سنایی غزنوی (قصاید)/مرحبا ای رایت تحقیق رایت را حشم
ظاهر
| مرحبا ای رایت تحقیق رایت را حشم | رای تو باشد حشم توفیق به فرزاد علم | |||||
| گر نبودی بود تو موجود کلی را وجود | حق به جان تو نکردی یاد در قرآن قسم | |||||
| گر نخواندی «رحمةللعالمین» یزدان ترا | در همه عالم که دانستی صمد را از صنم | |||||
| چون «لعمرک» گفت اینجا جای دیگر «والضحی» | گشتمان روشن که تو بوالقاسمی نه بوالحکم | |||||
| تا نسیم روی و مویت پرده از رخ بر نداشت | نه ظلم از نور پیدا بود نه نور از ظلم | |||||
| عالمی بیمار غفلت بود اندر راه لا | حق ترا از حقهی تحقیق فرمودش: نعم | |||||
| کای محمد رو طبیب حاذق و صادق تویی | خلق کن با خلق و بر نه درد ایشان را مرم | |||||
| هر کرا شربت بود شافی بده آنک قدح | هر کرا حجت بود حاجت بخواه اینک کرم | |||||
| منبر و اسرار تو هردم تمام و مطلع | گر کنندت کافران از روی غیرت متهم | |||||
| هر کجا مهر تو آمد بهره برگیرد مراد | هر کجا داد تو آمد رخت بر بندد ستم | |||||
| زان بتو دادست یزدان این سرای و آن سرای | تا هم اینجا محترم باشی هم آنجا محتشم | |||||
| مدتی بگذشت تا قومی ز فراشان روح | بردهاند بر بام عالم رخت از بیتالحرام | |||||
| «طرقوا» گویان همه در انتظارت سوختند | آب از سر گذشت ای مهتر عالی همم | |||||
| ای جبین هر جنین را مهر مهر تو نگار | مهر مهرت را مگر اندک شکستی داد جم | |||||
| ناگهان خاتم برون شد چند روز از دست او | ملکت از دستش برون شد همچو خاتم لاجرم | |||||
| کحل حجت بود آن در چشم هر بینندهای | یعنی از مهر تو نتوان دور بودن یک دو دم | |||||
| جام مالامال دادی عاشقان را زان قبل | نعرههای خون چکان برخاست آنجا از امم | |||||
| صدهزاران جان فدای خاک نعلین تو باد | کو به خدمت بر سر کوی تو آمد یک قدم | |||||
| هر کرا در بر گرفتی «لاتخافوا» ملک اوست | هر کرا بر در نهادی شد ز «لاشری» به غم | |||||
| آن چه دولت بد که شاگرد تو دید اندر ازل | و آن چه حرمت بد که مولای تو دید اندر عجم | |||||
| گر سنایی را سنایی باشد اندر انس تو | عمر او همچون شکر گردد نبیند طعم سم | |||||
| زهی پشت و پناه هر دو عالم | سر و سالار فرزندان آدم | |||||
| دلیل راهت ابراهیم آزر | منادی ملتت عیسی مریم | |||||
| شبستان مقامت قاب قوسین | در درگاه تو بطحا و زمزم | |||||
| ملایک را نشان از چون تو مهتر | رسل را فخر از چون تو مقدم | |||||
| نبودی گر برایت گفت ایزد | نه آدم آفریدی و نه عالم | |||||
| کلاه و تخت کسرا از تو نابود | سپاه و ملک قیصر از تو درهم | |||||
| میان اولیا صدری و بدری | میان انبیا مهری و خاتم | |||||
| بوقت راز گفتن با خداوند | نیامد مر ترا یک مرد محرم | |||||
| تویی زی اقربا درویش ایمن | تویی زی انبیا سلطان اعظم | |||||
| نگیری خشم از دندان شکستن | شفاعت مر ترا باشد مسلم | |||||
| ترا دانند زیف و ضال و مجنون | گهی ساحر گهی کاهن منجم | |||||
| تو آن بودی که بودی و نگشتی | ز مدحت شادمان رنجور از ذم | |||||
| ندانم در عرب یک خانه کو را | نبودست از برای دینت ماتم | |||||
| روانت را همه جام پیاپی | سپاهت را همه فتح دمادم | |||||
| تو آن مردی که در میدان مردان | تو داری پهلوانی چون غشمشم | |||||
| تو آن شمسی که بر گردون دو نیمه | کنی مه را زهی برهانت محکم | |||||
| بنوک تازیانه بر فگندی | نهاده گرز افریدون و رستم | |||||
| به زنجیر اندر آرند و فروشند | هر آنکو هست عاصی از تو یکدم | |||||
| ترا در صومعه بود ار شفاعت | بدیدی تا به ساق عرش بلغم | |||||
| سپاه و تخت و ملک و گنج بگذاشت | ز عشق راهت ابراهیم ادهم | |||||
| مرا یاد تو باید بر زبان بس | سنایی گردد از یاد تو خرم | |||||