سنایی غزنوی (قصاید)/نشود پیش دو خورشید و دو مه تاری تیر
ظاهر
نشود پیش دو خورشید و دو مه تاری تیر | گر برد ذرهای از خاطر مختاری تیر | |||||
آنکه در چشم خردمندی و در گوش یقین | پیش اندازهی صدقش به کمان آید تیر | |||||
آنکه پیش قلم همچو سنانش گه زخم | از پی فایده چون نیزه میان بندد تیر | |||||
گر به زر وصف کند برگ رزانر پس از آن | برگ زرین شود از دولت او در مه تیر | |||||
ای جوانی که ز معنی نوت در هر گوش | هر زمان نور همی نو طلبد عالم پیر | |||||
سخن از مهر تو آراسته آید چو جنان | آتش از خشم تو آمیخته سوزد چو سعیر | |||||
آن گه فکرت همی از عقل تو یابد گه نظم | به همه عمر نیابد صدف از ابر مطیر | |||||
هر چه زین پیش ز نظم حکما بود از او | هست امروز به بند سخنان تو اسیر | |||||
معنی اندر سیهی حرف خطت هست چنانک | صورت روشنی اندر سیهی چشم بصیر | |||||
راوی آن روز که شعر تو سراید ز دمش | باد چون خاک از آن شعر شود نقشپذیر | |||||
از پی دوستی نظم تو مرغان بر شاخ | نه عجب گر پس از این سخته سرآیند صفیر | |||||
از پی اینکه ترا مرد همی بیند و بس | معنی بکر همی بر تو کند جلوه ضمیر | |||||
هر زمان زهره و تیر از پی یک نکتهی تو | هر دو در مجلس شعر تو قرینند و مشیر | |||||
آن برین بهر شهی عرضه کند دختر بکر | وین بر آن زخمه زند بهر طرب بر بم و زیر | |||||
نام آن خواجه که بر مخلص شعر تو رود | تا گه صور بود بر همه جانها تصویر | |||||
من چو شعر تو نویسم ز عزیزی سخنت | نقس دان مشک تقاضا کند و خامه حریر | |||||
هر کسی شعر سراید ولیکن سوی عقل | در به خر مهره کجا ماند و دریا به غدیر | |||||
زیرکان مادت آواز بدانند از طبع | ابلهان باز ندانند طنین را ز زفیر | |||||
سخنت غافل بود از هیبت دریا دل آنک | بحر اخضر شمرد دیدهی او چشم ضریر | |||||
مطلع شعر تو چون مطلع شمس ست ولیک | اعمیان را چه شب مظلم چه بدر منیر | |||||
چه عجب گر شود آسیمه ز رنگ می صرف | آن تنک باده که مستی کند از بوی عصیر | |||||
ای میر سخنان کز پی نفع حکما | مر ترا قوت تایید الاهیست وزیر | |||||
لیکن از بیخبری بیخبرانست که یافت | سر و پای تو و اصل تن و جان تاج و سریر | |||||
تو بی اندیشه بگویی به از آن اندر نظم | آنچه یک هفته نویسد به صد اندیشه دبیر | |||||
چهره و ذات ترا در هنر از بیمثلی | خود قیاسیست برون از مثل سوسن و سیر | |||||
من درین مدح تو یک معجزه دیدم ز قلم | آن زمان کز دل من بود سوی نظم سفیر | |||||
گر چه دل در صفت مدح تو حیران شده بود | او همی کرد همه مدح تو موزون به صریر | |||||
صفت خلق تو در خاطر من بود هنوز | کز جوار دم من باد می افشاند عبیر | |||||
هم به جانت که بیاراسته جانم چون جهان | تا زبانم بر مدح تو جری شد چو جریر | |||||
شاعر از شعر تو گوید چه عجب داری از آنک | از زمین آب به دریا شود آتش به اثیر | |||||
ای جهان هنر از عکس جمال تو جمیل | ای دو چشم خرد از نور قرار تو قریر | |||||
هر دو از خاطر نیکو ز پی سختن شعر | چون ترازوی زریم از قبل دون و خطیر | |||||
دهر در شعر نظیریم ندانست ولیک | چون ترا دید درین شغل مرا دید نظیر | |||||
لیک در جمله تو از دولت نیکو شعری | چون شهان سوی زری من چو خران سوی شعیر | |||||
طاق بر طاق تو از بهر سنایی چو پیاز | من ثناگوی تو و مانده درین حجره چو سیر | |||||
تا بر چهرهگشایان نبود چشم چو دل | تا بر گونهشناسان نبود شیر چو قیر | |||||
باد بر رهگذر حادثه از گونه و اشک | دل و چشم عدوت راست چو جام می و شیر | |||||
بادی آراسته در ملک سخن تا گه حشر | نامهی شعر به توقیع جواز تو امیر |