سنایی غزنوی (قصاید)/مست گشتم ز لطف دشنامش
ظاهر
مست گشتم ز لطف دشنامش | یارب آن می بهست یا جامش | |||||
عنبرش خلق و زلف هم خلقش | حسنش نام و روی هم نامش | |||||
دل به چین رفت و بازگشت و ندید | به ز اندام ترکه اندامش | |||||
سوی آن کو بخیلتر در عصر | زر پختست نقرهی خامش | |||||
لب و چشمم بماند پیوسته | بستهی کوی و فتنهی نامش | |||||
چون به زلف و به عارضش نگری | به گه خوشخویی و آرامش | |||||
صبح بینی همه گریبان باز | بسته بر زیر دامن شامش | |||||
لام گردد چو دید ماه او را | با الف سان قدی به اندامش | |||||
راست خواهی به پیش او مه را | سخت پژمرده گشت الف لامش | |||||
پستهها خوش توان شکست از بوس | بر یکی پسته و دو بادامش | |||||
همه راهش خراب کرد وخلاب | چشمم از بهر غیرت کامش | |||||
هم به روی نکوش اگر هستم | از پی دانه بستهی دامش | |||||
هست یک رنگ نزد من در عشق | دیدهی توسن و لب رامش | |||||
هیچ کامم نماند جز یک کام | چیست آن کام جستن کامش | |||||
زیر فامم به صد هزاران جان | از پی عارض سمن فامش | |||||
چون تقاضاگر اوست باکی نیست | گردن ما و منت وامش | |||||
زان که در راه عشق گاه به گاه | دوست دارم جفا و دشنامش | |||||
خواهم از وی به قصد شفتالو | بهر دشنام خسته بادامش | |||||
کرد عشقش دل سنایی خوش | باد خوش چون دل شه ایامش | |||||
شاه بهرام شاه آنک او را | خاک پایست جرم بهرامش |