پرش به محتوا

سنایی غزنوی (قصاید)/روشن آن بدری که کمتر منزلش عالم بود

از ویکی‌نبشته
سنایی غزنوی (قصاید) از سنایی غزنوی
(روشن آن بدری که کمتر منزلش عالم بود)
  روشن آن بدری که کمتر منزلش عالم بود خرم آن صدری که قبله‌ش حضرت اعظم بود  
  این جهان رخسار او دارد از آن دلبر شدست و آن جهان انوار او دارد از آن خرم بود  
  حاکمی کاندر مقام راستی هر دم که زد بر خلاف آندم اگر یک دم زنی آندم بود  
  راه عقل عاقلان را مهر او مرشد شدست درد جان عاشقان را نطق او مرهم بود  
  صدهزاران جان فدای آنسواری کز جلال غاشیه‌ش بر دوش پاک عیسی مریم بود  
  از رخش گردد منور گر همه جنت بود وز لبش یابد طهارت گر همه زمزم بود  
  فرش اگر سر برکشد تا عرش را زیر آورد دست آن دارد که از زلفش بر اوریشم بود  
  طلعت جنت ز شوق حضرتش پر خوی شدست دیده‌ی دوزخ ز رشک غیبتش پر نم بود  
  از گریبان زمین گر صبح او سر بر زند تا شب حشر از جمالش صد سپیده دم بود  
  با «لعمرک» انیبا را فکرت رجحان کیست با «عفاالله» اولیا را زهره‌ی یک دم بود  
  با «الم نشرح» چگویی مشکلی ماند ببند با «فترضی» هیچ عاصی در مقام غم بود  
  خوش سخن شاهی کز اقبال کفش در پیش او کشته‌ی بریان زبان یابد که در وی سم بود  
  خاک را در صدر جنت آبرویش جاه داد آتش ابلیس را از خاک او ماتم بود  
  چرخ را از کاف «لولاک»ش کمر زرین بود خاکرا با حاء احمامش قبا معلم بود  
  خاک زاید گوهری کز گوهران برتر شود بچه زاید آدمی کو خواجه‌ی عالم بود  
  هر که در میدان مردی پیش او یکدم زند رخش او گوساله گردد گر همه رستم بود  
  در شبی کو عذر «اخطانا» همی خواهد ز حق جبرئیل آنجا چو طفل ابکم و الکن بود  
  حکم الالله بر فرق رسول الله بین راستی زین تکیه‌گاهی آدمی را کم بود  
  ماه بر چرخ فلک چون حلقه‌ی زلف و رخش گاه چون سیمین سپر گه پاره‌ی معصم بود  
  شاه انجم موذن وی گشته اندر شرق ملک زان جمال وی شعار شرع را معلم بود  
  بادوشان فلک را دور او همره شدست خاکپاشان زمین را نعل او ملحم بود  
  سدره‌ی طاووس یک پر کز همای دولتش بر پر خود بست از آن مر وحی را محرم بود  
  خضر گرد چشمه‌ی حیوان از آن می‌گشت دیر تا مگر اندر زمین با وی دمی همدم بود  
  تا نهنگش در عجم گرد زمین چون عمرست تا هزبرش در عرب غرنده ابن عم بود  
  نی در آن آثار گرز و ناچخ عنتر بود نه در آن اسباب ملک کیقباد و جم بود  
  با خرد گفتم که فرعی برتر از اصلی شود گفت: آری چون بر آن فرع اتفاقی ضم بود  
  گفت: ای بوبکر با احمد چرا یکتا شدی گفت:هر حرفی که ضعفی یافت آن مدغم بود  
  گفتم: ای عمر تو دیدی بوالحکم بس چون برید گفت: زمرد کی سزای دیده‌ی ارقم بود  
  گفتم: ای عثمان بنا گه کشته‌ی غوغا شدی گفت: خلخال عروس عاشقان ز آندم بود  
  گفتم: ای حیدر میی از ساغر شیران بخور گفت: فتح ما ز فتح زاده‌ی ملجم بود  
  باد را گفتم: سلیمان را چرا خدمت کنی گفت: از آن کش نام احمد نقش بر خاتم بود  
  ای سنایی از ره جان گوی مدح مصطفا تا ترا سوی سپهر برترین سلم بود