سنایی غزنوی (قصاید)/مرحبا ای رایت تحقیق رایت را حشم

از ویکی‌نبشته
سنایی غزنوی (قصاید) از سنایی غزنوی
(مرحبا ای رایت تحقیق رایت را حشم)
  مرحبا ای رایت تحقیق رایت را حشم رای تو باشد حشم توفیق به فرزاد علم  
  گر نبودی بود تو موجود کلی را وجود حق به جان تو نکردی یاد در قرآن قسم  
  گر نخواندی «رحمةللعالمین» یزدان ترا در همه عالم که دانستی صمد را از صنم  
  چون «لعمرک» گفت اینجا جای دیگر «والضحی» گشتمان روشن که تو بوالقاسمی نه بوالحکم  
  تا نسیم روی و مویت پرده از رخ بر نداشت نه ظلم از نور پیدا بود نه نور از ظلم  
  عالمی بیمار غفلت بود اندر راه لا حق ترا از حقه‌ی تحقیق فرمودش: نعم  
  کای محمد رو طبیب حاذق و صادق تویی خلق کن با خلق و بر نه درد ایشان را مرم  
  هر کرا شربت بود شافی بده آنک قدح هر کرا حجت بود حاجت بخواه اینک کرم  
  منبر و اسرار تو هردم تمام و مطلع گر کنندت کافران از روی غیرت متهم  
  هر کجا مهر تو آمد بهره برگیرد مراد هر کجا داد تو آمد رخت بر بندد ستم  
  زان بتو دادست یزدان این سرای و آن سرای تا هم اینجا محترم باشی هم آنجا محتشم  
  مدتی بگذشت تا قومی ز فراشان روح برده‌اند بر بام عالم رخت از بیت‌الحرام  
  «طرقوا» گویان همه در انتظارت سوختند آب از سر گذشت ای مهتر عالی همم  
  ای جبین هر جنین را مهر مهر تو نگار مهر مهرت را مگر اندک شکستی داد جم  
  ناگهان خاتم برون شد چند روز از دست او ملکت از دستش برون شد همچو خاتم لاجرم  
  کحل حجت بود آن در چشم هر بیننده‌ای یعنی از مهر تو نتوان دور بودن یک دو دم  
  جام مالامال دادی عاشقان را زان قبل نعره‌های خون چکان برخاست آنجا از امم  
  صدهزاران جان فدای خاک نعلین تو باد کو به خدمت بر سر کوی تو آمد یک قدم  
  هر کرا در بر گرفتی «لاتخافوا» ملک اوست هر کرا بر در نهادی شد ز «لاشری» به غم  
  آن چه دولت بد که شاگرد تو دید اندر ازل و آن چه حرمت بد که مولای تو دید اندر عجم  
  گر سنایی را سنایی باشد اندر انس تو عمر او همچون شکر گردد نبیند طعم سم  
  زهی پشت و پناه هر دو عالم سر و سالار فرزندان آدم  
  دلیل راهت ابراهیم آزر منادی ملتت عیسی مریم  
  شبستان مقامت قاب قوسین در درگاه تو بطحا و زمزم  
  ملایک را نشان از چون تو مهتر رسل را فخر از چون تو مقدم  
  نبودی گر برایت گفت ایزد نه آدم آفریدی و نه عالم  
  کلاه و تخت کسرا از تو نابود سپاه و ملک قیصر از تو درهم  
  میان اولیا صدری و بدری میان انبیا مهری و خاتم  
  بوقت راز گفتن با خداوند نیامد مر ترا یک مرد محرم  
  تویی زی اقربا درویش ایمن تویی زی انبیا سلطان اعظم  
  نگیری خشم از دندان شکستن شفاعت مر ترا باشد مسلم  
  ترا دانند زیف و ضال و مجنون گهی ساحر گهی کاهن منجم  
  تو آن بودی که بودی و نگشتی ز مدحت شادمان رنجور از ذم  
  ندانم در عرب یک خانه کو را نبودست از برای دینت ماتم  
  روانت را همه جام پیاپی سپاهت را همه فتح دمادم  
  تو آن مردی که در میدان مردان تو داری پهلوانی چون غشمشم  
  تو آن شمسی که بر گردون دو نیمه کنی مه را زهی برهانت محکم  
  بنوک تازیانه بر فگندی نهاده گرز افریدون و رستم  
  به زنجیر اندر آرند و فروشند هر آنکو هست عاصی از تو یکدم  
  ترا در صومعه بود ار شفاعت بدیدی تا به ساق عرش بلغم  
  سپاه و تخت و ملک و گنج بگذاشت ز عشق راهت ابراهیم ادهم  
  مرا یاد تو باید بر زبان بس سنایی گردد از یاد تو خرم