سنایی غزنوی (قصاید)/ای کس به سزا وصف تو ناکرده بیانی
ظاهر
ای کس به سزا وصف تو ناکرده بیانی | حیران شده از ذات لطیف تو جهانی | |||||
ذاتت نه مکان گیر ولیکن ز تصرف | خالی نه ز آیات تو یک لحظه مکانی | |||||
بردیده نهان ذات تو از کشف ولیکن | پوشیده نه بر علم قدیم تو نهانی | |||||
از شوق تو در دیدهی جویان تو ناری | در عدل تو در سینهی اعدات دخانی | |||||
جان و تن و دل باخته بر نطع ارادت | ناکرده برین باخت زنا یافت زیانی | |||||
ای ذات تو ز آلایش اوهام و خرد دور | وی نعت تو ز اظهار به هر دیده عیانی | |||||
جانها همه خون گشته ز شوق تو که از تو | جز صنع حکیمانه ندیدند نشانی | |||||
آنرا که تو خون ریختی از شوق نیاید | از لذت تیغ تو از آن کشته فغانی | |||||
کار همه عیاران از سوز وصالت | چاهیست پس از راه درانداخته جانی | |||||
ای تیغ سخن کند و بر از مدحت مخلوق | وصف تو مر این تیغ مرا بوده فسانی | |||||
زیبد که کنم از سر معنی و حقیقت | بر بام چنین دوست یکی خانه فشانی | |||||
ای قوم بگریید که مهمان گرامی | تخم گنهان خورد و ز ما کرد گرانی | |||||
مهمان و چه مهمان که مر این عارضگان را | از رحم میآراید هر ساعت خوانی | |||||
رفت و گنهان برد و نکرد ایچ شکایت | ای مجلسیان اینت گرامی مهمانی | |||||
دریافتهایم این را حقش بگزاریم | باشد نگزارند به ماه رمضانی | |||||
در وقت وداعش که چوگل رفت بسازیم | از خون جگر بر مژه چون لاله ستانی | |||||
زین سوز بسازیم یکی از سر معنی | بر یاد جمال العلما جان فشانی | |||||
آن شاه امامان که عروسان سخن را | بیکار ندیدست ز گفتار زمانی | |||||
آن چرخ شریعت که مه روزهی او را | از تربیت اوست بهر جای امانی | |||||
ای مسند فتوی ز علوت چو سپهری | وی مجلس دانش ز جمالت چو جنانی | |||||
کلکت چو عدویت دو زبان و به عبارت | چون تیر سخن داری چون تیغ زبانی | |||||
عرشست رکاب سخنت زان که سخن را | امروز بجز در کف تو نیست عنانی | |||||
رمحست در آب حیوان لیک نباشد | جز آتش سوزنده در آن رمح سنانی | |||||
برنامهی دین کس به از آن میننویسد | جز نام ابوبکر محمد عنوانی | |||||
این پیر جهان گرد سبک پی بندیدست | در گردش خود چون تو گرانمایه جوانی | |||||
این کوه ندیده چو وقار تو مکینی | وین چرخ نزاده چو معالیت مکانی | |||||
این مرکز با نفع گران سنگ ندیدست | جز علم و درنگ تو سبک روح گرانی | |||||
ایام چو خرم تو ندیدست سکونی | افلاک چو عزم تو ندادست روانی | |||||
از هر سخنت فایده خوفی و رجایی | در هر نکتت مایده جانی و جهانی | |||||
نه دایره امروز همی گوید یارب | چندین گذر علم ز یک تنگ دهانی | |||||
از راستی پند تو مانا که نماندست | کژ رو به زمین و به زمان چون سرطانی | |||||
حقا که جز از لفظ تو آفاق ندیدست | چندین درر از فایده در غالیه دانی | |||||
تا خاطر پر نور تو از علم نیفزود | کس مشکلی از شرع نمیکرد بیانی | |||||
امروز بنامیزد از آثار یقینت | چون تیر شد اکنون که کمان بود گمانی | |||||
آن گه که ز منبر سخن اندازی چون تیر | باشد سخن سحبان پیشت چو کمانی | |||||
دشمن چو کشانی دو بسد را به ضرورت | در خدمت تو بندد با جزع میانی | |||||
جان تو که مجدود سناییت ندارد | جز بهر ثناهای تو جانی و زبانی | |||||
هرگز نشود خوار چو خاک از پی بادی | بی آب چو آتش نشود از پی نانی | |||||
هست اینهمه ز اقبال ثنای تو وگرنه | در شهر که میگوید ازین سان سخنانی | |||||
گر هیچ ز مدحت قصبی بندد ازین پس | نگشاید جز از قیل شکر لسانی | |||||
احباب ترا باد خزانی چو بهاری | اعدای ترا باد بهاری چو خزانی | |||||
ای سنایی چند لاف از خواجه و مهتر زنی | دار قلابان نهی بی مهر سلطان زر زنی | |||||
رایتت بر چرخ سر دارد همی چون آفتاب | خیمهات از چرخ چو می بگذرد بر تر زنی | |||||
با یجوز و لایجوز اندر مشو در کوی عشق | رخت دل در خانه نه تا کی چو دربان در زنی | |||||
مصر اگر اقطاع داری دست از کنعان بدار | از علی بیزار گردی دست در قنبر زنی | |||||
معرفت خواهی و در معروف کرخی ننگری | ای جنب شرمی نداری با جنیدی در زنی | |||||
بار سازی بر خرت آلت نمیبینی همی | از چه معنا بگذری تو آتش اندر خرنی | |||||
آتش اندر کشور اندازی و می سوزی همی | باز لاف از آبروی صاحب کشور زنی | |||||
از هوای آدمیت سینه را معزول کن | گرد همت گرد تا بر اوج گردون پر زنی | |||||
مطربی جلدی بدان هر ساعتی بی زیر و بم | پردهی دیگر نوازی زخمهی دیگر زنی | |||||
گر یکی دم بر تو افتد باز پرس از باد فقه | قال قالی پیش گیری چنگ در دفتر زنی | |||||
باز اگر در صدر فقهت مفتیی لازم کند | فقه را منکر شوی با شیخ شبلی بر زنی | |||||
امر اذقال الله اردانی صلیب از کف بنه | تا کی از عیساکران جویی و لاف از خر زنی | |||||
تا برین خاکی کزو با دست کار جاه و مال | شاید ار آتش به آب و جاه و مال اندر زنی | |||||
پای پیری گیر اگر خواهی که پروازی کنی | چون شکستی بت روا باشد که بر بتگر زنی | |||||
جامه مومن سینه کافر رستم ترسایان بود | روی چون بوذر نمایی راه چون آزر زنی | |||||
سنگ با معنی به از یاقوت با دعوی چرا | از گریبان پاره برداری به دامن بر زنی | |||||
اینهمه رنگست و نیرنگست زینجا سر بتاب | عاشقی شو تا مفاجا چنگ در دلبر زنی | |||||
گر ازین دعوی بیمعنی قدم یکسو نهی | پای بر کیوان نهی و خیمه بر اختر زنی | |||||
نکتههای خوب من چون شکر آید مر ترا | پس چنان باید که نار از رشگ بر عسکر زنی | |||||
عاشقان این زمانه از زه خود عاجزند | منکرند این قوم شاید گر دمی منکر زنی | |||||
ای سنایی راست میگویی ز کج گویان مترس | تا قدم چون دم به راه دین پیغمبر زنی | |||||
زیر دام عشوه تا چند ای سنایی دم زنی | گاه آن آمد یکی کاین دام و دم بر هم زنی | |||||
از دم خویشی تو دایم مانده اندر دام دیو | گر برون آیی ملک گردی و جام جم زنی | |||||
با تو اندر پوست باشد بیگمان ابلیس تو | تا تو اندر عشق دم در خانهی آدم زنی | |||||
چون نگفتی لا مگو الله و اثباتی مکن | گر قدم در کوی نفی خود نهی محکم زنی | |||||
گویی الاالله و آنگاهی ز کوته دیدگی | گه رقم بر علم و گاهی تکیه بر عالم زنی | |||||
در نهاد تو دو صد فرعون با دعوی هنوز | تو همی خواهی که چون موسا عصا بر یم زنی | |||||
از مراد خود تبرا کن اگر خواهی که تو | در میان بیمرادان یک نفس بی غم زنی | |||||
چون ولایتها گرفت اندر تنت دیو سپید | رستم راهی گر او را ضربت رستم زنی | |||||
کی دهد عیسا ترا از جوی عینالسلوی آب | چون تو عمدا آتش اندر چادر مریم زنی | |||||
نشنود گوش تو هرگز صوت موسیقار عشق | تا تو در بزم مراد خویش زیر و بم زنی | |||||
پای بیرون نه ز گلزار و به گلزار اندر آی | تا به دست نیستی با پاکبازان کم زنی | |||||
عشق خرگه کی زند اندر هوای سر تو | تا تو خرگه زیر جعد زلف خم در خم زنی | |||||
حال را با قال همره کن تو اندر راه عشق | ورنه چون بیمایگان تا کی دم مبهم زنی | |||||
عشق تو بربود ز من مایهی مایی و منی | خود نبود عشق ترا چاره ز بیخویشتنی | |||||
دست کسی بر نرسد به شاخ هویت تو | تا رگ نخلیت او ز بیخ و بن بر نکنی | |||||
با لب تو باد بود، سیرت نیکی و بدی | با رخ تو خاک بود صورت مردی و زنی | |||||
خنجر تیزیست برو حنجر هر کس که بری | حلقه به گوشیست درو حلقهی هر در که زنی | |||||
پردهی نزهت گه تو روی بلال حبشی | عود سراپردهی تو جان اویس قرنی | |||||
جان مرا مست کنی مست چو بر من گذری | عقل مرا پست کنی زلف چو در هم شکنی | |||||
راست چو دیوانه شوم بند مرا برگسلی | باز چو هشیار شوم سلسله درهم فگنی | |||||
چند کشی جان مرا در طلب بی طلبی | چند زنی عقل مرا از حزن بی حزنی | |||||
ایزدی و اهرمنی کرد مرا زلف و رخت | باز رهان جان مرا زیزدی و اهرمنی | |||||
از ره شیرین سخنی بس ترشم در ره تو | جان مرا پاک بشوی از خوشی و خش سخنی | |||||
چون تو بیایی برود هم دل و هم تن ز برم | دل که بود تا تو دلی تن چه بود تا تو تنی | |||||
از من و من سیر شدم بر در تو زان که همی | من چو بیایم تو نهای من چو نمانم تو منی | |||||
بر در و در مجلس تو تا تو بوی من نبوم | خود نبود در ره تو هم صنمی هم شمنی | |||||
بوالحسنم گشت لقب از بس تکرار کنم | پیش خیال تو همی از سخن بوالحسنی | |||||
شرقنی غربنی اخرجنی من وطنی | اذا تغیبت بدا وان بدا غیبنی | |||||
کی رهم از خوف و رجا تا کند از منع و عطا | غمزهی تو عمر هبا خندهی تو عیش هنی | |||||
کی شود ای جان جهان با لب و با غمزهی تو | عشق سنایی و فنا عقل سنایی و سنی | |||||
ای اصل تو ز خاک سیاه و تن از منی | در سر منی مکن که به ترکیب چون منی | |||||
آنکو ز خاک باشد آخر رود به خاک | او را کجا رسد سخن مایی و منی | |||||
از آهن مذهب معمور کرده باش | تا بر محک صرف زند زر معدنی | |||||
ظاهر چو بایزیدی و باطن چو بولهب | گندم نمای ز اصل و چه پوسیده ارزنی | |||||
ای آژده به سوزن حسرت هزار دل | سودت چه دارد آنکه مرقع بیاژنی | |||||
همسایهی تو گرسنه در روز یا سه روز | تو بسته سر ز تخمه و حلوا و روغنی | |||||
دل از گنه بشوی و چنان دان که روز حشر | پاکی دل بهست که پاکیزه دامنی | |||||
ای آمده ز خاک به خاکست رفتنت | ور صد هزار گنج به خاک اندر آگنی | |||||
طمع بقا چه داری معجون شخص تو | با دست و آتشست و گل تیره و منی | |||||
پنداری ای اخی که بمانی تو جاودان | گر رود نگسلد ره دلگیر می زنی | |||||
غافل مباش دان که ز اندام تو به گور | سازند مار و مور رفیقی و برزنی | |||||
بگشای گوش عقل و نگه کن به چشم دل | در کار و بار مردم و در عالم دنی | |||||
چون صدرهی تو بافته از پنبهی فناست | در دل طمع قبای بقا را چرا کنی | |||||
آن کز تو زاد و آنکه ترا زاد رفتهاند | در تیرگی گور ز صحرای روشنی | |||||
گاهی تو گلخنی را بینی شده امیر | روز دگر امیر اجل گشته گلخنی | |||||
خفته به زیر خاک نه لابل که گشته خاک | از خاکشان تو کرده بسی ظرف خوردنی | |||||
در زیر خشت چهرهی خاتون خرگهی | در زیر سنگ پیکر سرهنگ جوشنی | |||||
دانی تو یا ندانی کز خاک ما همان | ایدون کنند کز گل ایشان تو میکنی | |||||
ای بر طریق باطل پویان تو روز و شب | داده عنان خویش به شیطان ز ریمنی | |||||
مهر رسول مرسل و مهر علی و آل | بر دل گمار و گیر به جنات ساکنی | |||||
گرد فضول و رخصت و تاویل کم دوان | چون عنکبوت تار حماقت چرا تنی | |||||
بشناس کردگار و نگهدار جای خویش | دین محمدی و طریق معینی | |||||
دیوان تو چو زلف نگاران سیه شدست | پس همچنین سنایی غافل چرا شنی | |||||
هر چند صدهزار گناهست مایهاش | هر چند کز عذاب سفر نیست ایمنی | |||||
از رحمت خدای دلش نا امید نیست | کو مخطیست و مفلس رب غافر و غنی | |||||
بیا تا اهل معنی را درین عالم به غم بینی | بیا تا لطف ربانی و احسان و کرم بینی | |||||
بیا تا سوز مشتاقان و راه بیدلان بینی | ز اوتادان و ابدالان علم اندر علم بینی | |||||
همه صحرای روحانی پر از مردان حق بینی | ز صوت و ذوق داوودی همه جانها خرم بینی | |||||
ازین زندان سلطانی دل و جان را دژم یابی | ز شادی جان هر مومن چو بستان ارم بینی | |||||
گهی جنات اعلا را مکان خویشتن بینی | گهی خود را در آن میدان بدان مردان به هم بینی | |||||
نبینی در مسلمانی به جز رسمی و گفتاری | ز افعال مسلمانان درین مردان رقم بینی | |||||
برفتند از جهان یکسر همه مردان درین کشته | کنون آفاق سرتاسر همه ظلم و ستم بینی | |||||
چه بویی سوی این میدان چه گردی گرد این زندان | چه بندی دل درین ایوان که چندین دردو غم بینی | |||||
جهان را سیرت و آیین چنینست ای مسلمانان | که مردان حقیقت را درین عالم دژم بینی | |||||
نبینی هیچ مردی را که با وی صدق همراهست | اگر بینی چنان بینی که گرگی در حرم بینی | |||||
چگونه مرد با تحقیق روی خویش بنماید | کزان تحقیقها حالی تو لا یابی و لم بینی | |||||
حرام اندر کدام آیین حلالست ای مسلمانان | حرامی را سلم خوانی ز قسام این قسم بینی | |||||
نترسی هیچ از ایزد نپرسی هیچ از عدلش | ولیکن راحت و شادی تو از سود و سلم بینی | |||||
بدین زندان خاموشان یکی از چشم دل بنگر | که آنجا صدهزاران کس ندیم صد ندم بینی | |||||
نه آنجا مهتری باشد نه آنجا کهتری باشد | نه آنجا سروری باشد نه خیل و نه حشم بینی | |||||
نه ملک روم وری بینی نه رطل و جام می بینی | نه طبل و نای و نی بینی نه بانگ زیر و بم بینی | |||||
نه داد عادلان ماند نه ظلم ظالمان ماند | نه جور جابران ماند نه مخدوم و خدم بینی | |||||
به زیر سنگ و گل بینی همه شاهان عالم را | کجا آن روز در گیتی ملوکان عجم بینی | |||||
جوانان را زبون بینی زمین دریای خون بینی | چنان دلبر هزاران بیش در زیر قدم بینی | |||||
نخواهد بودن این حالت بترسید ای مسلمانان | چو این مشکل بیان گردد کجا زلف صنم بینی | |||||
سنایی خود یکی بنگر که فردا چون بود حالت | ازین گفتار بی معنی بسی در دیده نم بینی | |||||
مگر فضلی کند ایزد کزین حالت رها گردی | وگر نه با چنین خصلت نجات خویش کم بینی | |||||
دلا تا کی درین زندان فریب این و آن بینی | یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی | |||||
جهانی کاندرو هر دل که یابی پادشا یابی | جهانی کاندرو هر جان که بینی شادمان بینی | |||||
درو گر جامهای دوزی ز فضلش آستین یابی | درو گر خانهای سازی ز عدلش آستان بینی | |||||
نه بر اوج هوا او را عقابی دل شکر یابی | نه اندر قعر بحر او را نهنگی جان ستان بینی | |||||
اگر در باغ عشق آیی همه فراش دل یابی | وگر در راه دین آیی همه نقاش جان بینی | |||||
گهی انوار عرشی را ازین جانب مدد یابی | گهی اشکال حسی را ازین عالم بیان بینی | |||||
سبک رو چون توانی بود سوی آسمان تا تو | ز ترکیب چهار ارکان همی خود را گران بینی | |||||
اگر صد قرن ازین عالم بپویی سوی آن بالا | چو دیگر سالکان خود را هم اندر نردبان بینی | |||||
گر از میدان شهوانی سوی ایوان عشق آیی | چو کیوان در زمان خود را به هفتم آسمان بینی | |||||
درین ره گرم رو میباش لیک از روی نادانی | نگر نندیشیا هرگز که این ره را کران بینی | |||||
وگر زی حضرت قدسی خرامان گردی از عزت | ز دارالملک ربانی جنیبتها روان بینی | |||||
ز حرص و شهوت و کینه ببر تازان سپس خود را | اگر دیوی ملک یابی وگر گرگی شبان بینی | |||||
ور امروز اندرین منزل ترا جانی زیان آمد | زهی سرمایه و سودا که فردا زان زیان بینی | |||||
زبان از حرف پیمایی یکی یک چند کوته کن | چو از ظاهر خمش گردی همه باطن زبان بینی | |||||
گر اوباش طبیعت را برون آری ز دل زان پس | همه رمز الاهی را ز خاطر ترجمان بینی | |||||
مرین مهمان علوی را گرامی دار تا روزی | چو زین گنبد برون پری مر او را میزبان بینی | |||||
به حکمتها قوی پر کن مرین طاووس عرشی را | که تا زین دامگاه او را نشاط آشیان بینی | |||||
نظرگاه الاهی را یکی بستان کن از عشقی | که در وی رنگ و بوی گل ز خون دوستان بینی | |||||
که دولتیاری آن نبود که بر گل بوستان سازی | که دولتیاری آن باشد که در دل بوستان بینی | |||||
چو درج در دین کردی ز فیض فضل حق دل را | مترس از دیو اگر به روی ز عصمت پاسبان بینی | |||||
ز حسی دان نه از عقلی اگر در خود بدی یابی | ز هیزم دان نه از آتش اگر در وی دخان بینی | |||||
بهانه بر قضا چهی چو مردان عزم خدمت کن | چو کردی عزم بنگر تا چه توفیق و توان بینی | |||||
تو یک ساعت چو افریدون به میدان باش تا زان پس | به هر جانب که رو آری درفش کاویان بینی | |||||
عنان گیر تو گر روزی جمال درد دین باشد | عجب نبود که با ابدال خود را همعنان بینی | |||||
خلیل ار نیستی چه بود تو با عشق آی در آتش | که تا هر شعلهای ز آتش درخت ارغوان بینی | |||||
عطا از خلق چون جویی گر او را مال ده گویی | به سوی عیب چون پویی گر او را غیبدان بینی | |||||
ز بخشیدن چه عجز آید نگارندهی دو گیتی را | که نقش از گوهران دانی و بخش اختران بینی | |||||
ز یزدان دان نه از ارکان که کوته دیدگی باشد | که خطی کز خرد خیزد تو آن را از بنان بینی | |||||
چو جان از دین قوی کردی تن از خدمت مزین کن | که اسب تازی آن بهتر که با بر گستوان بینی | |||||
اگر صد بار در روزی شیهد راه حق گردی | هم از گبران یکی باشی چو خود را در میان بینی | |||||
امین باش ار همی ترسی ز مار آن جهان کز تو | به کار اینجا امین باشی ز مار آنجا امان بینی | |||||
هوا را پای بگشادی خرد را دست بر بستی | گر آنرا زیر کام آری مرین را کامران بینی | |||||
تو خود کی مرد آن باشی که دل را بی هوا خواهی | تو خود کی درد آن داری که تن را در هوان بینی | |||||
که از دونی خیال نان چنان رستست در چشمت | که گر آبی خوری در وی نخستین شکل نان بینی | |||||
مسی از زر بیالودی و می لافی چه سود اینجا | که آن گه ممتحن گردی که سنگ امتحان بینی | |||||
نقاب قوت حسی چو از پیش تو بردارند | اگر گبری سقر یابی وگر مومن جنان بینی | |||||
بهشت و دوزخت با تست در باطن نگر تا تو | سقرها در جگر یابی جنانها در جنان بینی | |||||
امامت گر ز کبر و حرص و بخل و کین برون ناید | به دوزخ دانش از معنی گرش در گلستان بینی | |||||
وگر چه طیلسان دارد مشو غره که این آنجا | یکی طوقیست از آتش که آنرا طیلسان بینی | |||||
به چشم عافیت بنگر درین دنیا که تا آنجا | نه کس را نام و نان دانی نه کس را خانمان بینی | |||||
یکی از چشم دل بنگر بدین زندان خاموشان | که تا این لعل گویا را به تابوت از چه سان بینی | |||||
نه این ایوان علوی را به چادر زیب و فر یابی | نه این میدان سفلی را مجال انس و جان بینی | |||||
سر زلف عروسان را چو برگ نسترن یابی | رخ گلرنگ شاهان را به رنگ زعفران بینی | |||||
بدین زور و زر دنیا چو بی عقلان مشو غره | که این آن نوبهاری نیست کش بیمهرگان بینی | |||||
که گر عرشی به فرش آیی و گر ماهی به چاه افتی | وگر بحری تهی گردی وگر باغی خزان بینی | |||||
یکی اعضات را حمال موران زمین یابی | یکی اجزات را اثقال دوران زمان بینی | |||||
چه باید نازش و بالش بر اقبالی و ادباری | که تا بر هم زنی دیده نه این بینی نه آن بینی | |||||
سر الب ارسلان دیدی ز رفعت رفته بر گردون | به مروآ تا کنون در گل تن الب ارسلان بینی | |||||
چه باید تنگدل بودن که این یک مشت رعنا را | همی باد خداوندی کنون در بادبان بینی | |||||
که تا یک چند از اینها گر نشانی باز جویی تو | ز چندان باد لختی خاک و مشتی استخوان بینی | |||||
پس آن بهتر که از مردم سخن ماند نکو زیرا | که نام دوستان آن به نیک از دوستان بینی | |||||
بسان علت اولا سخن ران ای سنایی زان | که تا چون زادهی ثانی بقای جاودان بینی | |||||
وگر عیبت کند جاهل به حکمت گفتن آن مشنو | که کار پیر آن بهتر که با مرد جوان بینی | |||||
حکیمی گر ز کژ گویی بلا بیند عجب نبود | که دایم تیر گردون را وبال اندر کمان بینی | |||||
به رای و عقل معنی را تویی راوی روایت کن | که معنی دان همان باشد کش اندر دل همان بینی |