سنایی غزنوی (قصاید)/روزی که جان من ز فراقش بلا کشد
ظاهر
روزی که جان من ز فراقش بلا کشد | آنروز عرش غاشیهی کبریا شد | |||||
ما را یکیست وصل و فراقش چو هر دو زوست | این غم نه کار ماست که این غم کیا کشد | |||||
نامرد باشد آنکه وفا نشمرد ازو | گر زو دمی ز راه مرادش جفا کشد | |||||
آن جان بود شریف که دم دم ز دست دوست | هر لحظه جام جام زلال بقا کشد | |||||
هر دل که از قبول غمش روی در کشد | اقبال آسمانش به پیش فنا کشد | |||||
دل کیست تا حدیث خود و یاد خود کند | با آن صنم که هودج او کبریا کشد | |||||
رنجش شکر بلاست از آن عافیت به عشق | رنجش همیشه با طرب و مرحبا کشد | |||||
در موکبی که روح قدس مرکبی کند | پیدا بود که لاشهی ما تا کجا کشد | |||||
مرد آن بود که در ره پاکی چو عاشقان | خط بر سر صواب و قلم بر خطا کشد | |||||
بود شما چو نار شود در مصاف عشق | شو ما بدا که کینهی بود شما کشد | |||||
در چارسوی حکم چو بانگ بلا بخاست | جانهای پاک سوخته پیش صلا کشد | |||||
زهر آب قهر و غیرت او را ز دست دوست | با روی تازه ساغر بر و وفا کشد | |||||
در دم سوار گشت بر اسب هوای تو | وین بار هرزه هرزه خر آسیا کشد | |||||
رست از عقیله دیدهی عقل از برای آنک | هر ساعتی ز خاک درش توتیا کشد | |||||
دیده سنایی از قبل چشم شوخ او | نوک سنان غمزه به یاد ثنا کشد | |||||
با چشم شوخ او خوش از آنیم کو به عشق | سرمه همه ز خاک در پادشا کشد | |||||
آن خسروی که بی مدد فضل و عدل او | جان در بهشت عدن وبال وبا کشد | |||||
سلطان یمین دولت بهرامشاه کو | عرضش همیشه بار وفا و بقا کشد |