سنایی غزنوی (قصاید)/خجسته باد بهاری بهار ارسنجان
ظاهر
خجسته باد بهاری بهار ارسنجان | بر آن ظریف سخی و جواد و راد و جوان | |||||
سپهر قدری کز بخت و دولت فلکی | مسخر وی گشتند جمله سرهنگان | |||||
یگانهای که به پیش خدایگان زمین | نمود مردمی اندر دیار هندستان | |||||
به شخص گردان داد او سباع را دعوت | به جان اعداء کرد او حسام را مهمان | |||||
ز بخت شه نه بست این گشادن قنوج | بدین شجاعت شامات بشکنی آسان | |||||
مثل شنیدم کز نیم مشت ساختهاند | هر آن سلاح که از جنس خنجرست و سنان | |||||
حقیقتست که این مشت کاین حکایت ازوست | نبود و نیست مگر مشت آن ظریف جهان | |||||
محمد فرج آن سرور نو آبادی | که سروری را صدرست و قایدی را کان | |||||
ستودهی همه کس مهتری جوانمردی | که افتخار زمینست و اختیار زمان | |||||
یگانهای که بهر جای کو سخن گوید | حدیث اهل خرد خوار باشد و هذیان | |||||
کمال گردد در جاه او همی عاجز | جمال ماند در وی او همی حیران | |||||
دو گوش زی سخن او نهادهاند نقات | دو چشم در هنر او گشادهاند اعیان | |||||
سخی کفی که به یک زخم زور بستاند | ز یشک و پنجهی شیر نژند و پیل دمان | |||||
کند چو سندان در مشت سونش آهن | کند به تیغ چون سونش به زخمها سندان | |||||
چو جام یافت ز ساقی املش بوسد دست | چو تیغ کرد برهنه اجلش بوسد ران | |||||
ندیدهام که کس آورده پشت او به زمین | هزار مرد بیفگند دیدهام به عیان | |||||
بیامدند به امید جنگ او هر مرد | به پیش شاه و بدین بست با همه پیمان | |||||
ز بخت نیک یکی را ربود سر ز بدن | ز مشت خویش دگر را ز تن ربود روان | |||||
از آن سپس که همه «نحن غالبون» گفتند | فگند در دلشان «کل من علیها فان» | |||||
چگونه وصف شجاعت کنم کسی را من | که نرخ جان شود از زور او همی ارزان | |||||
ایاستودهتر از هر که در جهان مردست | که از شجاعت تو کرده حاسدت نقصان | |||||
نه یوسفی و ترا هست روی چون خورشید | نه موسی و ترا هست نیزه چون ثعبان | |||||
هنر چگونه رسد بیکمال تو به کمال | سخن چگونه رسد بیبیان تو به بیان | |||||
به وقت مردی احوال تیغ را معیار | به گاه رادی اسباب جود را میزان | |||||
به تو کنند نو آبادیان همی مفخر | که فخر عالمی ای راد کف خوب کمان | |||||
سپهر وارت قدرست و طلعتت خورشید | منیر وارت بدرست و برج تو دکان | |||||
هزار دشمن و از تو یکی گذارش مشت | هزار لشکر و از دولتت یکی دوران | |||||
شگفت نیست اگر من به مدح تو نرسم | که خاک را نبود قدر گنبد گردان | |||||
ایا ندیدم ندم را ثنای تو دارو | ایا معین طرب را سخای تو بستان | |||||
اگر نیامد تر شعر من رواست از آنک | نماند آب سخن را چو رانی از پی نان | |||||
بگفتم این قدر از مدحت تو با تقصیر | پسنده باشد در شعر نام تو برهان | |||||
تو شاعری و به نزد تو شعر من ژاژست | که برد زیره بضاعت به معدن کرمان | |||||
ولیکن ارچه بود بحر ژرف معدن آب | ببارد آخر هم گه گهی برو باران | |||||
همه دعای من آنست بر تو ای سرهنگ | که ای خدای مر او را به کامها برسان | |||||
همیشه تا نبود جای در بجر دریا | همیشه تا نبود جان زر بجز در کان | |||||
بقات خواهم در دولت و سعادت و عز | عدو و حاسد تو در غم دل و احزان | |||||
به عمر خویش چنان کن که خواهمت گفتن | به جاه خویش چنان کن که دانی از ارکان | |||||
چو ابر و بحر ببخش و چو ماه و مهر بتاب | چو چرخ و شیر بگرد و چو سنگ و کوه بمان |