سنایی غزنوی (قصاید)/در جهان دردی طلب کان عشق سوز جان بود
ظاهر
در جهان دردی طلب کان عشق سوز جان بود | پس به جان و دل بخر گر عاقلی ارزان بود | |||||
چاره تا کی جویی از درمان و درد دل همی | رو به ترک جان بگو دردت همه درمان بود | |||||
تا کی اندر انجمن دعوی ز هجر و وصل یار | نیست شو در راه تا هم وصل و هم هجران بود | |||||
گر همی حق پرسی از من عاشقی کار تو نیست | زان که میبینم که میلت با هوا یکسان بود | |||||
عاشقی بر خواب و خورد و تخت و ملک و سیم و زر | شرم بادت ساعتی دل چند جا مهمان بود | |||||
عشقبازی زیبد آنکس را که جان بازد به عشق | ذبح معظم جان او را دیت قربان بود | |||||
گرد عشق شه مگرد ار عافیت جویی همی | ور یقین داری همی گرچه هلاک جان بود | |||||
سفره ساز از پوست خور از گوشت خمر از خون دل | از جگر ده نقل چون قومی ترا بر خوان بود | |||||
در بلا چندی بماند صابر و شاکر شود | داغ غیرت برنهد چون رغبتش با آن بود | |||||
از برای اوست گویی صفوت اندر گلستان | حجت تهدید با اهل ارچه بیتاوان بود | |||||
این چنینست ار برانی تعبیه در راه عشق | هرکرا در دل محبت آتش اندر جان بود | |||||
آتش خلت برآور بانگ بر جبریل زن | آتش نمرود بین کاندر زمان ریحان بود | |||||
در دبیرستان عشق از عاشقان آموز ادب | تا ترا فردا ز عزت بهرهی مردان بود | |||||
مرد باید راه رو از پیش خود برخاسته | کو به ترک جان بگوید طالب جانان بود | |||||
از هوا منطق نیارد هرگز اندر راه دین | بندگی را عقل بندد بر در فرمان بود | |||||
چون به حضرت راه یابد آزمون گیرند ازو | هر چه از عزت کمال روضهی رضوان بود | |||||
حور و غلمان در ارم او را نمایند بگذرد | دیده از غیرت ببوسد دوست را جویان بود | |||||
پیک حضرت روز و شب از دوست میآرد پیام | در دل او ز انده و از خوف و غم نسیان بود | |||||
شاد دل روزی نباشد بیبکا از شوق دوست | چند بنوازند او را دیدهاش گریان بود | |||||
یک زمان ایمن نباشد زان که دستور خرد | گر چه بر منشور او توقیع الرحمن بود | |||||
ای سنایی تیر عشقت بر جگر معشوق زد | زخم را مرهم از آن جو کش چنین پیکان بود | |||||
چنگ در فرمان او زن عمر خود را زنده دار | گر نه فردا روزگارت را به غم تاوان بود |