سنایی غزنوی (قصاید)/به آب ماند یار مرا صفات و صفاش
ظاهر
به آب ماند یار مرا صفات و صفاش | که روی خویش ببینی چو بنگری بقفاش | |||||
ز بوی و خوبی جعد و دو زلف مشکینش | ز رنگ و گردن و گوش و دو عارض زیباش | |||||
نگار خانهی چین است و ناف آهوی چین | درون چین دو زلف و برون چین قباش | |||||
بسی نماند مر آن سرو و ماه را که شود | چو ابر پردهی خورشید سایهی بالاش | |||||
عجب مدار گر از خویش بوسه برباید | که آینهست جهان پیش چشم او ز ضیاش | |||||
پدید گشته دو جرم سهیل و سی پروین | میان دایرهی ماه وزیر جرم سهاش | |||||
برنگ چون گل سوریست لیک نشناسم | چو من برابر او باشم از گل رعناش | |||||
ز روی عقل که یارد چخید بر صفتش | ز راه دیده که یارد قبول کرد هواش | |||||
که دیده روزی با نور روی او پیوست | ازو نگشت جدا تا نکرد نابیناش | |||||
به آتش رخ او ره که یافت کز تف عشق | هزار جان و جگر سوخت زلف دود آساش | |||||
کسی که بستهی او شد زمانه داغی کرد | میان جانش ز «لن تفلحوا اذا ابداش» | |||||
چو آفتاب جهانتاب گشت طلعت دوست | که نیست جز دل آزادگان نشان هواش | |||||
بلای دوستی او مرا شرابی داد | که جز اجل نبود مستی از شراب بلاش | |||||
ز کاروان طبیعت نیافت یک شب و روز | سواد دیدهی من سود خوابی از سوداش | |||||
بپرسدم ز ریا گه گهی به راه ولیک | هزار صدق فدای یک دروغ و ریاش | |||||
دل شکستهی تاریک ازو بدان جویم | که می نسب کند از زلفک سیاه دوتاش | |||||
وگرنه دل چه دریغست از کسی که بود | هزار جان مقدس فدای جور و جفاش | |||||
پذیره پایش جفاهای او شوم شب و روز | برای آن که نسب دارد آن جفا ز رضاش | |||||
چو راحت دلش اندر عنای جان منست | چه من چه عنین گر درکشم عنان ز عناش | |||||
گه لطافت پیدا به چشمها پنهانش | بگاه تابش پنهان ز دیدهها پیداش | |||||
وفای او سبب روز نیک و بخت نکوست | ز بهر آنکه چو من امتحان کنم عمداش | |||||
چو کنیت برکات مبارک فتحی | نشان برکت و فتح و مبارکیست وفاش | |||||
امین ملک دوشه قاضی عمید که کرد | خدای مایهی ترس و امید همچو قضاش | |||||
فرود مرکز چرخست قاعدهی حلمش | ورای عالم عقلست همت والاش | |||||
دلیل مایهی ناز و نواز گشت دلش | عطای عالم ذل و نیاز گشت عطاش | |||||
به عشق او چو سنایی پناه خویش نیافت | بدیدهی خرد و روح در نیافت سناش | |||||
زمانه را ز پی زادن چنو فرزند | عقیم گشت چهار امهات و هفت آباش | |||||
رضا و خشمش اگر نیستی مفید و مضر | دو برنداشتی ایمان همی ز خوف و رجاش | |||||
ز بهر حشمت او را شدست در شب و روز | بنات نعش پرستار و بنده ابن ذکاش | |||||
ز عشق سیم و ز خوی ذمیم و فعل لیم | سوی کریم بسی خوارتر بود اعداش | |||||
ز عون میر و ز لطف دبیر و فهم وزیر | سوی اسیر بسی خوبتر بود سیماش | |||||
خلاف او به بهشت ار کسی بیندیشد | کسی خدای میان بهشتیان به و باش | |||||
از آنکه هست نشاط جهان ز رحمت حق | چو روز عید و شب قدر شد صباح و مساش | |||||
به روز «نحن قسمنا» خدای اندر لوح | برو نوشت همه چیز جز گناه فناش | |||||
زبانش خشک شود چون زبان قفل به کام | کسی که ناطقهی او نشد کلید ثناش | |||||
چه بی نظیر کسست او که وهم من صدبار | به عرش و فرش دوید و ندید کس همتاش | |||||
ثنای او را حد کمال پیدا نیست | که بیش آید چون بیشتر کنند اداش | |||||
حیات را چه گوارندهتر ز آب ولیک | کسی که بیشترش خورد بکشد استسقاش | |||||
ز روح نامیه ما ناکه نسبتی دارد | ثنای او که فزاید همی به عمر ثناش | |||||
خطی که صورت یک وصف خلق او بود آن | دماغها نشناسد همی ز مشک خطاش | |||||
هر آن سخن که کند رشته نوک خامهی او | زمانه باز نداند ز لولو لالاش | |||||
به گاه موسی اگر سحر کلک او دیدی | میان ببستی در پیش او چو نیزه عصاش | |||||
شدست مایهی اندیشه همچو سودا لیک | فزونترست بدیدار قوت صفراش | |||||
دو ملک را بدو نوک قلم چنان کردست | که عقل باز نداند همی ز یک دریاش | |||||
چو قهر قدرت باری همی دهد در ملک | میان چار گهر اتفاق عقل و دهاش | |||||
کسی که راست نبود این ستانه را چو «الف» | به پیش خدمت سلطان میان ببست چو «لاش» | |||||
قوام ملک علایی ز رای عالی اوست | از آن چو ملک عزیزست نزد شاه علاش | |||||
چنان کند چو خضر ملک شاه را از وجود | که صد ستاره بتابد چو گنبد خضراش | |||||
کمال دولت غزنین همی چنان جوید | که خواهدی که فلک باشدی هم از اقصاش | |||||
بسی نماند که این ملک را تمام کند | ز کیمیا و ز آب حیات و از عنقاش | |||||
جزای نیکی او بینیازی ابدست | گمان بری که مگر شرح نام اوست جزاش | |||||
امید و ترس عجب نیست از دعاش که هست | خزانهی بد و نیک خدای ملک دعاش | |||||
کسی که شحنهی او عصمت خدای بود | شگفت نیست که یاور بود زمین و سماش | |||||
ز کل جوهر او عقل خیره ماند چو دید | هزار جوهر دریا نمای در اجزاش | |||||
چو چاکر در او خواست بود جوهر عقل | بسست بر شرف و خواجگی دلیل و گواش | |||||
زهی جمال تو آن آفتاب کاندر جود | دریغ نیست ز عرش و ز فرش ظل و ضیاش | |||||
زمین ز لطف تو گر آب یابدی شودی | به رفق مهر گیا هر چه هست زهر گیاش | |||||
هر آن چراغ کز آسیب دم شود ناچیز | چو داغ سعی تو دارد بپرورد نکباش | |||||
در آب تیره که در وی شکربنگدازد | چو خوی و خلق تو گیرد فرو خورد خاراش | |||||
اگر ز رای تو تاثیر یافتی گردون | دو طوق زرین گشتی به شکل اژدرهایش | |||||
هر آنچه وهم تو صورت کند ز عالم عقل | حروف جامهی جان پوشد ار کشد صحراش | |||||
برهنه باشد اگر در حجاب غیب رود | کسی که کلک تو کردست در جهان رسواش | |||||
جمال و جسم تو معنیست آن غیر تو نقش | از آنکه نیست کس آسودهدل ز برگ و نواش | |||||
بزرگوارا دانی که مر سنایی را | جز از عطای کریمان نباشد ایچ سناش | |||||
ولیک نیست کریمی جز از تو اندر عصر | که تا کند کف او از کف نیاز جداش | |||||
ازین همه که تو دانی که کیستند ایشان | به مدح هر که غلو کرد فکرت داناش | |||||
از آن فزون نشود تا قیامت آن شاخی | که جز به رنگ نبودست بیخ و برگ نماش | |||||
جز از تو بنده بسی مدح گفت در غزنی | شنید مدحش هر کس ولی ندید سخاش | |||||
هزار معنی عذرا بگفت بنده ولیک | چو خواجه عنین باشد چه لذت از عذراش | |||||
مها به نزد تو این بنده گوهری آورد | که جز سخات کس او را نداند ارزو بهاش | |||||
ز دوستی صفت تو به کوه خوانم و دشت | ز بهر آنکه مثنا شود همی ز صداش | |||||
بسا کسا که ز دون همتی و بدبختی | به مدح گوی نشد زر و جامه در کالاش | |||||
کنون چو جامهی غوک است پیکر درمش | کنون چو پیکر مردهست جامهی دیباش | |||||
تربنه گر نخورد مرد سفله پیش از مرگ | پس از وفات چه لذت ز بره و حلواش | |||||
به اختیار کند عاقل آن عمل امروز | کز اضطرار همی کرد بایدی فرداش | |||||
اگر نتابد خورشید بخشش تو بر او | بکشته گیر هوای مه دی از سرماش | |||||
دعا تراست اگر چه رهیت را از عجز | همی معاینه افتد پس از خطاب دعاش | |||||
همیشه تا نبود جز پی صلاح جهان | درون چنبر چرخ آب و نارو خاک و هواش | |||||
چو آب و آتش و چون باد خاک باد مقیم | صفا و برتری و روح پروری و بقاش | |||||
ز اعتدال طابع تنت به راحت باد | که آفرید خداوند بهر راحت ماش |