سنایی غزنوی (قصاید)/دین را حرمیست در خراسان
ظاهر
دین را حرمیست در خراسان | دشوار ترا به محشر آسان | |||||
از معجزهای شرع احمد | از حجتهای دین یزدان | |||||
همواره رهش مسیر حاجت | پیوسته درش مشیر غفران | |||||
چون کعبه پر آدمی ز هر جای | چون عرش پر از فرشته هزمان | |||||
هم فر فرشته کرده جلوه | هم روح وصی درو به جولان | |||||
از رفعت او حریم مشهد | از هیبت او شریف بنیان | |||||
از دور شده قرار زیرا | نزدیک بمانده دیده حیران | |||||
از حرمت زایران راهش | فردوس فدای هر بیابان | |||||
قرآن نه درو و او الوالامر | دعوی نه و با بزرگ برهان | |||||
ایمان نه و رستگار ازو خلق | توبه نه و عذرهای عصیان | |||||
از خاتم انبیا درو تن | از سید اوصیا درو جان | |||||
آن بقعه شده به پیش فردوس | آن تربه به روضه کرده رضوان | |||||
از جملهی شرطهای توحید | از حاصل اصلهای ایمان | |||||
زین معنی زاد در مدینه | این دعوی کرده در خراسان | |||||
در عهدهی موسی آل جعفر | با عصمت موسی آل عمران | |||||
مهرش سبب نجات و توفیق | کینش مدد هلاک و خذلان | |||||
مامون چو به نام او درم زد | بر زر بفزود هم درم زان | |||||
هوری شد هر درم به نامش | کس را درمی زدند زینسان | |||||
از دیناری همیشه تا ده | نرخ درمی شدست ارزان | |||||
بر مهر زیاد آن درمها | از حرمت نام او چو قرآن | |||||
این کار هر آینه نه بازیست | این خور بچه گل کنند پنهان | |||||
زرست به نام هر خلیفه | سیمست به ضرب خان و خاقان | |||||
بینام رضا همیشه بینام | بیشان رضا همیشه بیشان | |||||
با نفس تنی که راست باشد | چون خور که بتابد از گریبان | |||||
بر دین خدا و شرع احمد | بر جمله ز کافر و مسلمان | |||||
چون او بود از رسول نایب | چون او سزد از خدای احسان | |||||
ای مامون کرده با تو پیوند | وی ایزد بسته با تو پیمان | |||||
ای پیوندت گسسته پیوند | و آن پیمانت گرفته دامان | |||||
از بهر تو شکل شیر مسند | درنده شده به چنگ و دندان | |||||
آنرا که ز پیش تخت مامون | برهان تو خوانده بود بهتان | |||||
یا درد جحود منکرش را | اقرار دو شیر ساخت درمان | |||||
از معتبران اهل قبله | وز معتمدان دین دیان | |||||
کس نیست که نیست از تو راضی | کس نیست که هست بر تو غضبان | |||||
اندر پدرت وصی احمد | بیتیست مرا به حسب امکان | |||||
تضمین کنم اندرین قصیده | کین بیت فرو گذاشت نتوان | |||||
ای کین تو کفر و مهرت ایمان | پیدا به تو کافر از مسلمان | |||||
در دامن مهر تو زدم دست | تا کفر نگیردم گریبان | |||||
اندر ملک امان علی راست | دل در غم غربت تو بریان | |||||
ای سنایی ز آستان نتوان شدن بر آسمان | زان که روحانی رود بر آسمان از آستان | |||||
هر که چون نمرود با صندوق و با کرکس رود | خیره باز آید نگون نمرودوار از آسمان | |||||
با کمان و تیر چون نمرود بر گردون مشو | کان مشعبد گردش از تیرت همی سازد کمان | |||||
چون ملک بر آسمان نتوان پرید ای اهرمن | کاهر من سفلی بود چون تن ملک علوی چو جان | |||||
همچو جان بر آسمان از آستان رفتی سبک | گر نبودی تن ز ترکیب چهار ارکان گران | |||||
بندگی کن چون خدایی کرد نتوانی همی | زان که باشد بنده را در بند چون تن را توان | |||||
در نهان خویش پس چون ریسمان گم کردهای | تا سر تو پای شد پای تو سر چون ریسمان | |||||
گر نهان داری سر خود را به تن در چون کشف | خویشتن را چون کشف باری سپر کن ز استخوان | |||||
چشم روشن بین ما گر چون فلک بیند ترا | چشم را چون خارپشت از تن برون آور سنان | |||||
ور چو ماهی جوشن عصمت فروپوشیدهای | ز آتش فتنه چو ماهی شو به آب اندر نهان | |||||
در نهاد خویش چون خرچنگ داری چنگها | تا به چنگ آری به هر چنگی دگرگون نام و نان | |||||
بر نهاد خویشتن چون عنکبوتی بر متن | گر همی چون کرم پیله بر تنی بر خانمان | |||||
هر زمان چون آب گردی خیره گرد آبخور | هر نفس چون باد گردی خیره گرد بادبان | |||||
تا دهان دارد گشاده اژدهای حرص تو | چون نهنگ اندر کشد آزت همه ملک جهان | |||||
گر چو گرگ و سگ بدری عیبههای عیب را | چون بهایم عاجزی در پنجهی شیر ژیان | |||||
ور به گوش هوش و چشم دل همی کور و کری | از ملک چون نکته گویم چون تویی از انس و جان | |||||
تا تو با طوطی به رازی خیره چون گویم سخن | تا تو با جغدی و با شاهینی اندر آشیان | |||||
گر ضعیفی همچو راسو دزد همچو عکهای | ور حذوری همچو گربه همچو موشی پر زیان | |||||
طیلسان بفگن که دارد طیلسان چون تو مگس | یا نه بر آتش چو پروانه بسوزان طیلسان | |||||
از کلاغ آموز پیش از صبحدم برخاستن | کز حریصی همچو خوکی تندرست و ناتوان | |||||
چون خبزد و گردی اندر مستراح از بهر خورد | نحل وار از بهر خوردن رو یکی در بوستان | |||||
خون مخور چون پشه و چون کیک شادان بر مجه | تا نمانی خیره مالیده به دست این و آن | |||||
گر ز پیری زانو از سر برگذاری چون ملخ | زیر خاک و خشت باشد همچو مورانت مکان | |||||
طمطراق اشهب و ادهم کجا ماند ترا | کاشهب و ادهم ز روز و شب تو داری زیر ران | |||||
همچو غوک اندر دهان مار مخروش از اجل | کز خروشت دست بیدادی فرو بندد زبان | |||||
اندرین ماتم دو کف بر فرق کژدم وارنه | کی کند چون حرز سودت زاری و بانگ و فغان | |||||
حرز ابراهیم پیغمبر همی خوان زیر لب | کتش نمرود گردد بر نهادت گلستان | |||||
چون درخت ارغوان خونابه بار از دیدگان | تا شود گوهر سرشگت چون سرشگ ارغوان | |||||
گر بود چون سرو سر سبزی و پیروزی ترا | در کمر بندند گلها همچو نی پیشت میان | |||||
هم بهار عمر تو دوران چرخ آرد به سر | بیبقا گردی چو گل بر شاخ و خار اندر خزان | |||||
اعتماد و تکیه کم کن بر بقا و بود خویش | آنچه باقی ماند از عمرت بپرد در زمان | |||||
هر بقا کان عاریت دادند یک چندی ترا | چون نباشد باقی ای غافل بجز فانی مدان | |||||
گر تو باشی مهربان ور پند و حکمت بشنوی | کس نباشد بر تو مانند سنایی مهربان | |||||
شرط مردان نیست در دل عشق جانان داشتن | پس دل اندر بند وصل و بند هجران داشتن | |||||
بلکه اندر عشق جانان شرط مردان آن بود | بر در دل بودن و فرمان جانان داشتن | |||||
در که از بحر عطا خیزد صدف دل ساختن | تیز کز شست قضا آید هدف جان داشتن | |||||
نوک پیکانها که بر جانها رسد، بر جان خویش | نامشان پیکان سلطانی نه پیکان داشتن | |||||
از برای جاه سلطان نز پی سگبان و سگ | دل محط رحل سگبانان سلطان داشتن | |||||
عقل ناکس روی را مصحف در آب انداختن | عشق برنا پیشه را شمشیر بران داشتن | |||||
چون ز دست دوست خوردی در مذاق از جام جان | لقمه را حلوا و بلوا هر دو یکسان داشتن | |||||
چون جمال زخم چوگان دیدی اندر دست دوست | خویشتن را پای کوبان گوی میدان داشتن | |||||
وصل بتوان خواست لیک از قهر نتوان یافتن | وقت نتوان یافت لیک از لطف بتوان داشتن | |||||
بر در میدان الا الله تیغ لا اله | هر قرینی کونه زالله بهر قربان داشتن | |||||
شرط مومن چیست؟ اندر خویشتن کافر شدن | شرط کافر چیست؟ اندر کفر ایمان داشتن | |||||
هر چه دست آویز داری جز خدا آن هیچ نیست | چون عصا پنداشتن در دست ثعبان داشتن | |||||
خویشتن را چون نمک بگداخت باید تا توان | خویشتن بر خوان ربانی نمکدان داشتن | |||||
کی توان با صدهزاران پردهی نا بود و بود | اهرمن را قابل انوار یزدان داشتن | |||||
کی توان با همرهان خطهی کون و فساد | جان خود را محرم اسرار فرقان داشتن | |||||
هم به جاه آن اگر ممکن شود در راه آن | هر دو گیهان داشتن پس بر سری آن داشتن | |||||
خویشتن اول بباید شستن از گرد حدوث | آن گهی خود را چو قرا ز اهل قرآن داشتن | |||||
چند ازین در جستجوی و رنگ و بوی و گفتگوی | خویشتن در تنگنای نفس انسان داشتن | |||||
چون دو شب همخوابه خواهد بود با خورشید ماه | در محاق او را چه بیم از شکل نقصان داشتن | |||||
خاک و باد و آب و آتش را به ارکان بازده | چند خواهی خویشتن موقوف دوران داشتن | |||||
تا کی اندر پردهی غفلت ز راه رنگ و بوی | این رباط باستانی را به بستان داشتن | |||||
خوب نبود سوخته جبریل پر در عشق تو | آن گه از رضوان امید مرغ بریان داشتن | |||||
کدخدای هر دو عالم بود خواهی پس ترا | زشت باشد زیر کیوان تخت و ایوان داشتن | |||||
بگذر از نفس بهیمی تا نباید تنت را | طمع نقل و مرغ و خمر و حور و غلمان داشتن | |||||
بگذر از عقل طبیعی تا نباید جانت را | صورت تخییل هر بیدین به برهان داشتن | |||||
تا کی از کاهل نمازی ای حکیم زشت خوی | همچو دونان اعتقاد اهل یونان داشتن | |||||
صدق بوبکری و حذق حیدری کردن رها | پس دل اندر زمرهی فرعون و هامان داشتن | |||||
عقل نبود فلسفه خواندن ز بهر کاملی | عقل چه بود؟ جان نبی خواه و نبی خوان داشتن | |||||
دین و ملت نی و بر جان نقش حکت دوختن | نوح و کشتی نی و در دل عشق طوفان داشتن | |||||
فقه نبود قال و قیل از بهر کسب جاه و مال | فقه چه بود؟ عقل و جان و دین به سامان داشتن | |||||
از برای سختن دعوی و معنی روز عدل | صد زبان خاموش و گویا همچو میزان داشتن | |||||
هر کجا شیریست خود را چون شکر بگداختن | هر کجا سیریست خود را چون سپندان داشتن | |||||
از پی تهذیب جان پیوسته بر خوان بلا | چاشنی گیران جان را تیز دندان داشتن | |||||
عقل را بهر تماشا گرد سروستان غیب | همچو طاووسان روحانی خرامان داشتن | |||||
چون بپویی راه دانی چیست علم آموختن | چون بجویی علم دانی چست کیهان داشتن | |||||
دین نباشد با مراد و با هوا در ساختن | دین چه باشد؟ خویشتن در حکم یزدان داشتن | |||||
چارپایی بیدم عیسی مریم تاختن | چوب دستی بیکف موسی عمران داشتن | |||||
آفتیدان عشوه ده را سر شرع آموختن | فتنهای دان دیو را مهر سلیمان داشتن | |||||
هر دم از روی ترقی بر کتاب عاشقی | «جددوا ایمانکم» در دیدهی جان داشتن | |||||
از برای پاکی دین در سرای خامشی | عقل دانا زندگانی را به زندان داشتن | |||||
عشق نبود درد را داروی صبر آمیختن | عشق چبود؟ ذوق را همدرد درمان داشتن | |||||
از برای غیرت معشوق هم در خون دل | ای دریغا های خونآلود پنهان داشتن | |||||
گه گهی در کوی حیرت بیفضولی گوش و لب | از دل سنگین جلاجل وز لب افغان داشتن | |||||
زهد چبود؟ هر چه جز حق روی ازو برتافتن | زهد نبود روی چون طاعون و قطران داشتن | |||||
فقر نبود باد را از خاک خفتان دوختن | فقر چبود؟ بود را از بود عریان داشتن | |||||
از برای زاد راه اندر چراگاه صفا | پیش جانان جان بیجان خوان بینان داشتن | |||||
عقل و جان پستان بستانست طفل راه را | گر تو مردی تا کی از پستان و بستان داشتن | |||||
عشق دنیا کافری باشد که شرط مومنست | صحن بازی جان رندان را به زندان داشتن | |||||
چون ز شبهت خویشتن را تربیت کردی ترا | از جوارح ظلم باشد چشم احسان داشتن | |||||
چون طعامش پاک دادی پس مسلم باشدت | چون سگ اصحاب کهف او را نگهبان داشتن | |||||
تا ترا در خاکدان ناسوت باشد میزبان | کی توان لاهوت را در خانه مهمان داشتن | |||||
خویش و جان را در دو گیتی از برای خویشتن | چار میخ عقل و نفس و چار ارکان داشتن | |||||
خاکپاشان دیگرند و باد پیمایان دگر | کی توان ساسانیان را ز آل سامان داشتن | |||||
سینه نتوان خانهی «ام الخبائث» ساختن | چون بصر نتوان فدای ام غیلان داشتن | |||||
تا کی از نار هوا نز روی هویت چنین | خویشتن را بیهده مدهوش و حیران داشتن | |||||
زشت باشد خویشتن بستن بر آدم وانگهی | نفس آدم را غلام نفس شیطان داشتن | |||||
تا بیابی بوی یوسف بایدت یعقوبوار | رخت و بخت و عقل و جان در بیت احزان داشتن | |||||
قابل تکلیف شرعی تا خرد با تست از آنک | چاره نبود اسب کودن را ز پالان داشتن | |||||
کو کمال حیرتی تا مر ترا رخصت بود | صورت جان را نه کافر نه مسلمان داشتن | |||||
کو جمال طاعتی تا مر ترا فتوی دهد | از برای چشم بد خالی ز عصیان داشتن | |||||
گر چه برخوانند حاضر لیک نتوان از گزاف | برفراز خوان مگس را همچو اخوان داشتن | |||||
دوزخ آشامان بدند ایشان و اینان کاهلان | این خسان را کی توان هم سنگ ایشان داشتن | |||||
دشمن خود باش زیرا جز هوا نبود ترا | تا تو یار خویش باشی یار نتوان داشتن | |||||
تا کی اندر صدر «قال الله» یا «قال الرسول» | قبله تخییل فلان یا قیل بهمان داشتن | |||||
خوب نبود عیسی اندر خانه پس در آستین | از برای توتیا سنگ سپاهان داشتن | |||||
چون بزیر این دو گویی گوی شو چون این و آن | از پی شاهان گذار آیین چوگان داشتن | |||||
تا کی اندر کار دنیا تا کی اندر شغل دین | از حریصی خویشتن دانا و نادان داشتن | |||||
اهل دنیا اهل دین نبوند ازیرا راست نیست | هم سکندر بودن و هم آب حیوان داشتن | |||||
برکه خندد پس خضر چون با شما بیند همی | گور کن در بحر و کشتی در بیابان داشتن | |||||
چون ز راه صدق و صفوت نز من آید نز شما | صدق بوذر داشتن یا عشق سلمان داشتن | |||||
بوهریرهوار باید باری اندر اصل و فرع | گه دل اندر دین و گه دستی در انبان داشتن | |||||
دین ز درویشان طلب زیرا که شاهان را مقیم | رسم باشد گنجها در جای ویران داشتن | |||||
از خود و از خلق نرهی تا نگردد بر تو خوش | در دبیرستان حیرت لوح نسیان داشتن | |||||
چند بر باد هوا خسبی همی عفریتوار | خویشتن در آب و آتش همچو دیوان داشتن | |||||
راحت از دیوان نجویی پس ز دیوان دور شو | باز هل همواره دیوان را به دیوان داشتن | |||||
کی توان از خلق متواری شدن پس در ملا | مشعله در دست و مشک اندر گریبان داشتن | |||||
شاعری بگذار و گرد شرع گرد ایرا ترا | زشت باشد بیمحمد نظم حسان داشتن | |||||
ورت خرسندی درین منزل ولی نعمت بود | رو که چون من بینیازی از فراوان داشتن | |||||
باد بیرون کن ز سر تا جمع گردی بهر آنک | خاک را جز باد نتواند پریشان داشتن | |||||
راستی اندر میان داوری شرطست از آنک | چون الف زو دور شد دستی در امکان داشتن | |||||
گر چو خورشیدی نباید تا بوی غماز خویش | توبه باید کرد ازین رخسار رخشان داشتن | |||||
بی طمع زی چون سنایی تا مسلم باشدت | خویشتن را زین گرانجانان تن آسان داشتن | |||||
باد کم کن جان خود را تا توانی همچنو | خاک پای خاکپاشان خراسان داشتن |