سنایی غزنوی (قصاید)/عقل کل در نقش روی دلبرم حیران بماند

از ویکی‌نبشته
سنایی غزنوی (قصاید) از سنایی غزنوی
(عقل کل در نقش روی دلبرم حیران بماند)
  عقل کل در نقش روی دلبرم حیران بماند جان ز جانی توبه کرد آنک بر جانان بماند  
  جان ز جان کردست شست آن گه ز خاک پای او جان پیوندیش رفت و جان جاویدان بماند  
  صبح پیش روی او خندید و بر خورشید چرخ نور صادق بی لب و دندان از آن خندان بماند  
  نقش بند عقل و جان را پیش نقش روی او دست در زیر زنخ انگشت در دندان بماند  
  عشق چون دولت به پیش روی او بی غم نشست کفر چون ایمان به پیش روی او عریان بماند  
  کفر و ایمان از نشان زلف و رخسار ویست زان نشان روز و شب در کفر و در ایمان بماند  
  عقل با آن سراندازی به میدان رخش در خم زلفین او چون گوی در چوگان بماند  
  از برای رغم من گویی ازین میدان حسن عیسی مریم برفت و موسی عمران بماند  
  آتش جانان گریبان‌گیر جان آمد از آنک آنهمه تر دامنی در چشمه‌ی حیوان بماند  
  گفتمی کن رنگ با مرجان چه ماند با لبش نی غلط کردم ز خجلت رنگ با مرجان بماند  
  نیست صبرم از میانش تا چو ذات خود مگر بر میانم چون میانش والله ار همیان بماند  
  زخم خوار خویش را بی زخم خود مگذار از آنک خوار گردد پتک کوبنده که از سندان بماند  
  عاقبت از دشنه‌ی مژگانش روی اندر کشید عافیت در سلسله‌ی زلفینش در زندان بماند  
  بهتر آن تا خاکپایش را به دست آرد مگر چرخ را هرچند جنبش بود سرگردان بماند  
  عقل و جان در خدمت آن بارگه رفتند لیک عقل کارافزای رفت و جان جان افشان بماند  
  هر چه خواهی گو همی فرمای کاندر ذات ما قایل فرمان برفت و قابل فرمان بماند  
  گر قماری کرد جان با او بجانی هم ز جان لاجرم در ما ز دانش مایه صد چندان بماند  
  گوهر جان و جهان ذات سنایی را ازوست گرد می زو ماند ذاتش بی مکان و کان بماند  
  تا نگیرد مرغ مر مرغ سنایی را ز بیم لاجرم چون مرغ عیسی روز از آن پنهان بماند  
  تا جمال قهر و لطفش سایه بر عالم فکند شیر در بستان فنا شد شیر در پستان بماند  
  زلف شیطانیش گر دل برد گو بر باک نیست منت ایزد را که جان در مدحت سلطان بماند  
  خسرو خسرو نسب بهرامشه سلطان شرق آنکه بهرام فلک در سطوتش حیران بماند  
  ملک علت ناکرا خوش خوش ازین عیسی پاک درد رفت الحمدلله و آنچه درمان آن بماند  
  تا شدش معلوم حکم آیت احسان و عدل شد نهان چون جور بخل و عدل چون احسان بماند  
  بر فلک بینی که کیوان رتبتی دارد ولیک از پی ایوان این شه چرخ خود کیوان بماند  
  به گراید رایت رایش بسوی عاطفت زین سبب را خان و خوان خانه بر اخوان بماند  
  چون گشاید دست و دل در عدل و در احسان به خلق بسته‌ی احسان و عدلش جمله‌ی انسان بماند  
  کرد رفت از مردمان اندر جهان اقوال ماند همعنان شوخ چشمی در جهان آمال ماند  
  از فصیحان و ظریفان پاک شد روی زمین در جهان مشتی بخیل کور و کر و لال ماند  
  در معنی در بن دریای عزلت جای ساخت وز پی دعوی به روی آبها آخال ماند  
  صدرها از عالمان و منصفان یکسر تهیست صدر در دست بخیل و ظالم و بطال ماند  
  عدل گم گشت و نمی‌یابد کسی از وی نشان ظلم جای وی گرفت و چند ماه و سال ماند  
  عدل نوشروان و جور معتصم افسانه شد وز بزرگیشان به چشم مردمان تمثال ماند  
  رفت سید از جهان و چند مشکل کرد حل بوحنیفه رفت و زو در گرد عالم قال ماند  
  نیست گویی در جهان جز فیلی از اصحاب فیل شد نجاشی وز فسونش چند گون اشکال ماند  
  شد ملک محمود و ماند اندر زبانها مدح اوی عنصری رفت و ازو گرد جهان امثال ماند  
  خاک شد کسری و از هر دل برون شد مهر او در مداین از بنای قصر او اطلال ماند  
  هر گهی بانگی برآید گرد شهر از مردمان آه و دردا و دریغا خواجه رفت و مال ماند  
  رفت کدبانو کلید اندر کف نوروز داد رفت خواجه ده به دست زیرک جیپال ماند  
  یک گره را خانه‌ها در غیبت و وزر و بزه یک گره را گنجها بر طاعت و اهمال ماند  
  زین سپس شاید سنایی گر نگویی هیچ مدح زان کجا ممدوح تو خوالی پز و بقال ماند