| | | | | | |
|
ای گرفتار نیاز و آز و حرص و حقد و مال |
|
ز امتحان نفس حسی چند باشی در وبال |
|
|
چند در میدان قدس از خیره تازی اسب لاف |
|
چون نداری داغ عشق از حضرت قدس جلال |
|
|
باطن از معنیت پاک و ظاهر از دعوی پلید |
|
چون تهی طبلی پر از آواز از زخم دوال |
|
|
مرد باش و برگذار از هفت گردون پای خویش |
|
تا شوی رسته ازین الفاظهای قیل و قال |
|
|
روح را در عالم روحانیان کن آبخور |
|
نفس را در سم اسب روح کن قطع المنال |
|
|
جلوه ده طاووس سفلی را ز حکمت تا مگر |
|
با عروس حضرت علوی کند رای وصال |
|
|
چون مفصل گشتی از احداث نفسانی به علم |
|
از همه اجساد نفسانی کند روح انفصال |
|
|
جهد آن کن تا ببری منزل اندر نور روح |
|
تا نمانی منقطع در اوسط ظل و ضلال |
|
|
چون مصفا گشتی از اوصاف نفسانی ترا |
|
دست تقدیر تعالی گوید: ای سید تعال |
|
|
چون بترک نفس گفتی پس شوی او را یقین |
|
چون ز خود بیزار گشتی روی بنماید جمال |
|
|
گر بتقلیدی شدستی قانع از صانع رواست |
|
همچنین میباش از انفاس نفس اندر جوال |
|
|
رو به زیر سایهی «لا» خانهی «الا» بگیر |
|
تا که از الات بنماید همه راه مجال |
|
|
کی خبر داری ز صانع کی ازو واقف شوی |
|
تا که خرسندی به مشتی علمهای پر محال |
|