سنایی غزنوی (قصاید)/همچو مردان یک قدم در راه دین باید نهاد
ظاهر
همچو مردان یک قدم در راه دین باید نهاد | دیده بر خط «هدی للمتقین» باید نهاد | |||||
چون ز راه گلبن «توبوا الیالله» آمدی | پای بر فرق «اتینا تائعین» باید نهاد | |||||
چون خر دجال نفست شد اسیر حرص و آز | بعد ازین بر مرکب تقویت زین باید نهاد | |||||
توبهات روحالامین دان نفس شارستان لوط | در مثل شبه حقیقتها چنین باید نهاد | |||||
هفت شارستان لوطست نفس تو وقت سخن | همچو مردان بر پر روحالامین باید نهاد | |||||
آب اول داد باید بوستان را روز و شب | وانگهی دل در جمال یاسمین باید نهاد | |||||
نفس فرعونست و دین موسی و توبه چون عصا | رخ به سوی جنگ فرعون لعین باید نهاد | |||||
گر عصای توبه فرعون لعین را بشکند | شکر آنرا دیده بر روی زمین باید نهاد | |||||
گر تو خواهی نفس خود را مستمند خود کنی | در کند عشق «بسم الله» کمین باید نهاد | |||||
دفتر عصیان خود را سوخت خواهی گر همی | دفتر عشق بتی در آستین باید نهاد | |||||
خواجه پندارد که اندر راه دین مر طبع را | با کباب چرب و با لحم سمین باید نهاد | |||||
نی غلط کردی که اندر طاعت حق دینت را | با لباس ژنده و نان جوین باید نهاد | |||||
نی ترا طبع تو میگوید که: گوش هوش را | با نوای مطرب و صوت حزین باید نهاد | |||||
آن تنی کش خوب پروردی به دوزخ در همی | در دهان اژدهای آتشین باید نهاد | |||||
جای گر حور و حریرت باید اندر تار شب | از دو چشم خویشتن در ثمین باید نهاد | |||||
گر تو خواهی ظاهر و باطنت گردد همچو تیر | در سحرگه دیده را بر روی طین باید نهاد | |||||
از خبیثات و خبیثین گر بپرهیزی همی | روی را بر طیبات و طیبین باید نهاد | |||||
سر بسمالله اگر خواهی که گردد ظاهرت | چون سنایی اول القاب سین باید نهاد | |||||
کسی کاندر صف گبران به بتخانه کمر بندد | برابر کی بود با آن که دل در خیر و شر بندد | |||||
ز دی هرگز نیارد یاد و از فردا ندارد غم | دل اندر دلفریب نقد و اندر ما حضر بندد | |||||
کسی کو را عیان باید خبر پیش مجال آید | چو خلوت با عیان سازد کجا دل در خبر بندد | |||||
ز عادت بر میان بندد همی هر گبر زناری | نباشد مرده را آنکس که جز بر فرق سر بندد | |||||
حقیقت بت پرستست آنکه در خود هست پندارش | برست از بتپرستی چون در پندار دربندد | |||||
نباشد مرد هر مردی که او دستار بر بندد | نباشد گبر،هرگبر که او زنار بربندد | |||||
اگر تاج تو خورشیدست تو زان تاجدارانی | که طاووس ملایک تخت تو بر شاهپر بندد | |||||
نیاساید سنایی وار آن کو زین جگر خواران | هزاران درد خونآلود بر جان و جگر بندد | |||||
نه موسیی شود هر کس که او گیرد عصا بر کف | نه یعقوبی شود آنکس که دل اندر پسر بندد | |||||
بسا پیر مناجاتی که بر مرکب فرو ماند | بسا رند خراباتی که زین بر شیر نر بندد | |||||
ز معنی بیخبر باشی چو از دعوی کمر بندی | چه داند قدر معنی آن که از دعوی کمر بندد | |||||
بتخت و بخت چون نازی که روزی رخت بربندی | بتخت و تخت چون نازد کسی کو رخت بر بندد | |||||
غلام خاطر اویم، که او همت قوی دارد | که دارد هر دو عالم را و دل در یک نظر بندد | |||||
اگر یک چند کی بخت سنایی به بگردد پس | همه الفاظ شیرین ملایک بر بصر بندد | |||||
برو همچون سنایی باش، نه دین باش و نه دنیا | کسی کو چون سنایی شد در این هر دو در بندد |