سنایی غزنوی (قصاید)/با چشم چو بحرم ز گهر خنده نگاری
ظاهر
با چشم چو بحرم ز گهر خنده نگاری | با عیش چو زهرم به شکر بوسه شکاری | |||||
برگرد بناگوش چو عاجش خط مشکین | چون دای رخ کز شب بکشی گرد نهاری | |||||
خورشید نماینده بتی ماه جبینی | کافور بناگوش مهی مشک عذاری | |||||
خوبی خطش بین که بر آن روی چو لاله | کرده ز ره غالیه آساش حصاری | |||||
از تیر مژهی کوه گذارش دل عاشق | خسته شده و پر خون همچون گل ناری | |||||
با دو لب چون باده و با چشم چو نرگس | با دو رخ چون لاله و با زلف چو قاری | |||||
در زلفش از آن دو رخ چون لاله نشاطی | در چشمش از آب دو لب چون باده خماری | |||||
زین عشوه فروشندهی پیوسته دروغی | زین بیهده اندیشهی بگسسته فساری | |||||
چون آبی و چون سیب ازین صد تنه حوری | چون نار و چو نارنگ ازین ده له یاری | |||||
آتش به تن و جان جهانی زده و آن گه | چون آب نبینیش به یک جای قراری | |||||
اینجای ز بی رحمی دلسوخته قومی | و آنجای ز بی شرمی بر ساخته کاری | |||||
هم جان سر او که از آن ماه نخواهم | جز بوس و کناری و حدیثی و نظاری | |||||
ور خواهم ازو بوس و کناری ز بخیلی | چون صبر من از من کند آن ماه کناری | |||||
اینک که یکی هفتست کان ماه دو هفته | کردست کناره ز پی بوس و کناری | |||||
امروز بدیدمش به نومیدی گفتم | کز ریش منت شرم همی ناید باری | |||||
دو لعل ز هم باز گشاد از سر طعنه | افروخت درین دل ز سر شوخی ناری | |||||
گفتا که برو بیش مکن خواجه سنایی | با ما چه حسابت ترا یا چه شماری | |||||
سیمای تو حقا که چو زر باشد بی سیم | گلزار نیابی تو مشو در گلزاری | |||||
بی سیم ازین باغ بر آراسته دانم | والله که نیابی تو ازین گلبن خاری | |||||
گفتم که ندارم چکنم گفت نگارم | خواهی که شود کار تو ناگه چو نگاری | |||||
در پردهی اندیشه بیارای عروسی | پس جلوه کنش پیش مهی شاه تباری | |||||
آن آیت احسان و شرف زنگی محسن | کاسوده شده از رستهی احسانش دیاری | |||||
آن بحر گهر پاش که نسرشت طبایع | همچون گهر اندر گهرش عیب و عواری | |||||
آن شمس عطابخش که ننهاد عناصر | همچون فلک اندر گهرش دود و بخاری | |||||
دوزخ شود از آتش سعیش چو بهشتی | گلبن شود از قوت عونش چو چناری | |||||
حزمش کند اندر شکم خاک مقامی | حلمش کند اندر گهر باد قراری | |||||
حقا که به یک لحظه ازین هر دو برآید | در آتش و در آب قراری و وقاری | |||||
ای زاده ز تو طبع تو از سور سروری | وی داده به تو بخت تو از مهر مهاری | |||||
در روی سخا از دل چون بحر تو آبی | وندر دل بخل از کف چون ابر تو ناری | |||||
چون ذات هنر نیست در اوصاف تو عیبی | چون فعل خردنیست در اعمال تو عاری | |||||
نه دایره یک لحظه کناره کند از سیر | گر بروزد از موکب عزم تو غباری | |||||
چون لعل فسرده شود آب همه دریا | گر تاب دهد آتش عزم تو شراری | |||||
ای مرحکما را ز یسار تو یمینی | وی مر شعرا را ز یمنین تو یساری | |||||
بر اسب امید آمده مجدود سنایی | در زیر پی از بهر کفت راهگذاری | |||||
زیرا که ز بیپیرهنی از قبل شرم | در خانه چو خفاش بدو مانده بشاری | |||||
از بهر چه گویند فضولان به یکی کنج | چون شپرکی ساخته از روز حصاری | |||||
ای خواجهی با جود بدان از قبل آنک | دارم طمع از جود تو زین شعر شعاری | |||||
کاین سینه و پستان چو دو خرمن لاله | گشتست ز سرما چو یکی شاخ چناری | |||||
چون قله دو پستانگه و چون شیر یکی ناف | چون ماه یکی خفته و چون زهره زهاری | |||||
چون گردهی پیه تنک آن کون چو دنبه | از پارهی شلوار برون آمده پاری | |||||
از پارهی شلوار همی تابد لعلش | چون از تنکی شیشه بتابد گل ناری | |||||
از نازکی و تازگی و فربهی او | گوی چو نگاری که نگنجد به کناری | |||||
بی موی و در و دوغ فرود آمده مشکی | چون شیر و درو موی پدید آمده تاری | |||||
وندر بن این سفجهی سیمین کفیده | نابوده و نامیخته آهخته خیاری | |||||
ناداده یکی بوسه چنان کاید ازین لب | این فربه ما بر لب و بر فرق نزاری | |||||
ارزد برت ای کون همه خوبان دیده | این شخص به دراعه و این کون به ازاری |