پرش به محتوا

سنایی غزنوی (قصاید)/زیبد ار بی مایه عطاری کند پیوسته یار

از ویکی‌نبشته
سنایی غزنوی (قصاید) از سنایی غزنوی
(زیبد ار بی مایه عطاری کند پیوسته یار)
  زیبد ار بی مایه عطاری کند پیوسته یار زان که هر تاری ز زلفش نافه دارد صد هزار  
  صد جگر بریان کند روزی ز حسنش ای شگفت هر که چندان مشک دارد با جگر او را چکار  
  مایه‌ی عنبر فروشان بوی گرد زلف اوست هیچ دانی تا چه باشد یمن زلفش از یسار  
  بارنامه‌ی چشم آهو از دو دیده کرد پست کارنامه‌ی ناف آهو از دو جعدش ماند خوار  
  عارض زلفش ز بند کاسدی آن گه برست کاروان مشک و کافور از ریاح و از تتار  
  مشکشان در نافهاشان چون جگرشان خون شده از چه؟ ا زتشویر و شرم آن دو زلف مشکبار  
  روی خوبش چو نگری فتنه‌ی جهانی بین ازو فتنه فتنه‌ست ای برادر خواه منبر خواه دار  
  شمت زلفین او کردست چون باد بهشت خاک را عنبر نسیم و باد را مشکین به خار  
  حسن و خلق و لطف و ملح آمد اصول جوهرش با اصول جوهر ما باد و خاک و آب و نار  
  روی او اندر صفا و روشنی چون آینه‌ست باز روی من ز آب دیدگان باشد بحار  
  من بدو چون بنگرم یا او به من چون بنگرد من همی او گردم و او من به روزی چند بار  
  از لبم باد خزان خیزد که از تاثیر عشق چون از آن دندان کژ مژ خود بخندد چون بهار  
  در مثل گویند مروارید کژ نبود چرا کژ همی بینم چو زلف نیکوان دندان یار  
  لیک چندان زیب دارد کژ مژی دندان او کن نیابی در هزاران کوکب گردون گذار  
  در لبش چون بنگرم از غایت لعلی شود چشمم از عکس لبان چون می او پر خمار  
  هر که روزی بی رضایش چهره‌ی زیباش دید بی خلاف از وی برآرد داغ بی صبری دمار  
  او همی کاهد ز نیکو عهدی و از خوشخویی هر چه بر رویش طبیعت می‌بیفزاید نگار  
  هست بسیاری نکوتر زیب امروزش ز دی هست بسیاری تبه‌تر عهد امسالش ز پار  
  ای دریغ از هیچ سنگستی درو بر راه او کشتگان عشق یابندی قطار اندر قطار  
  لیک طبع عامیان را ماند از ساده دلی هر که دامی راست کرد او را درو بینی شکار  
  گه برین هم جفت باشد همچو بی دین با دروغ گه بر آن همخوابه گردد همچو بد خو با نقار  
  من که جان و عمر و دل درباختم در عشق او من که جاه و مال و دین در عشق او کردم نثار  
  بر چو من کس نا کسی را برگزیند هر زمان اینت بی معنی نگاری وه که یارب زینهار  
  جان من آتش همی گیرد که از دون همتی هرکرا بیند، همی گیرد چو آب اندر کنار  
  غیرت آنرا که چون نارنگ ده دل بینمش گر به سینه صد دلستی خون شدستی چون انار  
  بنده از وی آمنم زیرا که روزی بیشک‌ست در طویله‌ی عشوه‌ی او صد کس اندر انتظار  
  در حرم هر کس در آید لیک از روی شرف نیست یک کس را مسلم در حرم کردن شکار  
  باز اگر چند این چنین ست او ولیک این به بود کاش اندر سنگ باشد پنبه‌ای در پنبه‌زار  
  بید باری ایمنست از زحمت هر کس ولی سنگ نااهلان خورد شاخی که دارد میوه بار