سنایی غزنوی (قصاید)/عقل کل در نقش روی دلبرم حیران بماند
ظاهر
عقل کل در نقش روی دلبرم حیران بماند | جان ز جانی توبه کرد آنک بر جانان بماند | |||||
جان ز جان کردست شست آن گه ز خاک پای او | جان پیوندیش رفت و جان جاویدان بماند | |||||
صبح پیش روی او خندید و بر خورشید چرخ | نور صادق بی لب و دندان از آن خندان بماند | |||||
نقش بند عقل و جان را پیش نقش روی او | دست در زیر زنخ انگشت در دندان بماند | |||||
عشق چون دولت به پیش روی او بی غم نشست | کفر چون ایمان به پیش روی او عریان بماند | |||||
کفر و ایمان از نشان زلف و رخسار ویست | زان نشان روز و شب در کفر و در ایمان بماند | |||||
عقل با آن سراندازی به میدان رخش | در خم زلفین او چون گوی در چوگان بماند | |||||
از برای رغم من گویی ازین میدان حسن | عیسی مریم برفت و موسی عمران بماند | |||||
آتش جانان گریبانگیر جان آمد از آنک | آنهمه تر دامنی در چشمهی حیوان بماند | |||||
گفتمی کن رنگ با مرجان چه ماند با لبش | نی غلط کردم ز خجلت رنگ با مرجان بماند | |||||
نیست صبرم از میانش تا چو ذات خود مگر | بر میانم چون میانش والله ار همیان بماند | |||||
زخم خوار خویش را بی زخم خود مگذار از آنک | خوار گردد پتک کوبنده که از سندان بماند | |||||
عاقبت از دشنهی مژگانش روی اندر کشید | عافیت در سلسلهی زلفینش در زندان بماند | |||||
بهتر آن تا خاکپایش را به دست آرد مگر | چرخ را هرچند جنبش بود سرگردان بماند | |||||
عقل و جان در خدمت آن بارگه رفتند لیک | عقل کارافزای رفت و جان جان افشان بماند | |||||
هر چه خواهی گو همی فرمای کاندر ذات ما | قایل فرمان برفت و قابل فرمان بماند | |||||
گر قماری کرد جان با او بجانی هم ز جان | لاجرم در ما ز دانش مایه صد چندان بماند | |||||
گوهر جان و جهان ذات سنایی را ازوست | گرد می زو ماند ذاتش بی مکان و کان بماند | |||||
تا نگیرد مرغ مر مرغ سنایی را ز بیم | لاجرم چون مرغ عیسی روز از آن پنهان بماند | |||||
تا جمال قهر و لطفش سایه بر عالم فکند | شیر در بستان فنا شد شیر در پستان بماند | |||||
زلف شیطانیش گر دل برد گو بر باک نیست | منت ایزد را که جان در مدحت سلطان بماند | |||||
خسرو خسرو نسب بهرامشه سلطان شرق | آنکه بهرام فلک در سطوتش حیران بماند | |||||
ملک علت ناکرا خوش خوش ازین عیسی پاک | درد رفت الحمدلله و آنچه درمان آن بماند | |||||
تا شدش معلوم حکم آیت احسان و عدل | شد نهان چون جور بخل و عدل چون احسان بماند | |||||
بر فلک بینی که کیوان رتبتی دارد ولیک | از پی ایوان این شه چرخ خود کیوان بماند | |||||
به گراید رایت رایش بسوی عاطفت | زین سبب را خان و خوان خانه بر اخوان بماند | |||||
چون گشاید دست و دل در عدل و در احسان به خلق | بستهی احسان و عدلش جملهی انسان بماند | |||||
کرد رفت از مردمان اندر جهان اقوال ماند | همعنان شوخ چشمی در جهان آمال ماند | |||||
از فصیحان و ظریفان پاک شد روی زمین | در جهان مشتی بخیل کور و کر و لال ماند | |||||
در معنی در بن دریای عزلت جای ساخت | وز پی دعوی به روی آبها آخال ماند | |||||
صدرها از عالمان و منصفان یکسر تهیست | صدر در دست بخیل و ظالم و بطال ماند | |||||
عدل گم گشت و نمییابد کسی از وی نشان | ظلم جای وی گرفت و چند ماه و سال ماند | |||||
عدل نوشروان و جور معتصم افسانه شد | وز بزرگیشان به چشم مردمان تمثال ماند | |||||
رفت سید از جهان و چند مشکل کرد حل | بوحنیفه رفت و زو در گرد عالم قال ماند | |||||
نیست گویی در جهان جز فیلی از اصحاب فیل | شد نجاشی وز فسونش چند گون اشکال ماند | |||||
شد ملک محمود و ماند اندر زبانها مدح اوی | عنصری رفت و ازو گرد جهان امثال ماند | |||||
خاک شد کسری و از هر دل برون شد مهر او | در مداین از بنای قصر او اطلال ماند | |||||
هر گهی بانگی برآید گرد شهر از مردمان | آه و دردا و دریغا خواجه رفت و مال ماند | |||||
رفت کدبانو کلید اندر کف نوروز داد | رفت خواجه ده به دست زیرک جیپال ماند | |||||
یک گره را خانهها در غیبت و وزر و بزه | یک گره را گنجها بر طاعت و اهمال ماند | |||||
زین سپس شاید سنایی گر نگویی هیچ مدح | زان کجا ممدوح تو خوالی پز و بقال ماند |