سنایی غزنوی (قصاید)/بس کنید آخر محال ای جملگی اصحاب مال
ظاهر
بس کنید آخر محال ای جملگی اصحاب مال | در مکان آتش زنید ای طایفهی ارباب حال | |||||
زینهار و زینهار از گرم رفتن دم زنید | زین یجوز و لایجوز و خرقه و حال و محال | |||||
خرقهپوشان گشتهاند از بهر زرق و مخرقه | دین فروشان گشتهاند ار آرزوی جاه و مال | |||||
ای نظامالدین و فخر ملت ای شیخ الشیوخ | چند ازین حال و محال و چند ازین هجر و وصال | |||||
کی توان مر ذوالجلال و ذوالبقا را یافتن | در خط خوب تکین و در خم زلف ینال | |||||
پای بند خیر و شری کی شود در راه عشق | آنکه باشد تشنهی شوق و کمال ذوالجلال | |||||
از دو بیرون نیست الا شربتی یا ضربتی | گر نعیم آید مناز و گر جحیم آید منال | |||||
مردن آن باشد که متواری شود سیمرغوار | هشت جنت زیر پر و هفت دوزخ زیر بال | |||||
نیست نقصانی ز نا آورده طاعتهای خلق | هست مستغنی ز آب و گل، کمال لایزال | |||||
ای جنید و بایزید از خاک سرها برکنید | تا جهانی بر جدل بینید و قومی در جدال | |||||
این میان را بسته اندر راه معنی چون الف | و آن شده بیشک ز دعویهای بیمعنی چو دال | |||||
ای دریغان صادقان گرم رو در راه دین | تیر ایشان دیده دوز و عشق ایشان سینه مال | |||||
کی خبر داری تو ای نامحرم نا اهل راه | از جفاهای صهیب و از بلاهای بلال | |||||
عالمی زاغ سیاه و نیست یک باز سپید | یک رمه افراسیاب و نیست پیدا پور زال | |||||
تا حشر گردند شاگردان دونالفلتین | پردگی گشتند زین غم اوستادان کمال | |||||
بی مزه شد عشقبازی زین جهان بیمزه | عاشقان را قحط آمد زین تباه تنگ سال | |||||
وین ظریفان بین کز ایشان تنگ شد پهنای عشق | وین جمیلان بین کز ایشان ننگ میدارد جمال | |||||
صف دیوان بینم اینک در مقام جبرییل | بیشهی شیران شرزه شد پناه هر شکال | |||||
عشق یعقوب ار نداری صبر ایوبیت کو | قدر بدر ار نیستت باری کم از قدر هلال | |||||
دولتی بود آن دوالی کش عمر در کف گرفت | ورنه عمر هست بسیاری نمیبینم دوال | |||||
یا همه جان باش یا جانان که اندر راه عشق | در یکی قالب نباشد جان و جانان را مجال | |||||
ناریان بین با سه دوزخ سرد مانده در تموز | ابلهان بین با دو دریا غرق گشته در سفال | |||||
در جهان آزاد مردی کو که با وی دم زنیم | محرم و شایسته و اهل و مرید و بیملال | |||||
کوی صدیقان بدیده رفت باید نز قدم | راه صدیقان به طاعت رفت باید نه به بال | |||||
گر به عقبی دیده داری کوت زاد آخرت | ور به دنیا تکیه داری هست دنیا را زوال | |||||
صدهزاران رنج بوبکر از یکی این حرف بود | نوح نهصد سال نوحه کرد تا شد همچو نال | |||||
گردم بوبکر خواهی بخشش یک نانت کو | ور کمال نوح جویی نوحهات کو نیم سال | |||||
بود آن گه وقت «کان الکاس مجریها الیمین» | هست اکنون گاه «کان الکاس مجریها الشمال» | |||||
کاسد و فاسد شد آن سحر حرام سامری | هست گفتار سنایی عشق را سحر حلال |