سنایی غزنوی (قصاید)/مرد هشیار در این عهد کمست
ظاهر
مرد هشیار در این عهد کمست | ور کسی هست بدین متهمست | |||||
زیرکان را ز در عالم و شاه | وقت گرمست نه وقت کرمست | |||||
هست پنهان ز سفیهان چو قدم | هر کرفا در ره حکمت قدمست | |||||
و آن که راهست ز حکمت رمقی | خونش از بیم چو شاخ به قمست | |||||
و آن که بیناست درو از پی امن | راه در بسته چو جذر اصمست | |||||
از عم و خال شرف مر همه را | پشت دل بر شبه نقش غمست | |||||
هر کجا جاه در آن جاه چهست | هر کجا سیم در آن سیم سمست | |||||
هر کرا عزلت خرسندی خوست | گر چه اندر سقر اندر ارمست | |||||
گوشه گشتست بسان حکمت | هر که جویندهی فضل و حکمست | |||||
دست آن کز قلم ظلم تهیست | پای آنکس به حقیقت قلمست | |||||
رسته نزد همه کس فتنه گیاه | هر کجا بوی تف و نام نمست | |||||
همه شیران زمین در المند | در هوا شیر علم بیالمست | |||||
هر که را بینی پر باد ز کبر | آن نه از فربهی آن از ورمست | |||||
از یکی در نگری تا به هزار | همه را عشق دوام و درمست | |||||
پادشا را ز پی شهوت و آز | رخ به سیمین برو سیمین صنمست | |||||
امرا را ز پی ظلم و فساد | دل به زور و زر و خیل و حشمست | |||||
سگ پرستان را چون دم سگان | بهر نان پشت دل و دین به خمست | |||||
فقها را غرض از خواندن فقه | حیلهی بیع و ریا و سلمست | |||||
علما را ز پی وعظ و خطاب | جگر از بهر تعصب به دمست | |||||
صوفیان را ز پی رندان کام | قبلهشان شاهد و شمع و شکمست | |||||
زاهدان را ز برای زه و زه | «قل هوالله احد» دام و دمست | |||||
حاجیان را ز گدایی و نفاق | هوس و هوش به طبل و علمست | |||||
غازیان را ز پی غارت و سهم | قوت از اسب و سلاح و خدمست | |||||
فاضلان را ز پی لاف فضول | روی در رفع و جر و جزم و ضمست | |||||
ادبا را ز پی کسب لجاج | انده نصب لن و جزم لمست | |||||
متکلم را از راه خیال | غم اثبات حدوث و قدمست | |||||
چرخ پیمای ز بهر دو دروغ | به سیه مسطر و شکل رقمست | |||||
مرد طب را ز پی خلعت و نام | همه اندیشهی او بر سقمت | |||||
مرد دهقان ز پی کسب معاش | از ستور و خر و خرمن خرمست | |||||
خواجه معطی ز پی لاف و ریا | تازه از مدحت و لرزان ز ذمست | |||||
باز سایل را در هر دو جهان | دوزخش «لا» و بهشتش «نعم»ست | |||||
طبع برنا را بر یک ساعت عیش | عاشق شرب و بت و زیر و بمست | |||||
کهل را از قبل حرمت و عز | انده نفقه و زاد حرمست | |||||
پیر نز بهر گناه از پی مال | تا دم مرگ ندیم ندمست | |||||
سعی ساعی به سوی عالم از آن | که فلان جای فلان محتشمست | |||||
چشم عامی به سوی عالم زان | که فلان در جدل کیف و کمست | |||||
قد هر موی شکاف از پی ظلم | همچو دندانهی شانه بهمست | |||||
مرد ظالم شده خرسند بدین | که بگویند: فلان محترمست | |||||
همگان سغبهی صیدند و حرام | کو کسی کز پی حق در حرمست | |||||
اینهمه مشغله و رسم و هوس | طالبان ره حق را صنمست | |||||
همه بد گشته و عذر همه این: | گر بدم من نه فلان نیز همست | |||||
اینهمه بیهده دانی که چراست | زان که بوالقاسمشان بوالحکمست | |||||
جم از این قوم بجستست کنون | دیو با خاتم و با جام جمست | |||||
با چنین موج بلا همچو صدف | آنکس آسوده که امروز اصمست | |||||
پس تو گویی که: بر آن بیطمعی | از که همواره سنایی دژمست | |||||
چرخ را از پی رنج حکما | از چنین یاوهدرایان چه کمست |