سنایی غزنوی (قصاید)/کار عاقل نیست در دل مهر دلبر داشتن
ظاهر
کار عاقل نیست در دل مهر دلبر داشتن | جان نگین مهر مهر شاخ بیبر داشتن | |||||
از پی سنگین دل نامهربانی روز و شب | بر رخ چون زر نثار گنج گوهر داشتن | |||||
چون نگردی گرد معشوقی که روز وصل او | بر تو زیبد شمع مجلس مهر انور داشتن | |||||
هر که چون کرکس به مرداری فرود آورد سر | کی تواند همچو طوطی طمع شکر داشتن | |||||
رایت همت ز ساق عرش برباید فراشت | تا توان افلاک زیر سایهی پر داشتن | |||||
بندگان را بندگی کردن نشاید تا توان | پاسبان بام و در فغفور و قیصر داشتن | |||||
تا دل عیسی مریم باشد اندر بند تو | کی روا باشد دل اندر سم هر خر داشتن | |||||
یوسف مصری نشسته با تو اندر انجمن | زشت باشد چشم را در نقش آزر داشتن | |||||
احمد مرسل نشسته کی روا دارد خرد | دل اسیر سیرت بوجهل کافر داشتن | |||||
ای دریای ضلالت در گرفتار آمده | زین برادر یک سخت بایست باور داشتن | |||||
بحر پر کشتیست لیکن جمله در گرداب خوف | بیسفینهی نوح نتوان چشم معبر داشتن | |||||
گر نجات دین و دل خواهی همی تا چند ازین | خویشتن چون دایره بیپا و بی سر داشتن | |||||
من سلامت خانهی نوح نبی بنمایمت | تا توانی خویشتن را ایمن از شر داشتن | |||||
شو مدینهی علم را در جوی و پس دروی خرام | تا کی آخر خویشتن چون حلقه بر در داشتن | |||||
چون همی دانی که شهر علم را حیدر درست | خوب نبود جز که حیدر میر و مهتر داشتن | |||||
کی روا باشد به ناموس و حیل در راه دین | دیو را بر مسند قاضی اکبر داشتن | |||||
من چگویم چون تو دانی مختصر عقلی بود | قدر خاک افزونتر از گوگرد احمر داشتن | |||||
از تو خود چون میپسندد عقل نابینای تو | پارگین را قابل تسنیم و کوثر داشتن | |||||
مر مرا باری نکو ناید ز روی اعتقاد | حق زهرا بردن و دین پیمبر داشتن | |||||
آنکه او را بر سر حیدر همی خوانی امیر | کافرم گر میتواند کفش قنبر داشتن | |||||
گر تن خاکی همی بر باد ندهی شرط نیست | آب افیون خوردن و در دامن آذر داشتن | |||||
تا سلیمانوار باشد حیدر اندر صدر ملک | زشت باشد دیو را بر تارک افسر داشتن | |||||
آفتاب اندر سما با صدهزاران نور و تاب | زهره را کی زهره باشد چهره از هر داشتن | |||||
خضر فرخ پی دلیلی رامیان بسته چو کلک | جاهلی باشد ستور لنگ رهبر داشتن | |||||
گر همی خواهی که چون مهرت بود مهرت قبول | مهر حیدر بایدت با جان برابر داشتن | |||||
چون درخت دین به باغ شرح حیدر در نشاند | باغبانی زشت باشد جز که حیدر داشتن | |||||
جز کتاب الله و عترت ز احمد مرسل نماند | یادگاری کان توان تا روز محشر داشتن | |||||
از گذشت مصطفای مجتبی جز مرتضی | عالم دین را نیارد کس معمر داشتن | |||||
از پس سلطان ملک شه چون نمیداری روا | تاج و تخت پادشاهی جز که سنجر داشتن | |||||
از پی سلطان دین پس چون روا داری هم | جز علی و عترتش محراب و منبر داشتن | |||||
اندر آن صحرا که سنگ خاره خون گردد همی | وندران میدان که نتوان پشت و یاور داشتن | |||||
هفت زندان را زبانی برگشاید هفت در | از برای فاسق و مجرم مجاور داشتن | |||||
هشت بستان را کجا هرگز توانی یافتن | جز به حب حیدر و شبیر و شبر داشتن | |||||
گر همی مومن شماری خویشتن را بایدت | مهر زر جعفری بر دین جعفر داشتن | |||||
کی مسلم باشدت اسلام تا کارت بود | طیلسان در گردن و در زیر خنجر داشتن | |||||
گر همی دیندار خوانی خویشتن را شرط نیست | جسم و جان از کفر و دین قربی و لاغر داشتن | |||||
پند من بنیوش و علم دین طلب از بهر آنک | جز بدانش خوب نبود زینت و فر داشتن | |||||
علم دین را تا نیابی چشم دل را عقل ساز | تا نباید حاجتت بر روی معجر داشتن | |||||
تا ترا جاهل شمارد عقل سودت کی کند | مذهب سلمان و صدق و زهد بوذر داشتن | |||||
علم چه بود؟ فرق دانستن حقی از باطلی | نی کتاب زرق شیطان جمله از بر داشتن | |||||
گبرکی چبود؟ فکندن دین حق در زیر پای | پس چو گبران سال و مه بردست ساغر داشتن | |||||
گبرکی بگذار و دین حق بجو از بهر آنک | ناک را نتوان به جای مشک اذفر داشتن | |||||
گر بدین سیرت بخواباند ترا ناگاه مرگ | پس ز آتش بایدت بالین و بستر داشتن | |||||
ای سنا بی وارهان خود را که نازیبا بود | دایه را بر شیرخواره مهر مادر داشتن | |||||
از پی آسایش این خویشتن دشمن خران | تا کی آخر خویشتن حیران و مضطر داشتن | |||||
بندگی کن آل یاسین را به جان تا روز حشر | همچو بیدینان نباید روی اصفر داشتن | |||||
زیور دیوان خودساز این مناقب را از آنک | چاره نبود نو عروسان را ز زیور داشتن | |||||
تا کی از یاران وصیت تخت و افسر داشتن | وز برای لقمهای نان دست بر سر داشتن | |||||
تا تو بیمار هوای نفس باشی مر ترا | بایدت بر خاک خواری خفت و بستر داشتن | |||||
گر ترا بر کشور جان پادشاهی آرزوست | پیش آزت زشت باشد دست و دل بر داشتن | |||||
ور ره دین و شریعت ناگزیران بایدت | چون رسن گرمی چه داری سر به چنبر داشتن | |||||
کفر باشد از طمع پیش در هر منعمی | قامت آزادگی چون حلقه بر در داشتن | |||||
سیم و زر را خوار داری پیش تو آسان بود | پیش ایزد روز محشر کار چون زر داشتن | |||||
خار را در راه دین همرنگ گل فرسود نست | در حقیقت خاک را هم بوی عنبر داشتن | |||||
راستی در راه توحید این دو شرطست ای عجب | چشم صورت کور و گوش مادگی کر داشتن | |||||
آدمی اصلی بود با احتیاط و اصطفا | هر چه از ابلیس معروفست منکر داشتن | |||||
بگذر از رنگ طبیعت دست در تحقیق زن | ننگ باشد با پدر نسبت به مادر داشتن | |||||
هر که دارد آشنایی با همه کروبیان | تخت همت باید از عیوق برتر داشتن | |||||
زیر پای حرص دنیا چون دلت فرسوده شد | دلبر همت چه سود آنگاه در بر داشتن | |||||
قوت اسلام و دین بود اقتضای ایزدی | ذوالفقار احمد اندر دست حیدر داشتن | |||||
شرط باشد دین به حرمت داشتن در حکم شرع | چون عروس بکر را با زر و زیور داشتن | |||||
دوزخست انباشتن در ملت فردوسیان | تشنه لب را در کنار حوض کوثر داشتن | |||||
هر که او از موکب صورت پرستان شد برون | بایدش طبل ملامت از قفا برداشتن | |||||
و آنکه را اندیشهی عقلی بود گوید طبیب | باید این را از غذا جستن نکوتر داشتن | |||||
خود ندانی گر نبودی جان نبودی تن نکو | بیسواری خود چه باید اسب و افسر داشتن | |||||
گر نتابد سوی کان خورشید تابان بر فلک | تیغ هندی از کجا آورد گوهر داشتن | |||||
ناجوانمردی و بددینی بود کز ناکسی | در مزاج این جان صافی را مکدر داشتن |