سنایی غزنوی (قصاید)/ذات عشق ازلی را چون میآمد گهرش
ظاهر
ذات عشق ازلی را چون میآمد گهرش | چون شود پیر تو آن روز جوانتر شمرش | |||||
هر که را پیرهن عافیتی دوخت به چشم | از پس آن نبود عشق بتی پرده درش | |||||
خاصه اندوه چنین بت که همی از سر لطف | جامهی عافیتی صید کند زیب و فرش | |||||
صد هزاران رگ جان غمزهی خونیش گشاد | کز رگ جان یکی لعل نشد نیشترش | |||||
خرد و جان من او دارد و می شاید از آنک | او چو جانست و خرد خاک چه داند خطرش | |||||
اینهم از شعبده و بوالعجبی اوست که هست | در عقیقین صدفش سی و دو دانه گهرش | |||||
چون دو بیجاده گشاد از قبل خنده شود | پر ستاره چو ره کاهکشان رهگذرش | |||||
چون گه گریه بدو در نگرم گویی هست | صدهزاران اختر ازین دیده روان بر قمرش | |||||
صدهزاران دل و جان بینی درمانده بدو | زیر هر یک شکن زلف مشعبد سیرش | |||||
عاشق خود بوم ار من غرض خود طلبم | زان دو بیجادهی پر شکر عاشق شکرش | |||||
وصل او از قبل خدمت او جویم و بس | ور نه من کمتر از بند قبا و کمرش | |||||
باد پیمایتر از من نبود در ره عشق | کز پی دیدهی خود سرمه کنم خاک درش | |||||
از برای مدد عشق مرا بر دل من | حسن هر روز برآرد به لباس دگرش | |||||
هر دمش حسن دگر بخشد مشاطه صفت | هر کرا تربیت عشق بود جلوهگرش | |||||
هست هر روز فزون دولت خوبیش ولیک | من چه گویم تو درین دیده شو و در نگرش | |||||
نی نی از غیرت من نیست روا این یک لفظ | کاندر آن چهرهی پرنور و لب چون شکرش | |||||
چشم و گوشی که چو من بیند و چون من شنود | خواهم از عارضهی بیخبری کور و کرش | |||||
من همی روز خود آن روز مبارک شمرم | که کمروار یکی تنگ بگیرم ببرش | |||||
نه که خود روز مبارک بود آن را که کند | سعی قاضی برکات بن مبارک نظرش | |||||
برکاتی که ز جود کف با برکت او | روزگار فضلا گشت چو نام پدرش | |||||
آنکه گر شعله زند آتش خشمش سوی بحر | در زمان دور شود پرده ز در و گهرش | |||||
آن ستوده سیرست او که به هنگام صفت | نقشبند خط ارباب سخن شد سیرش | |||||
آن نهالی که نشانند به نام کف او | خاک بیتربیت نامیه آرد به برش | |||||
هر که با یاد کف او به مثل زهر خورد | مدد روح طبیعی شود اندر جگرش | |||||
آتش همتش ار میل کند سوی هوا | آسمان گنبد زرین شود از یک شررش | |||||
ذاتش از مجلس اگر قسد کند سوی علو | عالم جان و خرد زیر بود او ز برش | |||||
ظلمت دهر پس پشت من افگند فنا | تا نهادم چو بقا روی سوی مستقرش | |||||
چه عجب زان که چو خورشید کسی را شد امام | سایه چون مقتدیان گام زند بر اثرش | |||||
هر که او چشم سوی چشمهی خورشید نهاد | سایهی قامت خود پیش نبیند بصرش | |||||
خود مرا از شرف خدمتش ای بس نبود | که نکو شعر شدم از صفت یک هنرش | |||||
دی مرا گفت منجم که بیا مژده بیار | که نود سال همی عمر دهد نور خورش | |||||
من بگفتمش حکیمانه برو یافه مگوی | که خود او جوهر روحست نباشد خطرش | |||||
خور که باشد که ورا عمر تواند بخشید | یا زحل کیست که او یاد کند به بترش | |||||
چه نود سال که خود جان و دلش را گه صور | چشمش از روی قضا باشد صاحب خبرش | |||||
ای سنایی چو دلت گشت گرفتار نیاز | بندهی او شو ازین فاقه و خواری بخرش | |||||
سیرت مرد نگر در گذر از صورت و ریش | کان گیا کش بنگارند نچینند برش | |||||
معنی از مرد به از نقش که بر هیچ عدو | آن سواری که به نقشست نباشد ظفرش | |||||
در گرمابه پر از صورت زیباست ولیک | قوت ناطقه باید که بگوید صورش | |||||
آن زبانی که نباشد سخنش همره دل | نشمرد جان خردمند بجر مختصرش | |||||
کار بیدل به زبان سنگ ندارد بر خلق | طوطی ار ختم کند نگذرد از فرق سرش | |||||
دیده بر صورت آن دار که چون نرگس تر | هر کرا تا به سحر بود بر او سهرش | |||||
او همان روز به آخر نبرد تا به جزا | از زر و سیم چو نرگس نکند تاجورش | |||||
رادمردی بر او طالع میلادی ساخت | رفت همچون الف کوفی روزی به درش | |||||
هم در آن روز برون آمد با چندان لام | که بنشناختم از کارگه شوشترش | |||||
لاجرم کرد بر آن خلعت آمد با چندان لام | که همو باز ندانست همی حد و مرش | |||||
هیچ دانی که به هنگام تکلف چکند | چون برین گونه بود مکرمت ماحضرش | |||||
ای نهان مانده عروسان ضمیر تو ز شرم | رو بر خواجه شو و بازنما اینقدرش | |||||
بر عروس سخنان تو چنان جلوه کنند | خلعت و تقویت و تربیت سیم و زرش | |||||
که گرش چرخ نقابی کند از پردهی غیب | عون او باز چو خورشید کند مشتهرش | |||||
تا رسد آدمیان را همی از خیر و ز شر | هر زمان تحفهی نونو ز قضا و قدرش | |||||
چون قضا و قدر از پردهی خشنودی و خشم | باد پیوسته به احباب و عدو نفع و ضرش | |||||
باد چندانش بقا تا چو پسر در بر او | همچو لقمان شود از عمر نبیرهی پسرش |