سنایی غزنوی (قصاید)/دی ز دلتنگی زمانی طوف کردم در چمن
ظاهر
دی ز دلتنگی زمانی طوف کردم در چمن | یک جهان جان دیدم آنجا رسته از زندان تن | |||||
بی طرب خوشدل طیور و بیطلب جنبان صبا | بی دهن خندان درخت و بی زبان گویا چمن | |||||
سوسن آنجا بر دویده تا میان سرو بن | نرگس آنجا خوش بخفته در کنار نسترن | |||||
چاک کرده بر نوای عندلیب خوش نوا | فوطهی کحلی بنفشه شعر سیما بی سمن | |||||
بسته همچون گردن و گوش عروس جلوهگر | شاخ مرجان ارغوان و عقد گوهر یاسمن | |||||
بوی بیرون سوی و عطار از درون سو مشک سوز | نقش بیرون سوی و نقاش از درون سو خامه زن | |||||
من در آن صحرای خوش با دل همی گفتم چنین: | کاینت عقل افزای صحرا وینت جان پرور وطن | |||||
باغ رفت از راه دیده کی سنایی آن تویی | بر چنین آواز و رنگ و بوی مانده مفتتن | |||||
مجلس نجم القضاة و قاری و حالش ببین | تا هم از خود فارغ آیی هم ز بلبل هم ز من | |||||
رنگ و بوی باغ و بستان را چه بینی کاهل دل | دل بدین تزویرها هرگز ندارد مرتهن | |||||
سوی قاضی شو که خلق و خلق او را چاکرند | نقش بندان در خطا و مشک سایان در ختن | |||||
راستی از نارون بینی ولی از روی ضعف | پیش هر بادی که بینی چفته گردد نارون | |||||
نجم را آن استقامت هست کاندر راه دین | جز به پیش راستی چفته نشد چون نون «ان» | |||||
شمع ما را گر لگن کردست چرخ از خاک و خون | هست شمع گفت او را سمع هشیاران لگن | |||||
چون عروس فکرت او چهره بگشاید ز لب | نعرههای «طرقوا» برخیزد از جان در بدن | |||||
ساکنی از حلم او خیزد چو جزم از حرف «لم» | برتری از علم او زاید چو نصب از حرف «لن» | |||||
من چه گویم گر ز فردوس برین پرسی تو این | کز تو خوشتر چیست؟ گوید: مجلس قاضی حسن | |||||
نجم را باغ این ثنا میگفت وز شاخ چنار | فاخته کوکوکنان یعنی که کو آن انجمن | |||||
شاد باش ای مهتری کز بهر چشم زخم تو | خرقه در بازد فقیر و بت بسوزد برهمن | |||||
چون به منیر برشوی «والشمس» خواند آسمان | چون فرود آیی ازو «والنجم» خواند ذوالمنن | |||||
ای نثار دوستان از کان تو یاقوت علم | وی مقر دشمنان از رد تو تابوت ظن | |||||
انجمن دلها تویی چون پشت برتابد هدی | پردهی خلقان تویی چون روی بنماید محن | |||||
این بتان کامروز بینی از سر دون همتی | بندهی یک بت شود آن گه که بسپارد ثمن | |||||
اندرین بتخانه قاضی صدهزاران بت بدید | کز سر همت یکی بت را نشد هرگز شمن | |||||
سوسن آزاده را بینی که بیتایید اصل | گنگ ماندست ار چه هستش ده زبان در یک دهن | |||||
شمع دنیا را ببین کز یک زبان در یک زمان | در طریق دین بگوید صدهزار الوان سخن | |||||
این خطابت از دو معنی چون برون آید همی | گر چنین خوانمت نجمی ور چنان خوانم مجن | |||||
اندر آن ساعت که همنامت ز دست دشمنی | زهر خورد و دوستان گشتند از آن دل پر حزن | |||||
زین عبارت گر لبش خالی نبودی در دهانش | زهره خون گشتی وز آن چون مشک زادی با لبن | |||||
روضهی شرع معینالدین ز بهر عز دین | از جمال لفظ خود هم عدن گردی هم عدن | |||||
هر دلی کز عشق و جاه و مال چون بتخانه بود | سوختی بتخانه و در هم شکستی آن وثن | |||||
نسبت از محمودیان داری و بهر عز دین | همچو محمود آمدی بتخانه سوز و بت شکن | |||||
مدعی بسیار داری اندرین صنعت ولیک | زیرکان دانند سیر از سوسن و خار از سمن | |||||
بیجمال یوسف و بی سوز یعقوب از گزاف | توتیایی ناید از هر باد و از هر پیرهن | |||||
گر چه در میدان قالی لیکن از روی خرد | رفتهای جایی که بیش آنجا نه ما گنجد نه من | |||||
از برای انتظار مجلست را روز و شب | گر نه بهر مصلحت بودی ز من گشتی زمن | |||||
شادباش ای عندلیبی کز پی وصفت همی | مرغ بریان طوطی گویا شود بر بابزن | |||||
گر تن ما جامهی عیدی ندارد گو مدار | چون پری پوشیده شد گو باش عریان اهرمن | |||||
جان ما آن جامه پوشیده ز اوصافت که بیش | با فنا هرگز بدین پوشش نگردد مقترن | |||||
افسری سازم ز گرد نعل اسبت روز عید | میروم چون شمع سر پر نور و دل پر سوختن | |||||
تا ز روی تهنیت گویند اجرام سپهر | کی نهاده بر میان فرق جان خویشتن | |||||
مادحت عریان کجا ماند که گر مدح ترا | بر مرید مرده خواند هم در اندازد کفن | |||||
باد عمر و عز تو اندر زمانه لایزال | باد جسم و جان تو تا روز محشر بیوسن | |||||
شادمان باش از من و از خود که اندر نظم و نثر | نز خراسان چون تویی زادست نز غزنین چو من | |||||
تا نگردد صعوه مانند عقاب تیز چنگ | تا نگردد شیر غرنده شکار پیرهزن | |||||
تا جهان بر جای باشد نقش دین بر وی نگار | تا فلک بر پای باشد فرش دین بر وی فگن | |||||
فرخ و فرخنده بادت نوبهار و روز عید | ای بقای تو بهار و قدر عید مرد و زن | |||||
کام دین داران تو جوی و نام دینداران تو بر | شاخ بدگویان تو سوز و بیخ بد دینان تو کن |