سنایی غزنوی (قصاید)/ای پدیدار آمده همچون پری با دلبری

از ویکی‌نبشته
سنایی غزنوی (قصاید) از سنایی غزنوی
(ای پدیدار آمده همچون پری با دلبری)
  ای پدیدار آمده همچون پری با دلبری هر که دید او مر ترا با طبع شد از دل بری  
  آفتاب معنی از سایت بر آید در جهان زان که از هر معنیی چون آفتاب خاوری  
  زهره مزهر بر تو سازد کز عطارد حاصلی مر ترا از راستی تو مشتری شد مشتری  
  بینمت منظوم و موزون و مقفا زان ترا دستیار خویش دارد زهره در خنیاگری  
  همچو مشک و گل سمر گشتی به گیتی نسیم چون نکو رویان ز شیرینی همی جان‌پروری  
  مجلس آرایی کنی هر جا که باشی زان که تو چون گل و مل در جهان آراسته بی‌زیوری  
  گر عرض قایم نباشد نی ز جوهر در مکان لفظ و خط همچون عوض شد در عرض بی جوهری  
  از پری ز آتش بود تو آتشین طبع آمدی شاید ار باشی تو مانند پری در دلبری  
  تا بینندت به خوبی داستان از تو زنند چون نشینند و بینندت چنین باشد پری  
  گوهر معنی تمامی ایزد اندر تو نهاد نیستی زین چارگوهر پس تو پنجم گوهری  
  از برای چه کنی چون ابر هرجایی سفر چون ز هر معنی پر از گوهر چو بحر اخضری  
  گوهر و شکر بهم نبود تو از معنی و لفظ شکر چون گوهری و گوهر چون شکری  
  گر ز طبع خواجه گشتی گوهر دریای علم از چه از دست و قلم اندر پناه عنبری  
  با شرف گشتی چو تاج اصفهانت جلوه کرد پیش تخت تاجداران لفظ تازی و دری  
  مشرق و مغرب همه بگرفت نام نیک تو کلک خواجه تا قوی دارد ترا با لاغری  
  تاج اصفاهان السان الدهر ابوالفتح آنکه هست در عجم چون عنصری و در عرب چون بحتری  
  آن ادیب مشرق و مغرب که اندر شرق و غرب کرد پیدا در طریق شاعری او ساحری  
  شعر او خوان شعر او دان شعر او بین در جهان تا بدانی و ببینی ساحری و شاعری  
  معنی بسیار چون بینم من اندر شعر او گویم این شعر آسمانی ای معانی اختری  
  معنی از اشعار او معروف گشت اندر جهان همچنان چون نور از خورشید چرخ چنبری  
  آفتاب و ماه و انجم بینی از معنی بسی گر تو اندر آسمان آسای شعرش بنگری  
  معنی اندر شعر او تابان بود از لفظ او چون گهر از روی تاج و چون نگین ز انگشتری  
  شعر او ابروست کز پروردین افزاید جمال آن ما موی سرست آنبه بود کش بستری  
  پیش او هرگز نشاید کرد کس دعوی شعر از پس سید نشاید دعوی پیغمبری  
  ای سپاهان سروری کن بر زمین چون آسمان در جهان تا تو ولادتگاه چونین سروری  
  آفرین بادا بر آن بقعت کزو گشت او پدید در همه علمی توانا در همه بابی جری  
  ای بمانند قلم تو ذولسانین جهان چون قلم گوهر نگاری چون قلم دین گستری  
  در زمین تو آن عطارد آیتی در روزگار کز هنر وقت شرف جز فرق کیوان نسپری  
  چون لسان‌الدهر و تاج اصفهان شد نام تو پیش تخت تاجداران از هنر نام آوری  
  آب و آتش گر پدید آید به دست امتحان اندر آن آبی چو گوهر و اندر آن آتش زری  
  معجزات تو شود آن آب و آتش زان که تو چون خلیل و چون کلیم از آب و آتش بگذری  
  تو به اخبار و به تفسیری امام بی‌بدل شاعری در جنب فضلت هست کاری سرسری  
  نیستی اندر طریق شعر گفتن آنچنانک بوحنیفه گفت در شعری برای عنصری  
  «اندرین یک فن که داری و آن طریق پارسی ست دست دست تست کس را نیست با تو داوری »  
  گوهر جدت اگر فخر آورد بر تو رواست بر زمین نارد نتیجه‌ی چرخ چون تو گوهری  
  پیش معنیهای تو معنی نماید چون سمر شرح معنیهای او هرگز نگردد اسپری  
  شاعری در پیش تو شاعر کجا یارد نمود ساحری در پیش موسی چون نماید سامری  
  پیش بحر علم تو هر بحر چون جعفر بود چه عجب گر بخشدت شه گنج زر جعفری  
  از برای گوهر معنی روی در شرق و غرب در جهان علم مانا تو دگر اسکندری  
  آفتاب و ماه علم آراستی زان پس که تو نه بسان آفتاب و مه دوان بر هر دری  
  یک کرشمه گر تو بنمایی دگر از چشم فضل فکر جان بینی همه با چشمهای عبهری  
  باش تا باغ امید تو تمامی بر دهد این همه ز آنجا که حق تست چون من بی‌بری  
  سید اهل سخن تو این زمان چون سیدی علم و حکمت شد چو شارستان و تو چون حیدری  
  زنده کردی تو از آن تصنیف نام عالمی عمر ثانی را ز اول زین معانی رهبری  
  هر که در گیتی گسست از ذکر تو مذکور شد ای خنک آنرا که تو ذکرش در آن جمع‌آوری  
  یادگار از مردمان ذکر نکو ماند همی چون تو از ذکر نکو در عمر نیکو محضری  
  ذکرهای عنصری از ملک محمودی بهست گر چه پیش ملک او دونست ملک نوذری  
  نیک گویی تو از من بشنوند آن از تو هیچ آفرین گویم همی نفرین کنندم بر سری  
  آسمان در باب من باز ایستاد از کار خویش بر زمین اکنون مرا چه بهتری چه بدتری  
  گر بگویم کاین گل شادیم چون پژمرده شد از غم نرگس صفت گردی چو گل جامه‌دری  
  مستمع بودندی از لفظ تو گر بودی جدای در میان خاک و باد و آب و آتش داوری  
  تو همی گفتی که شعرت دیگران بر خویشتن بسته‌اند از بهر نامی این گروهی از خری  
  جامه‌ی طاووس از شوخی اگر پوشید زاغ نه چو طاووسش بباید کردن آن جلوه‌گری  
  چون نعیق زاغ شد همچون نوای عندلیب زاغ را زیبد برفتن کشتی کبک دری  
  آنچه تو یک روز دیدی ماندیدیم آن به عمر عمر ضایع گشت ما را کس نگفت ای چون دری  
  رنج بردی کشت کردی آب دادی و بردرو خرش خور و خوش خند مگری گرگری بر ما گری  
  چون ترا بینیم گوییم اندرین ایام خویش اینت دولتیار مرد اندر حدیث شاعری  
  پیش جنات‌العلی آورده‌ام ام بیدی چو نال گر کنی عفوم شود آن بید گلبرگ طری