سنایی غزنوی (قصاید)/باز متواری روان عشق صحرایی شدند
ظاهر
باز متواری روان عشق صحرایی شدند | باز سرپوشیدگان عقل سودایی شدند | |||||
باز مستوران جان و دل پدیدار آمدند | باز مهجوران آب و گل تماشایی شدند | |||||
باز نقاشان روحانی به صلح چار خصم | از سرای پنجدر در خانه آرایی شدند | |||||
باز در رعنا سرای طبع طراران چرخ | بهر این نو خاستگان در کهنه پیرایی شدند | |||||
باز بینا بودگان همچو نرگس در خزان | در بهار از بوی گل جویای بینایی شدند | |||||
زرد و سرخی باز در کردند خوشرویان باغ | تا دگر ره بر سر آن لاف رعنایی شدند | |||||
عاشقان در زیر گلبنهای پروین پاش باغ | از بنات النعش اندر شکل جوزایی شدند | |||||
تا وطاها باز گستردند پیران سپهر | قمریان چون مقریان در نوبت افزایی شدند | |||||
خسرو سیارگان تا روی بر بالا نهاد | اختران قعر مرکز نیز بالایی شدند | |||||
از پی چشم شکوفه دستهای اختران | بر صلایهی آسمان در توتیاسایی شدند | |||||
تا عیار عشق عیاران پدید آرند باز | زرگران نه فلک در مرد پالایی شدند | |||||
تا با کنون لاییان بودند خلقان چون ز عدل | یک الف در لا در افزودند الایی شدند | |||||
غافلان عشرتی چون عاقلان حضرتی | خون زر خوردند و اندر خون دانایی شدند | |||||
از پی نظارهی انصاف چار ارکان به باغ | هر چه آنجاییست گویی جمله اینجایی شدند | |||||
چون دم عیسی چلیپاگر شد اکنون بلبلان | بهر انگلیون سراییدن بترسایی شدند | |||||
بیدلان در پردهی ادبار متواری شدند | دلبران در حلقهی اقبال پیدایی شدند | |||||
زاغها چون بینوایان دم فرو بستند باز | بلبلان چون طوطیان اندر شکرخایی شدند | |||||
عالم پیر منافق تا مرقع پوش گشت | خرقهپوشان الاهی زبر یکتایی شدند | |||||
روزها اکنون بگه خیزند چون مرغان همی | روزها مانا چو مرغان هم تماشایی شدند | |||||
اینت زیبا طبع چابک دست کز مشاطگیش | آنچنان زشتان بدین خوبی و زیبایی شدند | |||||
مطربان رایگان در رایگان آباد عشق | بیدل و دم چون سنایی چنگی و نایی شدند | |||||
دلق تا کوتاهتر کردند تاریکان خاک | روشنان آسمان در نزهت آرایی شدند |