی چون زاهد او ثانی  
  چون شاد نباشم من از رحمت یزدانی دیدار چنین قومی دارد به من ارزانی  
  تا دید سنایی را در مجلس روحانی با دست به دست او زین زهد به سامانی  
  امروز بدانست او کان صدر مسلمانی چون گفت ز بی خویشی سبحانی و سبحانی