سنایی غزنوی (قصاید)/مسلمانان مسلمانان مسلمانی مسلمانی
ظاهر
مسلمانان مسلمانان مسلمانی مسلمانی | ازین آیین بیدینان پشیمانی پشیمانی | |||||
مسلمانی کنون اسمیست بر عرفی و عاداتی | دریغا کو مسلمانی دریغا کو مسلمانی | |||||
فرو شد آفتاب دین برآمد روز بیدینان | کجا شد درد بوذرها و آن اسلام سلمانی | |||||
جهان یکسر همه پر دیو و پر غولند و امت را | که یارد کرد جز اسلام و جز سنت نگهبانی | |||||
بمیرید از چنین جانی کزو کفر و هوا خیزد | ازیرا در جهان جانها فرو ناید مسلمانی | |||||
شراب حکمت شرعی خورید اندر حریم دین | که محرومند ازین عشرت هوس گویان یونانی | |||||
مسازید از برای نام و دام و کام چون غولان | جمال نقش آدم را نقاب نفس شیطانی | |||||
شود روشن دل و جانتان ز شرع و سنت احمد | چنان کز علت اولا قوی شد جوهر ثانی | |||||
ز شرعست این نه از تنتان درون جانتان روشن | ز خورشیدست نز چرخست جرم ماه نورانی | |||||
که گر تایید عقل کل نبودی نفس کلی را | نگشتی قابل نقش دوم نفس هیولانی | |||||
هر آن کو گشت پرورده به زیر دامن خذلان | گریبان گیر او ناید دمی توفیق ربانی | |||||
نگردد گرد دینداران غرور دیو نفس ایرا | سبکدل کی کشد هرگز دمی بار گرانجانی | |||||
تو ای مرد سخن پیشه که بهر دام مشتی دون | ز دین حق بماندستی به نیروی سخندانی | |||||
چه سستی دیدی از سنت که رفتی سوی بیدینان | چه تقصیر آمد از قرآن که گشتی گرد لامانی | |||||
نبینی غیب آن عالم درین پر عیب عالم زان | که کس نقش نبوت را ندید از چشم جسمانی | |||||
برون کن طوق عقلانی به سوی ذوق ایمان شو | چه باشد حکمت یونان به پیش ذوق ایمانی | |||||
کی آیی همچو مار چرخ ازین عالم برون تا تو | بسان کژدم بیدم درین پیروزه پنگانی | |||||
در کفر و جهودی را ز اول چون علی بر کن | که تا آخر چنویابی ز دین تشریف ربانی | |||||
بجو خشنودی حق را ز جان و عقل و مال و تن | پس آن گه از زبان شکر میگو کاینت ارزانی | |||||
درین کهپایه چون گردی بر آخور چون خر عیسی | به سوی عالم جان شو که چون عیسی همه جانی | |||||
ز دونی و ز نادانی چنین مزدور دیوان شد | وگرنه ارسلان خاصست دین را نفس انسانی | |||||
تو ای سلطان که سلطانست خشم و آرزو بر تو | سوی سلطان سلطانان نداری اسم سلطانی | |||||
چه خیزد ز اول ملکی که در پیش دم آخر | بود ساسی و بیسامان چه ساسانی چه سامانی | |||||
بدین ده روزه دهقانی مشو غره که ناگاهان | چو این پیمانه پر گردد نه ده مانده نه دهقانی | |||||
تو مانی و بد و نیکت چو زین عالم برون رفتی | نیاید با تو در خاکت نه فغفوری نه خاقانی | |||||
فسانهی خوب شو آخر چو میدانی که پیش از تو | فسانهی نیک و بد گشتند سامانی و ساسانی | |||||
تو ای خواجه گر از ارکان این ملکی نیی خواجه | از آن کز بهر بنیت را اسیر چار ارکانی | |||||
نیابد هیچ انس و جان نسیم انس جان هرگز | که با دین و خرد نبود براق انسی و جانی | |||||
ز بهر شربت دردست شیبت پر ز نور حق | گر از لافست نیرانیست آن شیبت نه نورانی | |||||
به سبزهی عشوه و غفلت نهاد خود مکن فربه | که فربه فرث و دم گردد ز پختن یا ز بریانی | |||||
اگر خواهی که چون یوسف به دست آری دو عالم را | درین تاریکی زندان چو یوسف باش زندانی | |||||
ورت باید که همچون صبح بی خود دم زنی با حق | صبوحی را شرابی خواه روحانی نه ریحانی | |||||
تو ای ظالم سگی میکن که چون این پوست بشکافند | در آن عالم سگی خیزی نه کهفی بلکه کهدانی | |||||
تو مردم نیستی زیرا که دایم چون ستور و دد | گهی دلخسته از چوبی گهی جان بستهی خوانی | |||||
اگر چند از توانایی زننده همچو خایسگی | وگر چند از شکیبایی خورنده همچو سندانی | |||||
مشو غره که در یک دم ز زخم چرخ ساینده | بریزی گر همه سنگی بسایی گرچه سوهانی | |||||
تو ای بازاری مغبون که طفلی را ز بیرحمی | دهی دین تا یکی حبهش ز روی حیله بستانی | |||||
ز روی حرص و طراری نیارد وزن در پیشت | همه علم خدا آن گه که بنشینی بوزانی | |||||
ز مردان شکسته مرد خسته کم شود زیرا | که سگ آنجاست کابادست گنج آنجا که ویرانی | |||||
تو ای نحس از پس میزان از آن جز قحط نندیشی | که عالم قحط بر گیرد چو کیوان گشت میزانی | |||||
ولیکن مشتری آخر بروز دین ز شخص تو | بخواهد کین خویش ار چه بسازی جای کیوانی | |||||
تو ای زاهد گر از زهدت کسی سوی ریا خواند | ز بهر چشم بدبینان تو و جای تن آسانی | |||||
مترس ار در ره سنت تویی بیپای چون دامن | چو اندر شاهراه عشق بی سر چون گریبانی | |||||
به وقت خدمت یزدان بنیت راست کن قبله | از آن کاین کار دل باشد نباشد کار پیشانی | |||||
قیامت هست یومالجمع سوی مرد معنی دان | ولیکن نزد صورت بین بود روز پریشانی | |||||
اگر بیدست و بیپایی به میدان رضای او | به پیش شاه گویی کن که ناید از تو چوگانی | |||||
درین ره دل برند از بر درین صف سر برند از تن | تو و دوکی و تسبیحی که نز مردان میدانی | |||||
فقیه ار هست چون تیغ و فقیر ار هست چون افسان | تو باری کیستی زینها که نه تیغی نه افسانی | |||||
تو ای عالم که علم از بهر مال و جاه را خواهی | به سوی خویش دردی گر به سوی خلق درمانی | |||||
اگر چه از سر جلدی کنی بر ما روا عشوه | در آن ساعت چه درمان چون به عشوهی خویش درمانی | |||||
زبان دانی ترا مغرور خود کردست لیکن تو | نجات اندر خموشی دان زیان اندر زبان دانی | |||||
اگر تو پاک و بیغشی به سوی خویشتن چون شد | به نزد ناقدان نامت نبهره و قلب و حملانی | |||||
سماعست این سخن در مر و اندر تیم بزازان | هم اندر حسب آن معنی ز لفظ آل سمعانی | |||||
که جلدی زیرکی را گفت من پالانیی دارم | ازین تیزی و رهواری چو باد و ابر نیسانی | |||||
بدو گفتا مگو چونین گر او را این هنر بودی | نبودی چون خران نامش میان خلق پالانی | |||||
بدان گه بوی دین آید ز علمت کز سر دردی | نشینی در پس زانو و شور فتنه بنشانی | |||||
ور از واماندگی بادی برآری سرد پیش تو | نماند پیش آن جنبش حزیران را حزیرانی | |||||
چو در روح ایزد را صدف شد بنیت مریم | نیارستی ز مستان کرد در پیشش زمستانی | |||||
تو ای مقری مگر خود را نگویی کاهل قرآنم | که از گوهر نیی آگه که مرد صوت و الحانی | |||||
برهنه تا نشد قرآن ز پردهی حرف پیش تو | ترا گر جان بود عمری نگویم کاهل قرآنی | |||||
به اخماس و به اعشار و به ادغام و امالت کی | ترا رهبر بود قرآن به سوی سر یزدانی | |||||
رسن دادت ز قرآن تا ز چاه تن برون آیی | که فرمودت رسن بازی ز راه دیو نفسانی | |||||
بدین شرمی که عثمان کرد بهر بندگی حق را | تو زین چون خواجگی جویی بگو کو شرم عثمانی | |||||
یکی خوانیست پر نعمت قران بهر غذای جان | ولیکن چون تو بیماری نیابی طعم مهمانی | |||||
تو ای صوفی نیی صافی اگر مانند تازیکان | بدام خوبی و زشتی ببند آبی و نانی | |||||
بدانجا میوه و حور و بدینجا لقمه و شاهد | ستوری بود خواهی تو بدو جهان همچو قربانی | |||||
شوی رهبر جهانی را ز بهر معنی و صورت | خضروار ار غذا سازی سمالموت بیابانی | |||||
چو یعقوب از پی یوسف همه در باز و یکتا شو | وگر نه یوسفی کن تو نه مرد بیت احزانی | |||||
اگر راه حقت باید ز خود خود را مجرد کن | ازیرا خلق و حق نبود بهم در راه ربانی | |||||
ز بهر این چنین راهی دو عیار از سر پاکی | یکی زیشان اناالحق گفت و دیگر گفت سبحانی | |||||
شنیدستی که اندر مرو در میرفت بی سیمی | ز بهر بوی بورانی چه گفت آن لال لامانی | |||||
بگفتا من ز بورانی به بویی کی شوم قانع | مرا در پشت بارانی و در دل عشق بورانی | |||||
دلی باید ز گل خالی که تا قابل بود حق را | که ناید با صد آلایش ز هر گلخن گلستانی | |||||
تو پیش خویشتن خود را چو کتان نیست کن زیرا | ترا بر چرخ ماهی به که در بازار کتانی | |||||
پشیمان شد سنایی باز ازین آمد شد دونان | مبادا زین پشیمانیش یک ساعت پشیمانی | |||||
قناعت کرد مستغنی از این و آن نهادش را | چو خواهی کرد چون دونان ثنای اینی و آنی | |||||
بباید کشت گرگی را که روز برف بر صحرا | کشد چون نازکان پا را ز تری یا ز بارانی |