سنایی غزنوی (قصاید)/شیفته کرد مرا هندوکی همچو پری
ظاهر
شیفته کرد مرا هندوکی همچو پری | آنچنان کز دل عقل شدم جمله بری | |||||
خوشدلی شوخی چون شاخک نرگس در باغ | از در آنکه شب و روز درو در نگری | |||||
گرمی و تری در طبع هلاک شکرست | او همه گریم و تری و چو تنگ شکری | |||||
گرمی و تری در طبع فزاید مستی | او همه چون شکر و می همه گرمی و تری | |||||
بی لب و پر گهر و چشم کشش میخواهم | که بوم چون صدف و جزع به کوری و کری | |||||
تا به گوش دلش آن گوهر خوش میشنوی | تا به روی لبش آن روی نکو میسپری | |||||
صدهزاران شکن از زلف بر آن تودهی گل | صد هزاران دل از آن هر دو به زیر و زبری | |||||
دو سیه زنگی در پیش دو شهزادهی روم | دو نوان نرگس برطرف دو گلبرگ طری | |||||
قد چون سرو که دیدست که روید به چمن | آفتاب و شکر از سر و بن غاتفری | |||||
فوطهای بر سر آن روی چو خورشید که دید | جمع بر تارک خورشید ستارهی سحری | |||||
کرده آن زلف چو تاج از بر آن روی چو عاج | خود نداند چه کند از کشی و بیخبری | |||||
شده مغرور بدان حسن ز بیعاقبتی | نه غم شادی و انده نه بهی از بتری | |||||
باز کردار همی صید کند دیده و دل | چون خرامید به بازار در آن کبک دری | |||||
گه برین خنده زند گاه بر آن عشوه دهد | خود بهاری که شنیدست بدین عشوهگری | |||||
ریشخندی بزند زین صفت و پس برود | من دوان از پس او زار به خونابه گری | |||||
گویم او را که مرا باز خر از غم گوید | سیم داری بخرم ورنه برو ریش مری | |||||
گویم او را که بهای تو ندارم گوید | گنگی و لنگ؟ چرا شعر نگویی نبری | |||||
ببر خواجه براهیم علی ابراهیم | تا ترا صله دهد تا تو ز خواجم بخری | |||||
آنکه گر فیالمثلش ملک شود بحر و فلک | فلک و بحر به یک تن دهد از بیخطری | |||||
آنکه نه چرخ نزادست و نه این چارگهر | یک پسر چون او در دهر سخی و هنری | |||||
جنیان ز آنهمه از شرم نهانند که هیچ | نه ز خود چون تو بدیدند نه اندر بشری | |||||
بندهی لطف و عطای او انسی و جنی | چاکر طبع سخای او بحری و بری | |||||
در کف و فکرت او بخشش و علم علوی | در دل و سیرت او قوت و عدل عمری | |||||
چون صخاورزی صد گنج جهان پر درمی | چون سخن گویی صد بحر خرد پر درری | |||||
شجر و ماه و گهر نیز نخوانمت از آنک | از کف و چهره و زیب از همه زیبندهتری | |||||
سال تا سال دهد بار به یک بار درخت | تو به هر مجلس هر روز درختی ببری | |||||
قمر از شمس شود نقصان وز روی تو چون | شمس نقصان شود از بهر چه گویم قمری | |||||
خانهی خورد ز صد گوهر روشن نشود | روشنی عالم از تست چه جای گهری | |||||
رادمردی که همی کوشد با خود به نیاز | مددی او را از بخشش و از کف ظفری | |||||
ارغوان رنگی لیکن به همه جا که رسی | زعفرانوار غم از طبع جهانی ببری | |||||
ز آسمان مهتری از همت و پاکیزهدلی | وز خرد بهتری از دانش و نیکو سیری | |||||
سوختی دشمن خود را ز تف آتش خشم | گر بهشتی به چه در قهر عدو چون سقری | |||||
ای که چون چرخ جهانگرد و به دل محتشمی | وی که چون مهر عطابخش و به کف مشتهری | |||||
زین بلندی به سوی بستان چون رای کنی | غم و شادی دو کس گردی گویی قدری | |||||
از کف جودش حاصل شده طبع جبری | وز پی جبرش باطل شده رای قدری | |||||
ای که چون باد به عالم ز لطافت علمی | وی که چون ابر به گیتی ز سخاوت سمری | |||||
پدرت بود سخیتر ز همه لشگر شاه | تو ز کف دایم و در ورزش رسم پدری | |||||
زنده ماندست ز تو رسم پدر در همه حال | این چنین باد کردن پدران را پسری | |||||
قصد درگاه تو زان کردم تا از سر لطف | در چو من شاعر از دیدهی حرمت نگری | |||||
قصبی خواهم و دراعه نخواهم زر و سیم | زان که ناید به سر این دو هر دو به پانصد بدری | |||||
ور تو شاهانه مرا هم به گدا خوانی من | سیم نستانمت ار حاجب زرین کمری | |||||
نه نه از طیبت بنده ست هم از روی نیاز | چه برهنهست که نستد ز کسی آستری | |||||
ز آنت گفتم که همی دانم کز خوش سخنی | شکری والله در طبع و به لذت شکری | |||||
همه لطفی و همه همتی و پاک خرد | چون تو ممدوحی و من جای دگر اینت خری | |||||
من سوی درگهت از بهر صلت جستن تو | سست پایی نکنم ار تو کنی سخت سری | |||||
همه از کور همی سرمهی بینش خواهم | همه از هیز همی جویم داروی غری | |||||
شکرلله که ترا یافتم ای بحر سخا | از تو صلت ز من اشعار به الفاظ دری | |||||
اثری نیک بمانیم پس از خود به جهان | سخت زیبا بود از مردم نیکو اثری | |||||
تا به از ماه بود در شرف قدر زحل | تا به از دیو در عمل و چهره پری | |||||
باد چندانت بقا تا تو بهر دفتر عمر | صدهزاران مه نوروز و رجب بر شمری | |||||
بارور باد همه شاخ تو در باغ بقا | زان که در باغ عطا سخت به آیین شجری |