سنایی غزنوی (قصاید)/نیست عشق لایزالی را در آن دل هیچ کار
ظاهر
نیست عشق لایزالی را در آن دل هیچ کار | کو هنوز اندر صفات خویش ماندست استوار | |||||
تا بوی در زیر بار حلق و خلق و جلق و دلق | پردهداران کی دهندت بار بر درگاه یار | |||||
تا تو مرد صورتی از خود نبینی راستی | مرد معنی باش و گام از هر دو کشور در گذار | |||||
بندهی فضل خداوندیست و آزاد از همه | نه عبای خویش داند نه قبای شهریار | |||||
هیچ کس را نامدست از دوستان در راه عشق | بی زوال ملک صورت ملک معنی در کنار | |||||
صدهزاران کیسهی سوداییان در راه عشق | از پی این کیمیا خالی شد از زر عیار | |||||
هر که در میدان عشق نیکوان گامی نهاد | چار تکبیری کند بر ذات او لیل و نهار | |||||
و آنکه او اندر شکر ریز بتان شادی نکرد | دان که روز مرگ ایشان هم نگردد سوگوار | |||||
طلعت زیبا نداری لاف مه رویی مزن | عدت عدت نداری دل ز شاهان بر مدار | |||||
طیلسان موسی ونعلین هارونت چه سود | چون به زیر یک ردا فرعون داری صد هزار | |||||
رو که در بند صفات و صورت خویشی هنوز | بر سوی تو عز منبر خوشترست از ذل دار | |||||
ای برآورده ز راه قدرت و تقدیر و قهر | زخم حکم لاابالیت از همه جانها دمار | |||||
عالمی در بادیهی قهر تو سرگردان شدند | تا که یابد بر در کعبهی قبولت بر بار | |||||
هرکجا حکم تو آمد پای بند آورد جبر | هر کجا قهر تو آمد سر فرو برد اختیار | |||||
یارب ار فانی کنی ما را به تیغ دوستی | مر فرشتهی مرگ را با ما نباشد هیچ کار | |||||
مهر ذات تست یارب دوستان را اعتقاد | یاد فضل تست یارب غمکشان را غمگسار | |||||
دست مایهی بندگانت گنج خانهی فضل تست | کیسهی امید از آن دو زد همی امیدوار | |||||
آب و گل را زهرهی مهر تو کی بودی اگر | هم ز لطف خود نکردی در از لشان اختیار | |||||
دوستان حضرتت را تا چو تو ساقی بوی | هست یکسان نزد ایشان نوش نحل و زهر مار | |||||
هر که از جام تو روزی شربت شوق تو خورد | چون نراند آن شراب ار داند آن رنج خمار | |||||
کیست آنکو ساعتی در بحر مهرت غوطه خورد | کش بدست از آتش شوق تو یکساعت قرار | |||||
هرکه او نام از تو جوید ایمنست از نام و ننگ | هر که او فخر از تو آرد فارغست از فخر و عار | |||||
هر که از درگاه عزت یافت توقیع قبول | پیش درگاهش کمر بندد به خدمت روزگار | |||||
کیست آنکو عز خویش از خاک درگاه تو دید | کوشد اندر صدر دین در چشم کس یک روزخار | |||||
چون جمال گوهر حدادیان یوسف که زد | پتک حجت بر سر اعدای دین حدادوار | |||||
آن که چون در درس و مجلس دم زند در علم و دین | چون دم آخر نیابی در همه گیتیش یار | |||||
آن ز ترفیه و صیانت ملک را خیرات بخش | و آن ز توجیه و دیانت شرع را اندیشه خوار | |||||
پیشوا و واعظ دین محمد کز ورع | سنت همنام خود را هست دایم جانسپار | |||||
گر نبودی باغ رایش را نهالی بس قوی | این چنین شاخی ازو پیدا نگشتی در دیار | |||||
آنکه خاک تیره را بر چرخ فضل آمد بدو | کز چنان چرخی چنین خورشید دین گشت آشکار | |||||
گر ز چرخ آسمان آمد زمستانی چنین | بنگر از چرخ زمین اندر زمستان نوبهار | |||||
ور ز چرخ آسمان آید سحاب برف ریز | آمد از چرخ زمین دریای مروارید بار | |||||
هر کسی جزوی امامت نیز دعوی میکند | لیک پنهان نیست شاه ذوالفقار از ذوالخمار | |||||
فتویی کز خانهی حدادیان آمد برون | نص قرآن دارد آنرا از درستی استوار | |||||
هیچ جاهل در جهان مفتی نگشتهست از لباس | هیچ گنگ اندر جهان شاعر نگشتهست از شعار | |||||
خود گرفتم هر کسی برداشت چوبی چون کلیم | معجزی باری بباید تا شود آن چوب مار | |||||
دور مشتی مدعی نامعنوی اندر گذشت | دور دور یوسفست ای پادشا پایندهدار | |||||
لفظ شیرینش غذای جان ما شد بهر آنک | گر غذای تن شدی بی زور ماندی روزهدار | |||||
از چنین شاخی چنین باری پدید آمد به شهر | پس درخت گل چه آرد جز گل خوشبوی بار | |||||
احمد محمود خصلت خواجه ای کامروز کرد | از سخن چشم عدوی احمد مختار تار | |||||
در چنین مجلس که او کردست آنک کردهاند | جبرئیل از سدره و حوران ز کنگرها نظار | |||||
از پی این تهنیت را عاملان آسمان | اختران ثابت آرند اندرین مجلس نثار | |||||
زیب معنی بایدت اینک شنیدی ای پسر | نقش مانی بایدت رو معتکف شو در بهار | |||||
چشم آن نادان که عشق آورد بر رنگ صدف | بالله ار دیدش رسد هرگز به در شاهوار | |||||
قد و منظر چنگری بنگر که در علم نظر | جان خصمان را همی چون دارد اندر اضطرار | |||||
هر که مردست او بود در جستجو معنی پرست | هر که زن طبعست خود ماندست در رنگ و نگار | |||||
کار صدق و معنی بوبکر دارد در جهان | ورنه در هر کوی بوبکرست و در هر کوه غار | |||||
کار کردار علی دارد وگرنه روز جنگ | هیچ کاری ناید از نقش علی و ذوالفقار | |||||
ای چو آتش در بلندی وی چو آب اندر صفا | وی چو باد اندر لطافت وی چو خاک اندر وقار | |||||
اینهمه حشمت ز یک تاثیر صبح بخت تست | باش تا خورشید اقبالت برآرد روزگار | |||||
تا ببینی کز برای عشق خاک درگهت | چرخ چون پیشت کمر بندد به رسم افتخار | |||||
نیز دولت را بسی شادی نباید کرد از آنک | هر که بالا زود گیرد زود میرد چون شرار | |||||
قطرهی آبی که آن را از هوا گیرد صدف | روزگار آن را تواند کرد در شاهوار | |||||
بستر از خار و خسک ساز ای پسر اکنون چو گل | تا چو دستنبوی بر دست شهان گیری قرار | |||||
روزها چشم و چراغ عالمی گردد چو شمع | هر که پیماید ز دیده قامت شبهای تار | |||||
از پی یک مه که برگ گل دمد بر وی همی | گرمی و سردی کشد در باغها یکسال خار | |||||
تا بهشت و چرخ باشد نزد عالم هشت و هفت | تا حواس و طبع باشد پیش دانا پنج و چار | |||||
یمن بادت بر یسار و یسر بادت بر یمین | دانشت جفت یمین و دولتت جفت یسار |