سنایی غزنوی (قصاید)/وجود عشق عاشق را وجود اندر عدم سازد
ظاهر
وجود عشق عاشق را وجود اندر عدم سازد | حقیقت نیست آن عشقی که بر هستی رقم سازد | |||||
نسازد عشق رنگ از هیچ رویی بهر مخلوقی | که رنگ عشق بیرنگی وجود اندر عدم سازد | |||||
جمال عشق آن بیند که چشم سر کند بینا | سماع وصل آن بیند که گوش سر اصم سازد | |||||
شفا سازد دل و جان را و عاشق را شفا سوزد | سقم سوزد رگ و پی را و عاشق را سقم سازد | |||||
هر آنکس را که دل چو آبنوس آمد بدانگونه | نباشد عاشق ار او اشک چون آب به قم سازد | |||||
یکی باشد یکی هفده چو اندر مجلس ماندن | چو دست عشق هژده بر بساط خویش کم سازد | |||||
کرا در خام خم ندهند چون گوش از پی آوا | بود علمی اگر در عاشقی خود را علم سازد | |||||
علم بودن به عشق اندر مسلم نیست جز آن را | که همچون کوس جای خورد بیرون شکم سازد | |||||
به باغ بندگی باید چو سوسن سرو آزادی | هر آنکو وقت کشتن همچو گل خود را خرم سازد | |||||
اگر چون سیب وقت سرخ رویی دل سیه گردد | سپید آمد کرا رخ چون بهی زرد و درم سازد | |||||
به مهر عشق در ملک خدا آن دهخدا گردد | که شادی خانهی دل در میان شهر غم سازد | |||||
کرا خاک ارم از باد انده طاق گرداند | نباشد جفت آن آبی که از آتش ارم سازد | |||||
چو زیر و بم بدان عاشق بنالانی و گریانی | که تسکین غم از عشق و نوای از زیر و بم سازد | |||||
ندارد ملک جم در چشم عاشق وزن چون دارد | که دست عاشق از کهنه سفالی جام جم سازد | |||||
نشست عاشق اندر بتکده واجب کند زیرا | که آه عاشقان از بتکده بیتالحرم سازد | |||||
نباشد نصب و رفع و حفض عاشق را که اندر عشق | غم آن دارد کجا بر فعل مستقبل الم سازد | |||||
عروس عشق بیکس نیست با هر ناکس از کوری | کبود ری در کند خود را به عشقش متهم سازد | |||||
بدان تا شهد عشق از حلق هر نااهل دور افتد | طبیب عشق هر ساعت ز شهد خویش سم سازد | |||||
نشان شیر در تقویم دال آمد از آن معنی | هر آن عاشق که شد چون شیر قد چون دال خم سازد | |||||
دل همچون کباب عشق اندر رگ بسوزد خون | اگر چند آن کباب از روی طب قانون دم سازد | |||||
هر آن چشمی که عشق از طلبهی خود سرمهای دادش | سران تا جور بیند که بر خاکش قدم سازد | |||||
چه میگویم که داند این مگر آن کز دل صافی | سنایی وار خود را بندهی شاه عجم سازد |