سنایی غزنوی (قصاید)/درگه خلق همه زرق و فریبست و هوس
ظاهر
درگه خلق همه زرق و فریبست و هوس | کار درگاه خداوند جهان دارد و بس | |||||
هر که او نام کسی یافت ز آن درگه یافت | ای برادر کس او باش و میندیش از کس | |||||
بندهی خاص ملک باش که با داغ ملک | روزها ایمنی از شحنه و شبها ز عسس | |||||
گر چه با طاعتی از حضرت او «لا تامن» | ور چه با معصیتی از در او «لا تیاس» | |||||
ور چه خوبی به سوی زشت به خواری منگر | کاندرین ملک چو طاووس بکارست مگس | |||||
ساکن و صلب و امین باش که تا در ره دین | زیرکان با تو نیارند زد از بیم نفس | |||||
کز گران سنگی گنجور سپهر آمد کوه | وز سبکساری بازیچهی باد آمد خس | |||||
تو فرشته شوی ار جهد کنی از پی آنک | برگ توتست که گشتست به تدریج اطلس | |||||
همره جان و خرد باش سوی عالم قدس | نه ستوری که ترا عالم حسست جرس | |||||
پوست بگذار که تا پاک شود دین تو هان | که چوبی پوست بود صاف شود جوز و عدس | |||||
عاشقی پرخور و پر شهوت و پر خواب چو خرس | نفس گویای تو ز آنست به حکمت اخرس | |||||
رو که استاد تو حرصست از آن در ره دین | سفرت هست چو شاگرد رسن تاب از پس | |||||
نام باقی طلبی گرد کم آزاری گرد | کز کم آزاری پر عمر بماند کرکس | |||||
در سر جور تو شد دین تو و دنیی تو | که نه شب پوش و قبابادت و نه زین نه فرس | |||||
چنگ در گفتهی یزدان و پیمبر زن و رو | کنچه قرآن و خبر نیست فسانهست و هوس | |||||
اول و آخر قرآن ز چه «با» آمد و «سین» | یعنی ندر ره دین رهبر تو قرآن بس | |||||
آز بگذار که با آز به حکمت نرسی | ور بیان بایدت از حال سنایی بر رس |