پرش به محتوا

سنایی غزنوی (قصاید)/بتی که گر فکند یک نظر بر آتش و آب

از ویکی‌نبشته
سنایی غزنوی (قصاید) از سنایی غزنوی
(بتی که گر فکند یک نظر بر آتش و آب)
  بتی که گر فکند یک نظر بر آتش و آب شود ز لطف جمالش مصور آتش و آب  
  کرشمه‌ای گر ازو بیند آب و آتش هیچ شود ز چشمش بی‌شک معبهر آتش و آب  
  ز سیم و شکر روی و لب آن کند با من نکردهرگز بر سیم و شکر آتش و آب  
  لب و دو عارض با آب و نارش آخر برد ز طبع و روی من آن ماه دلبر آتش و آب  
  ز آه من نشگفت وز چهرش ار گیرد سپهر بر شده و چشم اختر آتش و آب  
  میار طعنه اگر عارض و لبش جویم از آنکه جست کلیم و سکندر آتش و آب  
  ز خطرت دل و چشم وی اندرین دل و چشم بسان ابر بهاری ست مضمر آتش و آب  
  بشب بخفته خوش و من ز هجر او کرده ز دیده و دل بالین و بستر آتش و آب  
  ز درد فرقت آن ابر حسن و شمع سرای چو ابر و شمعم در چشم و بر سر آتش و آب  
  به دل گرفت به وقتی نگار من که همی کنند لانه و باده بدل بر آتش و آب  
  ببین تو اینک بر لاله قطره‌ی باران اگر ندیدی بر هم مقطر آتش و آب  
  بطبع شادی زاید ز زاده‌ای کو را پدر صبا و زمین بود مادر آتش و آب  
  ز برق و باد به بینی بر آسمان و زمین حسام‌وار شدست وز ره در آتش و آب  
  پدید کرد تصاویر مانی ابر و زمین برآورید تماثیل آزر آتش و آب  
  مزاج و طبع هوا گرم و نرم شد نشگفت اگر بزاید از پشم و مرمر آتش و آب  
  چو طبع سید گردد چمن به زینت و فر چو عدل سید گردد برابر آتش و آب  
  سر محامد سید محمد آنکه شدست بلند همت و نظمش به گوهر آتش و آب  
  مهی که گر فکند یک نظر به لطف و به خشم شود بسوی ثری و دو پیکر آتش و آب  
  به نور رایش گشته منور انجم و چرخ به ذات عونش گشته معمر آتش و آب  
  به نزد بخشش و بذلش محقر ابر و بحار به نزد حشمت و حلمش مستر آتش و آب  
  مسخر خضر ار گشت باد و آب و زمین مثال امر ورا شد مسخر آتش و آب  
  به حلم و خشمش کردند وصف از آن معنی مهیب و سهل بود بر غضنفر آتش و آب  
  زند به امرش اگر هیچ خواهد از خورشید به حد باختر و حد خاور آتش و آب  
  گر آب و آتش اندر خلاف او کوشند ز باد و خاک بینند کیفر آتش و آب  
  به حکم نافذ نشگفت اگر برون آرد ز چوب و سنگ چو موسی پیمبر آتش و آب  
  ز باد قدرت اگر کرد جانور عیسی شود ز فرش بی‌باد جانور آتش و آب  
  زهی ز مایه‌ی رایت منور انجم و چرخ زهی ز سایه‌ی تیغت مظفر آتش و آب  
  گه موافقت ار چون دل تو بودی چرخ بدی به چرخ برین قطب و محور آتش و آب  
  شمال جودت بر آب و آتش ار نوزید چرابه گونه چو سیمست و چون زر آتش و آب  
  ز باس و سعی تو بدست ورنه بی‌سببی بطبع خشک چرا آمد و تر آتش و آب  
  به صدر دولت بایسته‌ای واندر خور چنانکه هست و ببایست و در خور آتش و آب  
  به طبع خویش نبینند هیچ اگر خواهی به قدر و قد تو پستی وو نظر آتش و آب  
  سموم خشم تو گر برزند به ابر و زمین نسیم خلق تو گر بروزد بر آتش و آب  
  شو ز بیم تو لرزان زمین و ابر عقیم شود ز خلق تو چون مشک و عنبر آتش و آب  
  شود ز قدر تو عالیتر از سپهر زمین رود به امر تو از بحر و اخگر آتش و آب  
  اگر نه بیم و امیدت بدی به بحر و هوا وگر نه هیبت و حکمت بدی بر آتش و آب  
  برو عتاب و عقوبت خدای کی کردی ز بهر یونس و قومش مسخر آتش و آب  
  به هفت کشور خشمت رسید و نظم آری جدا که دید خود از هفت کشور آتش و آب  
  ز قدر و نظم تو دارند بهره زان نشدند چو باد و خاک کثیف و مدور آتش و آب  
  معاقبست حسودت به دو مکان به دو چیز به سان فرعون در مصر و محشر آتش و آب  
  میان طبع تو و طبع حاسدت در نظم کفایت‌ست در آن شعر داور آتش و آب  
  که چون در آید در طبع تو شود بی‌شک بر آن دو طبع دگر کبر و مفخر آتش و آب  
  به زیر فکرت و کلک تو خاست بر در نظم ز خاک و باد از آنست برتر آتش و آب  
  چو بود خاطر و طبع تو کلک را همراه ببوسد ار چه بود کلک و دفتر آتش و آب  
  اگر ندارد نسبت به خامه‌ی تو چراست به نزد خامت هم خیر و هم شر آتش و آب  
  شد از بهاء مدیحت سخنور اختر و کلک شد از سخاء وجودت توانگر آتش و آب  
  جهان بگیر به آن باد پای خاک نهاد که هست با تک او کند و مضطر آتش و آب  
  گه مسیر بود بر نهاد چرمه‌ی تو به نزد عقل مصور شود گر آتش و آب  
  به پست و بالا چون آب و آتشست مگر شدست از پی تو اسب پیکر آتش و آب  
  به سان صرصر لیکن به گاه تابش و خوی که دید ساخته در طبع صرصر آتش و آب  
  جهان ندید مگر چرمه‌ی ترا در تک به هیچ مستقری سایه‌گستر آتش و آب  
  زمانه ساخت ز هفت اختر و چهار ارکان برای زینت بزمت دو لشکر آتش و آب  
  بخواه از آنکه چو خوردی چو طبع خود بندد دماغ و طبع ترا زیب و زیور آتش و آب  
  بصوفت آب و بطبع آتش و ندیده جهان مگر به جام توچون دو برادر آتش و آب  
  تو روی شادی افروز و آب غم بر از آن هنی و روشن در جام و ساغر آتش و آب  
  که بهر پیرهنی من گزیدم از دل و چشم ز جور چرخ چو دماغ و سمندر آتش و آب  
  در آب و آتش بی‌حد چرا شوم غرقه چو هست باد و هوا را مقدر آتش و آب  
  ز خون ببست دل و چشم پس چو آهن و خاک چراست در دل و چشمم مجاور آتش و آب  
  برید فکرت کلک تو خواست بر در نظم ز خاک و باد از آنست برتر آتش و آب  
  ولیک از آتش و آبست دیده و دل من چو در ثنای تو کردم مکرر آتش و آب  
  همیشه تا به زمینست و چرخ گنج و نجوم همیشه تا به سعیرست و کوثر آتش و آب  
  سخاو لطف ترا بنده باد ابر و هوا سنا و حلم ترا باد چاکر آتش و آب  
  مباد قاعده‌ی دولت تو زیر و زبر همیشه تا که بود زیر و ازبر آتش و آب