سنایی غزنوی (قصاید)/عربیوار دلم برد یکی ماه عرب
ظاهر
عربیوار دلم برد یکی ماه عرب | آب صفوت پسری چه زنخی شکر لب | |||||
کله بر گلبن او راست چو بر لاله سواد | مژه بر نرگس او راست چو بر خار رطب | |||||
ناصیت راست چو بر تختهی کافورین مشک | یا فراز طبق سیم یکی خوشه عنب | |||||
یا بود منکسف از عقده یکی پاره ز شمس | یا شود متصل روز یکی گوشه ز شب | |||||
ابر و جبهت او راست چو شمس اندر قوس | کله و طلعت او راست چو مه در عقرب | |||||
عجمیوار نشینم چو ببینم کز دور | میخرامد عربیوار بپوشیده سلب | |||||
آسمانگون قصبی بسته بر افراز قمر | ز آسمان و ز قمرش خوبتر آن روی و قصب | |||||
چو کمان ابرو و زیرش چو سنانها غمزه | چو مهش چهره و زیرش چو هلالی غبغب | |||||
گه گه آید بر من طنز کنان آن رعنا | همچو خورشید که با سایه در آید به طرب | |||||
هر چه پرسمش ز رعنایی و بر ساختگی | عربیوار جوابم دهد آن ماه عرب | |||||
می نیفتم بیکی زان سخن ای خواجه چه شد | روستایی که عرابی نبود نیست عجب | |||||
گفتم: از عشق تو ناچیز شدم گفت: نعم | انا بحر و سعیر انت کملح و خشب | |||||
گفتم: از عشق تو هرگز نرهم گفت که: لا | انت فی مایی و ناری کتراب و حطب | |||||
گفتم: آن زلف تو کی گیرم در دست بگفت: | ادفع الدرهم خذمنه عناقید رطب | |||||
گفتم: آن سیم بناگوش تو کی بوسم گفت: | ان ترد فصتنا هات ذهب هات ذهب | |||||
گفتم: این وصل تو بی رنج نمییابم گفت: | لن تنالوالطرب الدائم من غیر کرب | |||||
گفتم: ای جان پدر رنج همی بینم گفت: | یا ابی جوهر روح نتجت ام تعب | |||||
گفتم او را: چو فقیرم چکنم گفت: لنا | هبة الشیخ منالفقر غناء و سیب | |||||
خواجه مسعود علی بن براهیم که هست | از بقاء محلش سعد و معالی به طرب | |||||
آنکه تازاد بپیوست به اوصاف وجود | بابها را ز چنو پور ببرید نسب | |||||
آنکه باشد بر جودش همه آفاق عیال | ز زنی که چنویی زاید شد چرخ عزب | |||||
ساکنی یافت بقای دلش از گردش چرخ | تربیت یافت سخای کفش از رحمت رب | |||||
قدر او از محل و قدر فلکها اعلا | رای او از خرد و قول حکیمان اصوب | |||||
ای که از آتش طبع تو جهان دید ضیاء | وی که از آب ذکاء تو نما یافت ادب | |||||
رای چون شمس تو تا بر فلک افتاد نمود | همچو انگور سیه بر همه گردون کوکب | |||||
خشک گردد ز تف صاعقه دریای محیط | گر بدو در شود از آتش خشم تو لهب | |||||
گر فتد ذرهای از خشم تو بر اوج سپهر | گردد از هیبت تو شیر سپهر اندر تب | |||||
حبهی مهر تو گر ابر بگیرد پس از آن | از زمین بر نزند جز اثر حب تو حب | |||||
چنبر دایره بگشاید در وقت از بیم | گر زنی بر نقط دایره مسمار غضب | |||||
از بر عرش کند خطبهی آن جاه و محل | هر که از بر کند از وصف و ثنای تو خطب | |||||
هر که خم کرد بر خدمت تو قد چو هلال | یابد از سعی تو چون بدر ز گردون مرکب | |||||
نه عجب کز فلک و بحر سخای تو گذشت | این عجبتر که به خود هیچ نگردی معجب | |||||
ای فلک قدر یقین دان که بر مدحت تو | نیست در شاعری من نه ریا و نه ریب | |||||
شعر گوییم و عطا ده شده در هر مجلس | مدح خوانیم و ادب خوان شده در هر مکتب | |||||
وتد از دایره و دایره دانم ز وتد | سبب از فاصله و فاصله دانم ز سبب | |||||
کعبتین از رخ و از پیل بدانم بصفت | نردبازی و شفطرنج بدانم ز ندب | |||||
لیک در مدح چنین خاک سرشتان از حرص | عمر نا من قبل الفضة کالریح ذهب | |||||
زان که آنراست درین شهر قبولی که ز جهل | حلبه را باز نداند گه خواندن ز حلب | |||||
فاجران را قصبی بر سر و توزی در بر | شاعران از پی دراعه نیابند سلب | |||||
شیر طبعم نکند همچو دگر گرسنگان | بر در خانه و بر خوان چو سگ و گربه شغب | |||||
دختری دارم دوشیزه ولی مدحت زا | کز خردمندی ام دارد و از خاطر اب | |||||
نیست یک مرد که او مرد بود با کایین | که کند صحبت این دختر دوشیزه طلب | |||||
دختر خود به تو شه دادم زیرا که تویی | مصطفا سیرت و حیدر دل و نعمان مذهب | |||||
جز گهر صله نیابم چو روم سوی بحار | جز هبا هبه نبینم چو روم سوی مهب | |||||
روز را چون شه سیاره گریبان بگشاد | بسته بر دامن خود دختر من دامن شب | |||||
گر ببندی قصبی بر سرم از روی مهی | نگشایم ز غلامیت میان را چو قصب | |||||
اینک از پسش تو ای مهتر و استاد سخن | قصهی خویش بخواندم صدقالله کتب | |||||
تا بود شاه فلک را ذنب و راس کمر | تا بود مرد هنر را محل از فضل و حسب | |||||
باد بینحس همه ساله به گردون شرف | کمر فضل و محل تو شده راس و ذنب | |||||
باد بر پای عنا خواه تو از دامن بند | باد بر گردن اعدات گریبان ز کنب | |||||
باد فرخندت نوروز و رجب اندر عز | باد چونین دو هزارت مه نوروز و رجب | |||||
یارب چه بود آن تیرگی و آن راه دور و نیمشب | وز جان من یکبارگی برده غم جانان طرب | |||||
گردون چو روی عاشقان در لولو مکنون نهان | گیتی چو روی دلبران پوشیده از عنبر سلب | |||||
روی سما گوهر نگار آفاق را چهره چو قار | آسوده طبع روزگار از شورش و جنگ حلب | |||||
اجرام چرخ چنبری چون لعبتان بربری | پیدا سهیل و مشتری خورشید روشن محتجب | |||||
این اختران در وی مقیم از لمع چون در یتیم | این راجع و آن مستقیم این ثابت و آن منقلب | |||||
محکم عنان در چنگ من سوی نگار آهنگ من | بسپرده ره شبرنگ من گاهی سریع و گه خبب | |||||
باد بهاری خویش او ناورد و جولان کیش او | صحرا و دریا پیش او چون مهره پیش بوالعجب | |||||
از نعل او پر مه زمین و ز گام او کوته زمین | وز هنگ او آگه زمین وز طبع او خالی غضب | |||||
آهو سرین ضرغام بر کیوان منش خورشید فر | خارا دل و سندان جگر رویین سم و آهن عصب | |||||
در راه چو شبرنگ جم با شیر بوده در اجم | آمخته جولان در عجم خورده ربیع اندر عرب | |||||
در منزل «سلما» و «می » گشتم همی ناخورده می | تن همچو اندر آب نی دل همچو بر آتش قصب | |||||
آمد به گوشم هر زمان آواز خضر از هر مکان | کایزد تعالی را بخوان در قعر قاع مرتهب | |||||
خسته دل من در حزن گفتی مر الاتعجلن | چون گفتمی با دیده من «انا صببنا الماء صب» | |||||
راهی چنان بگذاشتم باغ ارم پنداشتم | از صبر تخمی کاشتم آمد ببر بعدالتعب | |||||
روز آمده درمان من آسوده از غم جان من | از خیمهی جانان من آمد به گوش من شغب | |||||
آواز اسب من شنید آن ماهپیش من دوید | وصل آمد و هجران پرید آمد نشاط و شد کرب | |||||
باوی نشستم می به دست او بت بدو من بت پرست | از عشق او من گشته مست او مست بذر آب عنب | |||||
هم ناز دیدم هم بلا هم درد دیدم هم دوا | هم خوف دیدم هم رجا هم خار دیدم هم رطب | |||||
گه دست یازیدم همی زلفش ترازیدم همی | گه نرد بازیدم همی یک بوسه بود و یک ندب | |||||
بر من همی کرد او ثنا خندان همی گفت او مرا | بر خوان مدیح او کجا المدح فیه قد وجب |