سنایی غزنوی (قصاید)/مقدسی که قدیمست از صفات کمال
ظاهر
مقدسی که قدیمست از صفات کمال | منزهی که جلیل ست بر نعوت جلال | |||||
به ذات لم یزلی هست واحد اندر مجد | بعز وحدت پیدا از او سنا و کمال | |||||
صفات قدس کمالش بری ز علت کون | نمای بحر لقایش بداده فیض وصال | |||||
به هستی جبروتی نیاید اندر وهم | به عزت ملکوتی بری ز شکل و مثال | |||||
جلال و عز قدیمش نبوده مدرک خلق | نه عقل یابد بروی سبیل مثل و مثال | |||||
نه اولیت او را بود گه اول | نه آخریت او را نهایتست و مل | |||||
زحیر حد ثانی ورا بود منزل | نه در مشاهد قربی جلال اوست جدال | |||||
به قدرت صمدیت لطایف صنعش | بداده هر صفتی را هزار حسن و جمال | |||||
به ساحت قدمش نگذرد قیام فهوم | نهاده قهر قدیمش به پای عقل عقال | |||||
چه یافت خاطر ادراک او بجز حیرت | چه گفت وهم مزور بجز فضول و فضال | |||||
به ذات پاک نماند به هیچ صورت و جسم | منزهست به وصف از حلول حالت و حال | |||||
جلال وحدت او در قدم به سرمد بود | صفات عزت او باقیست در آزال | |||||
به وحدت ازلی انقسام نپذیرد | به عزت ابدی نیست شبه هر اشکال | |||||
به کنه ذاتش غفلت عقول را از غیب | نه در سرادق مجدش علوم راست مجال | |||||
نه قهر باشد او را تغیر اندر وصف | نه در صنایع لطفش بود فتور و زوال | |||||
هر آنکه در صفتش شبه و مثل اندیشد | بود دل سیهش نقش گیر کفر و ضلال | |||||
هر آنکه کرد اشارت به ذات بی چونش | بود به صرف حقیقت چو عابد تمثال | |||||
برای جلوهگری از سرادق عرشی | کند منور مغرب بروی خوب هلال | |||||
به صبحدم کشد او شمس از دریچهی شرق | نهد به قبهی چرخ بلند وقت زوال | |||||
ز نور چرخ منور کند طلایهی سیم | کند ز بیضهی کافور صبح ارض و جبال | |||||
ز قطره ابر کند در صدف به حکمت در | ز عین قدرت آرد هزار نهر زلال | |||||
هزار نافهی مشک ازل دهد هر شب | برای نفخهی عشاق بر جنوب و شمال | |||||
ز چاه شرق برآرد به صبحدم خورشید | کند منور از نور او وهاد و تلال | |||||
ز سبغ حکمت رنگین کند به که لاله | نهد به چهرهی خوبان چین به قدرت خال | |||||
نهاده در دل خورشید آتشین گوهر | بداده چهرهی مه را هزار نور و نوال | |||||
بریده است به مقراض عزت و تقدیس | زبان تیغ خلیقت ز مدحتش در قال | |||||
خورنده لقمهی جودش ز عرش تا به ثری | به درگه صمدی عاجزند جمله عیال | |||||
چو خاک گشته به درگاه او مه و خورشید | شدهست بندهی درگاه او دهور و طوال | |||||
کند سجود وی از جان همه مکین و مکان | کند خضوع کمالش همه جبال و رمال | |||||
به عزتش بشتابد بهار در جوشش | به امر اوست روان سیل دجلهی سیال | |||||
کند ثنای جلالش زبان رعدا زخوف | مسبح ست مر او را چو ابر و برق ثقال | |||||
گشادهاند زبان در ثنای او مرغان | چو عندلیب و چکاوک چو طوطی و چو دال | |||||
مدبری که ندارد شریک در عزت | معطلی ست بر او وجود عقل فعال | |||||
ز قهر او شده کوه گران چو حلقهی میم | ز خدمتش شده پشت فلک چو حلقهی دال | |||||
نهاده در دل عشاق سرهای قدم | چگونه گوید سر ازل زبان کلال | |||||
هر آنکه شربت سبحانی وانالحق خورد | به تیغ غیرت او کشته در هزار قتال | |||||
ز آهوان طریقت هر آنکه شیر آمد | نهادهاست به پایش هزارگونه شکال | |||||
زمازم ملکوتش کند دلم چون خون | مراست جام وصالش همیشه مالامال | |||||
به نغمههای مزامیر عشق او هستم | شراب وصلش دایم مرا شدست حلال | |||||
چو بوی گلبن او بشنوم به باغ ازل | شوم چو حور جنانی به حسن و غنج و دلال | |||||
ز خاک معصیت ار بر رخم بودی گردی | چو خاک درگه اویم نباشد ایچ وبال | |||||
ز رهروان معارف منم درین عالم | بود مرا ز خصایص درین هزار خصال | |||||
به جان جان دهم از جان و دل همه شب و روز | صلاتها و تحیات بر محمد و آل |